من شهیدهام، این اطاق من است، و هفتهی آخر زندگانی من.
کمکم حسّ میکنم روزهای آخر زندگانی است. مثل اینکه همه این را حسّ کردهاند، به خصوص آنها که باعث این حال و روز من شدهاند.
بدنم روز به روز تحلیل رفته و جز شَبَحی از من باقی نمانده است.
دشمنان عجیب به دست و پا افتادهاند. شب و روز در فکرند تا نقشهای ترتیب دهند و در این روزهای آخر طرح دوستی و آشتی با من و خاندان نبوّت بریزند.
و این نه چون دلشان به حال من سوخته یا پشیمان شدهاند که روز به روز خوشحالتر و در جنایات خود استوارترند، بلکه میخواهند تا با مکر و حیله جنایات خود را پردهپوشی کنند.
برای همین تا به حال چندین مرتبه از همسرم امیرالمؤمنین درخواست عیادتِ مرا نمودهاند!!
واقعاً بیحیایی هم حدّی دارد. یعنی تا این حدّ میشود بشری از انسانیت و همه چیز به دور باشد؟!
ولی بگذار بیایند. بگذار به عیادت من بیایند. کاری کنم تا ابد خودشان و مُریدانشان بر خود لعنت کنند که چرا به این عیادت آمدند. حال کارِشان به جایی رسیده که دینِ خدا و عصمت پروردگار و حججِ الهی و خاندانِ وحی را به مسخره میگیرند. به حدّی از ابلیس پیشتر رفتهاند که میخواهند به معصومین حیله بزنند. پس بگذار بیایند که خداوند میفرماید:
«ومکروا و مکر الله والله خیـر الماکرین».
آخرین بار که از همسرم اجازهی عیادت خواسته بودند، خودشان هم پشت درِ خانه نشسته بودند تا بلکه اینگونه اجازهی عیادت بگیرند.
امیرالمؤمنین هم بر من وارد شد و فرمود:
ای زنِ آزاد، فلان و فلان (ابوبکر و عمر) میخواهند از تو عیادت کنند. آیا اجازه میدهی؟
و من گفتم:
خانه خانهی توست و منِ آزاده همسر تو. هر چه میخواهی بکن.
ـ پس روی خود را بپوشان.
من هم روی خود را پوشاندم و رو به طرف دیوار نمودم. آن دو وارد شدند و سلام کردند، ولی سلامی بیجواب. جوابِ سلامِ اینان نه تنها واجب نیست که حرام است. اگر من جواب سلام اینان را میدادم تا ابد میگفتند: فاطمه مسلمانی اینان را قبول داشته است.
و آن دو نیز این را خوب دانستند که سلامِ بیجواب یعنی کفر و نفاق، ولی آنها به این اندازه حیا نکردند. آمدند و رو به روی من نشستند. روی خود را به آن سو نمودم، باز آمدند مقابلِ من تا چندین بار.
و آنها چون چنین دیدند فهمیدند این بار با دفعاتِ قبل فرق دارد. به زبان آمدند و عُذرخواهی خود را شروع نمودند:
من در جواب فقط گفتم:
من با شما کلمهای سخن نخواهم گفت مگر پس از آنی که پدرم را ملاقات نمایم و از جنایاتِ شما شکایت کنم.
آن دو نفر هم خود را به نشنیدن زدند و باز هم عذرخواهی نمودند و از من حلالیت خواستند!
و من دیدم فعلاً همین اندازه خواری و بیآبرویی ظاهری کافی است. اکنون نوبت محاکمه و آخرین کلامِ من با این دو رسیده است.
پس رو به همسرم امیرالمؤمنین نمودم:
من که با اینان سخن نمیگویم. ولی سؤالی میکنم اگر راست گفتند هر چه خواستم میکنم.
و خطاب به آنان گفتم:
شما را به خدا قسم میدهم، آیا به یاد دارید پیامبر در نیمهی شب شما را طلبید و فرمود: فاطمه پارهی تن من است و من از اویم، هر کس او را بیازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بیازرد خدا را آزرده است. هر کس او را پس از من آزار دهد همانند کسی است که در زمانِ حیاتِ من او را آزُرده و هرکس در حیاتِ من او را بیازارد گویی پس از من آزارش نموده است.
گفتند: آری شنیدیم.
و من گفتم:
الحمدلله.
خداوندا، و ای کسانی که در اینجا حاضرید شاهد باشید این دو مرا آزار دادهاند در زندگانیام و در دَمْهای مرگم. به خدا قسم با شما سخن نخواهم گفت تا خداوند را ملاقات نمایم و شکایت از جنایاتتان را به نزد او بَرَم، و من بعد از هر نمازم شما را نفرین میکنم.
ابوبکر و عمر که کار را اینگونه دیدند و فهمیدند کار از اوّل بدتر شد حیلهی همیشگی خود را شروع کردند:
آه و نالهی ابوبکر و خشونت و نعرهی عمر.
ابوبکر شروع کرد به جَزَع و فَزَع نمودن و آه و ناله، و عمر بر سرش فریاد کشید که این مسئله این قدر ناراحتی ندارد!!
و سپس برخاستند و رفتند.
دیگر روزهای آخر عمرِ من سپری میشود.
امروز آخرین روزِ زندگانی من است.
دیشب پدرم را خواب دیدم. از بلاها و ظلم دشمنانِ دین برایش گفتم و او بشارت داد که دیگر به همین زودی نزدش خواهم رفت.
آری، امروز روزِ آخر زندگانی من است و فردا اوّل روزِ یتیمی فرزندانم.
پس آنها را صدا میکنم، شستشویشان میدهم و شانه بر سرشان میزنم. نگاه به چهرهی معصومشان و فکر فردایشان امانم را میبُرد. ولی به زحمت لبخند میزنم و به سختی دستم را بالا میآورم و آنها خوشحال از اینکه حالِ مادرشان کمی بهبود یافته است.
نوازش کودکانم که تمام میشود کمکم باید خود را برای ملاقات با پروردگار آماده نمایم. به اسماء میگویم آب بیاورد و با آن وضو میگیرم و لباسِ نماز خود را به تن میکنم.
ولی باز هم فرزندانم، آنها که هیچگونه تحمّل رفتنِ مرا ندارند. آنها را روانه میکنم به بهانهی دعای برای من سرِ قبر جدّشان بروند.
و خود در اطاقی برای خلاصی از این دنیا و مردمِ این شهر میآسایم و به اسماء میگویم سورهی «یس» بخواند. تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند، اگر جواب دادم که هیچ وگرنه بداند زینبِ چهار سالهام باید خانهداری کند و با غمِ یتیمی بسازد.