زندان صبر بود و هوای رضای او
 
شوقش کشیده بود به خلوت سرای او
 
 
زندان نبود، چاه پر ازکینه بود و بس
 
زنده به گور کردن آیینه بود و بس
 
 
زندان نبود یک قفس زیر خاک بود
 
هر کس نفس نداشت در آنجا هلاک بود
 
 
زندان نبود، کرب و بلای دوباره بود
 
یک قتلگاه مخفی پر استعاره بود
 
 
زندان نبود یوسف در بین چاه بود
 
زندان نبود گودی یک قتلگاه بود
 
 
زنجیر بود و آینه بود و نگاه بود
 
تصویر هر چه بود، کبود و سیاه بود
 
 
زنجیر را به گردن آیینه بستهاند
 
صحن و سرای آینه را هم شکستهاند
 
 
دیگر کسی به نور کنایه نمیزند
 
شلاق روی صورت آیه نمیزند
 
 
می خواستند ظلم به آل علی کنند
 
می خواستند روز و شبش را یکی کنند
 
 
هر کس که میرسید در آنجا ادب نداشت
 
جز ناسزا کلام خوشی روی لب نداشت
 
 
حتی نماز و روزه در آنجا بهانه بود
 
افطار روزه دار خدا تازیانه بود
 
 
باران گرفته و همهی شب گریسته
 
گاهی به حال معجر زینب گریسته
 
 
زندان نبود روضهی گودال یار بود
 
هر شب برای عمهی خود بی قرار بود
 
 
حرف از اسارت و غل و زنجیر یار بود
 
زینب میان جمعیت نیزه دار بود
 
 
در شهر شام غیرت و شرم و حیا نبود
 
زندان برای دختر زهرا روا نبود
 
					 
					 
					 
		 
			 
			