| بیمار دشت کرب و بلا با اجازه ات | 
 | رفتم سراغ شعر شما با اجاز هات | 
| حالا که تو جزء بکائین عالمی | 
 | من هم شدم ز اهل بکا با اجازهات | 
| گفتم کمی حال و هوایم عوض شود | 
 | رفتم سراغ طشت طلا با اجازهات | 
| رفتم میان خیمه ارباب و با سلام | 
 | گفتم کهای خون خدا با اجازهات | 
| دست تو هم بسته به زنجیر و خواندهام | 
 | امشب تو را شیر خدا با اجازهات | 
* * *
| دیدم چه قدر کرب و بلایی عجیب بود | 
 | چون فاطمه بستر آقا غریب بود | 
| چه بستری که بوی عبادت گرفته بود | 
 | بیمار ما درد شهادت گرفته بود | 
| در خیمه دیده بود که اکبر شهید شد | 
 | با گریه سر به زانوی حسرت گرفته بود | 
| می خواست تا یاری خون خدا کند | 
 | بیماری اش دو مرتبه قوت گرفته بود | 
| آمد کشان کشان ز حرم سمت قتلگاه | 
 | آخر دلش هوای تلاوت گرفته بود | 
| بر روی نیزهها سر ببریده را که دید | 
 | روح از تنش اراده رحلت گرفته بود | 
* * *
| زینب رسید و جان دوباره به سینه داد | 
 | با آیههای صبر، دلش را سکینه داد | 
| باید شما بمانی و راوی غم شوی | 
 | از غربت امام زمانِ تو خم شوی | 
| باید شما بمانی و در کوچههای شام | 
 | با خواهران کوچکتان هم قدم شوی | 
| باید شما بعد ابالفضلِ این حرم | 
 | یک اربعین صاحب مشک و علم شوی | 
| وقت هجوم خیمه، تو سینه سپر کنی | 
 | اذن فرار داده و مدد حرم شوی | 
| با خطبههای شام خودت هم چو  | 
 | طوفان ویران گر کاخ ستم شوی | 
| در قالب دعا امامت به پا کنی | 
 | با روضههای آب، قیامت به پا کنی | 
* * *
| کارم به شعر شام تو افتاده وای من | 
 | از جمله ام سلام تو افتاده وای من | 
| رفتی رکاب عمه بگیری ولی نشد | 
 | از ناقه اش؟ زمام تو افتاده وای من | 
| ماندم چگونه چشم تو بیرون خیمه  | 
 | بر پیکر امام تو افتاده وای من | 
| در بین خطبههای تو با خندهٔ یزید | 
 | گر وقفه در کلام تو افتاده وای من | 
| چیزی ز انقلاب عظیم تو کم نکرد | 
 | جز خیزران، قامت سرو تو خم نکرد | 
* * *
| وقتش شده که خطبه بخوانی برای  | 
 | آقا بگو منم پسر زمزم و صفا | 
| بر منبر رسول خدا بین اهل شام | 
 | روضه بخوان ز کشته عطشان کربلا | 
| یک اربعین شانه و بازوی خسته ات | 
 | خاکم به سر بسته به بازوی عمهها | 
| از نیزه دار رأس بریده برو بخواه | 
 | بازی نکن برابر چشم زنان ما | 
| قلبم اگر گرفت، فقط کار امشب است | 
 | امشب دوباره گریه من مال زینب است[1] | 
* * *
| روزی که بسته در غل و زنجیر میشدی | 
 | زخمی ترین تراوش تقدیر میشدی | 
| هفت آسمان کنار تو در حال گریه بود | 
 | وقتی درون خیمه زمین گیر میشدی | 
| مأمور صبر بودی و در ظهر کربلا | 
 | انگار از وجود خودت سیر میشدی | 
| دشمن خیال کرد که تنها شدی ولی | 
 | در چشم خیس قافله تکثیر میشدی | 
| حالا سوار ناقهی عریان، قدم، قدم | 
 | با هر نگاه سمت حرم پیر میشدی | 
[1] . سراینده: نجمه پور ملکی .
 
					 
					 
					 
		 
			 
			