borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
فاطمه (س) تجلیگاه انوار آفرینش «جلد سوم»
دل‌نوشته‌ای از زبان حضرت فاطمه شهیده

من شهیده‏ام، این اطاق من است، و هفته‏ی آخر زندگانی من.

کم‏کم حسّ می‏کنم روزهای آخر زندگانی است. مثل اینکه همه این را حسّ کرده‏اند، به خصوص آنها که باعث این حال و روز من شده‏اند.

بدنم روز به روز تحلیل رفته و جز شَبَحی از من باقی نمانده است.

دشمنان عجیب به دست و پا افتاده‏اند. شب و روز در فکرند تا نقشه‏ای ترتیب دهند و در این روزهای آخر طرح دوستی و آشتی با من و خاندان نبوّت بریزند.

و این نه چون دلشان به حال من سوخته یا پشیمان شده‏اند که روز به روز خوشحال‏تر و در جنایات خود استوارترند، بلکه می‏خواهند تا با مکر و حیله جنایات خود را پرده‏پوشی کنند.

برای همین تا به حال چندین مرتبه از همسرم امیرالمؤمنین درخواست عیادتِ مرا نموده‏اند!!

واقعاً بی‏حیایی هم حدّی دارد. یعنی تا این حدّ می‏شود بشری از انسانیت و همه چیز به دور باشد؟!

ولی بگذار بیایند. بگذار به عیادت من بیایند. کاری کنم تا ابد خودشان و مُریدانشان بر خود لعنت کنند که چرا به این عیادت آمدند. حال کارِشان به جایی رسیده که دینِ خدا و عصمت پروردگار و حججِ الهی و خاندانِ وحی را به مسخره می‏گیرند. به حدّی از ابلیس پیش‏تر رفته‏اند که می‏خواهند به معصومین حیله بزنند. پس بگذار بیایند که خداوند می‏فرماید:

«ومکروا و مکر الله والله خیـر الماکرین».

آخرین بار که از همسرم اجازه‏ی عیادت خواسته بودند، خودشان هم پشت درِ خانه نشسته بودند تا بلکه اینگونه اجازه‏ی عیادت بگیرند.

امیرالمؤمنین هم بر من وارد شد و فرمود:

ای زنِ آزاد، فلان و فلان (ابوبکر و عمر) می‏خواهند از تو عیادت کنند. آیا اجازه می‏دهی؟

و من گفتم:

خانه خانه‏ی توست و منِ آزاده همسر تو. هر چه می‏خواهی بکن.

ـ پس روی خود را بپوشان.

من هم روی خود را پوشاندم و رو به طرف دیوار نمودم. آن دو وارد شدند و سلام کردند، ولی سلامی بی‏جواب. جوابِ سلامِ اینان نه تنها واجب نیست که حرام است. اگر من جواب سلام اینان را می‏دادم تا ابد می‏گفتند: فاطمه مسلمانی اینان را قبول داشته است.

و آن دو نیز این را خوب دانستند که سلامِ بی‏جواب یعنی کفر و نفاق، ولی آنها به این اندازه حیا نکردند. آمدند و رو به روی من نشستند. روی خود را به آن سو نمودم، باز آمدند مقابلِ من تا چندین بار.

و آنها چون چنین دیدند فهمیدند این بار با دفعاتِ قبل فرق دارد. به زبان آمدند و عُذرخواهی خود را شروع نمودند:

من در جواب فقط گفتم:

من با شما کلمه‏ای سخن نخواهم گفت مگر پس از آنی که پدرم را ملاقات نمایم و از جنایاتِ شما شکایت کنم.

آن دو نفر هم خود را به نشنیدن زدند و باز هم عذرخواهی نمودند و از من حلالیت خواستند!

و من دیدم فعلاً همین اندازه خواری و بی‏آبرویی ظاهری کافی است. اکنون نوبت محاکمه و آخرین کلامِ من با این دو رسیده است.

پس رو به همسرم امیرالمؤمنین نمودم:

من که با اینان سخن نمی‏گویم. ولی سؤالی می‏کنم اگر راست گفتند هر چه خواستم می‏کنم.

و خطاب به آنان گفتم:

شما را به خدا قسم می‏دهم، آیا به یاد دارید پیامبر در نیمه‏ی شب شما را طلبید و فرمود: فاطمه پاره‏ی تن من است و من از اویم، هر کس او را بیازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بیازرد خدا را آزرده است. هر کس او را پس از من آزار دهد همانند کسی است که در زمانِ حیاتِ من او را آزُرده و هرکس در حیاتِ من او را بیازارد گویی پس از من آزارش نموده است.

گفتند: آری شنیدیم.

و من گفتم:

الحمدلله.

خداوندا، و ای کسانی که در اینجا حاضرید شاهد باشید این دو مرا آزار داده‏اند در زندگانی‏ام و در دَمْ‏های مرگم. به خدا قسم با شما سخن نخواهم گفت تا خداوند را ملاقات نمایم و شکایت از جنایاتتان را به نزد او بَرَم، و من بعد از هر نمازم شما را نفرین می‏کنم.

ابوبکر و عمر که کار را اینگونه دیدند و فهمیدند کار از اوّل بدتر شد حیله‏ی همیشگی خود را شروع کردند:

آه و ناله‏ی ابوبکر و خشونت و نعره‏ی عمر.

ابوبکر شروع کرد به جَزَع و فَزَع نمودن و آه و ناله، و عمر بر سرش فریاد کشید که این مسئله این قدر ناراحتی ندارد!!

و سپس برخاستند و رفتند.

دیگر روزهای آخر عمرِ من سپری می‏شود.

امروز آخرین روزِ زندگانی من است.

دیشب پدرم را خواب دیدم. از بلاها و ظلم دشمنانِ دین برایش گفتم و او بشارت داد که دیگر به همین زودی نزدش خواهم رفت.

آری، امروز روزِ آخر زندگانی من است و فردا اوّل روزِ یتیمی فرزندانم.

پس آنها را صدا می‏کنم، شستشویشان می‏دهم و شانه بر سرشان می‏زنم. نگاه به چهره‏ی معصومشان و فکر فردایشان امانم را می‏بُرد. ولی به زحمت لبخند می‏زنم و به سختی دستم را بالا می‏آورم و آنها خوشحال از اینکه حالِ مادرشان کمی بهبود یافته است.

نوازش کودکانم که تمام می‏شود کم‏کم باید خود را برای ملاقات با پروردگار آماده نمایم. به اسماء می‏گویم آب بیاورد و با آن وضو می‏گیرم و لباسِ نماز خود را به تن می‏کنم.

ولی باز هم فرزندانم، آنها که هیچگونه تحمّل رفتنِ مرا ندارند. آنها را روانه می‏کنم به بهانه‏ی دعای برای من سرِ قبر جدّشان بروند.

و خود در اطاقی برای خلاصی از این دنیا و مردمِ این شهر می‏آسایم و به اسماء می‏گویم سوره‏ی «یس» بخواند. تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند، اگر جواب دادم که هیچ وگرنه بداند زینبِ چهار ساله‏ام باید خانه‏داری کند و با غمِ یتیمی بسازد.


 

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: