خلفاىِ انتخابىِ اولينِ رسولِ خدا، چنين بودند. شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دست به چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، درِ خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان، فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند.
خودشان اقامه جمعه و جماعت مىكردند، و بر فراز منبر رسول خدا6 رفته خطبه مىخواندند و مىگفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مىفرستادند، و با مخالفان حكومت خود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها، به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مىورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مىكردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مىخواندند و به احكام اسلام پابند بودند. ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مىگفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برئ نمىشود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.
و براى جلب توجه مردم و عرب، به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف معين كردند. فلهذا اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنتهاى مذهبى محسوب شد.
عمر از تمتع نساء به عقد موقت، مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حج بين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنت شد. عمر نماز نوافل شبهاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافلهاى به جماعت حرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنت باقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاهٔ تراويح معروف است به جماعت مىخوانند.
بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين، بالاخص شيخ دوم، در اسلام دادهاند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين7 آن را در خطبه فتن و بدع گوشزد نمودهاند.[1]
اين تغييرات و بدعتها به عنوان دين بود، و مخالفت با آن، حكم مخالفت با حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آنها حكم جزائى صادر مىكردند. عمر در خطبه خود گفت:
«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا6 بوده است و من از آن دو تمتع منع مىكنم، و هر كس كه آن را به جاى آورد كيفر و مجازات مىنمايم. يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقت خود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است».[2]
و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مىشده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.
و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنت شيخين حجابى بر روى احكام محمدى6 گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد و اين سنتها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مىشد.
شورای عمر:
عمر نقشه شوريٰ را طوري تنظيم كرد كه بعد از وی، خلافت به عثمان
برسد.
در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافت به على بن ابيطالب7 نمىرسيد، پس از گذشت سه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود، عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مىدانست كه على بن ابيطالب، به بدعتهاى شيخين ابدا وقعى نمىگذارد، براى برگرداندن خلافت از آن حضرت، شرط عمل به سنت شيخين را مطرح كرده و به على7 گفت: آيا شرط مىكنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنت شيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مىكنم.
عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مىكنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنت شيخين عمل كنى؟! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافت بيعت كرد.
على7 به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد، ﴿فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّـهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ﴾.[3]
به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز، حكم و امرى است.
عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم[4]، ديدم آنان كسى را برای خلافت نظيرعثمان نمىدانند. على بيرون آمد و مىگفت:
يعنى به زودى آنچه مقدر شده است به سر مىرسد.[5]
مقداد گفت:
«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مىكنند و به حق گرايش دارند! من هيچ گاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيت بعد از پيغمبرشان وارد شده است بر كسى وارد شده باشد.
من از كار قريش در شگفتم كه ايشان، ترك كردند مردى را كه نمىتوانم بگويم يك نفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است. سوگند به خدا، اى كاش يارانى مىيافتم و براى يارى و كمك او قيام مىكردم. عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه به واسطه تو فتنهاى بر پا شود»![6]
امير المؤمنين7 از بيعت با عثمان خوددارى كردند.[7] عبدالرحمن گفت:
«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»[8]! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود. طبرى گويد:
«على از بيعت درنگ و توقف كرد. عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است».[9] و[10]
عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.
طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالت حاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد!
آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مىآورم و ان شاء الله مخالفت نمىكند. عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مىپندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مىرسند، اگر عثمان به ولايت رسيد، مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچگاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم. و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!
عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدتهاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد. تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورىٰ كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد ازميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا دفن كرديداين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يك نفر را از ميان خود برگزينند.
و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعت باش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميهاى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاست برمىگزينند. و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها، عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.
همگى از نزد عمر بيرون شدند. على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مىكردند، هيچ گاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمىگرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد. على گفت: خلافت را از ما برگرداندند. عباس گفت: از كجا مىدانى؟!
على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريت باشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دستهاى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.
سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند. و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مىدهد و يا عثمان به عبد الرحمن مىدهد. و اگر فرضا
آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائدهاى براى من نخواهد
داشت.
واگذار مرا از اينكه، من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته باشم.[11]
با شرايطي كه عمرقرار داده بود هيچ گاه خلافت به اميرالمومنين7 نمیرسيد.
با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورىٰ، فقط به روى كار آمدن عثمان است. زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دو بار داماد رسول خدا6 شده است و او را ذو النورين گويند[12]، عبد الرحمن بن عوف نمىتواند حريف اين ميدان در صحنه سياست باشد. و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادلهاى داريم:
[1] . «روضة كافي» طبع مطبعة حيدري، ص 58 تا ص 63.
[2] . «سُنن بيهقّي» از مُسْلِم، از أبو نضره بنا بر نقل «تفسير الميزان» ج 2، ص 90 و 91.
[3] . آية 18، از سورة 12: يوسف: «و در اين مصيبت صبر جميل ميكنم؛ و خدا فقط مورد اتّكاء و ياري من است در رفع اين بليّه كه شما اظهار ميداريد».
[4] . «و خداوند در هر روزي به شأن و كاري خاصّ پردازد». و آية مباركة 29: از سورة 55: الرحمن اين طور است: ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ﴾.
[5] . اين مطلب كه عبدالرحمن ميگويد: «با مردم مشورت نمودم» در «تاريخ طبري» طبع حسينيّهٔ مصريّه سنهٔ 1326، و در «كامل ابن أثير» وجود ندارد. و ممكن است از اضافات در طبع باشد؛ و بر فرض آنكه عبدالرحمن چنين مطلبي را گفته باشد دروغ گفته است. زيرا اگر راست بود به بزرگان اصحاب كه در خلافت عثمان از كارهاي او خشمگين شدند و به او اعتراض كردند كه اين عملي است كه به دست تو صورت گرفته است پاسخ داده و ميگفت: بلكه اين نتيجة رأي و انديشه و عمل خود شماست كه من با شما مشورت كردم. وليكن عبدالرحمن چنين عذري نداشت و فقط به اصحاب گفت: من ديگر در مدّت عمرم با عثمان سخن نميگويم (قهر ميكنم) و با او ديگر سخن نگفت. و چون مريض شد و عثمان به ديدن او آمد رو به ديوار كرد سخن نگفت (عقد الفريد، ج 3، ص 73). آري مگر قهر كردن و سخن نگفتن كفّارة گناه او ميشود كه امّت مسلمان را در تحت سيطرة مرد هواخواه و شكم پرست قرار داده است؟!
[6] . آية 235، از سورة 2: بقره. ﴿حَتَّى يَبْلُغَ الْکِتَابُ أَجَلَهُ﴾ ميباشد.
[7] . «تاريخ طبري» طبع مطبعة استقامت قاهره ج 3، ص 297، و طبع دارالمعارف مصر، ج 4، ص 233 و «عقد الفريد» ج 3، ص 76.
[8] . «الإمامهٔ و السيّاسهٔ» طبع مطبعهٔ الامهٔ بدرت شغلان، سنهٔ 1328 هجري، ص 26.
[9] . آية 10، از سورة 48: فتح
[10] . «تاريخ طبري» ج 3، ص 302
[11] . «تاريخ طبري»، مطبعة استقامت، ج 3، ص 293، و ص 294؛ و مطبة دارالمعارف، ج 4، ص 229، و ص 230. و «عقد الفريد» طبع اوّل سنة 1331، ج 3، ص 72.
[12] . رسول خدا6 از خديجه از جنس دختر، چهار دختر آوردند، زينب، رقيّه، اُمّ كلثوم و فاطمه3. رقيّه را در مكّه به عُتبه بن أبي لهب تزويج كردند. چون سورة تبّت نازل شد أبولهب پسرش را امر كرد تا رقيّه را طلاق دهد. و عتبه رقيّه را قبل از دخول طلاق داد «كَرَامةً مِن اللهِ وز هَواناً لابي لَهَبٍ». و رقيّه را پس از طلاق، عثمان در مكّه تزويج كرد. و رقيّه با عثمان هجرت به حبشه كردند، در آنجا خداوند به رقيّه پسري داد كه او را عبدالله گفتند و به همين جهت عثمان را أبوعبدالله ميگفتند. اين پسر شش ساله شد و خروسي بر چشم او منقار زد و صورت او متورّم شد و در جمادي الاولي سنة چهارم از هجرت فوت كرد و رسول خدا6 بر او نماز خواندند. در وقتي كه رسول خدا براي غزوة بدر ميرفتند دخترشان رقيّه مريض بود. حضرت؛ عثمان را اجازة بدر ندادند و او را براي مراقبت از رقيّه در مدينه باقي گذاردند. و رقيّه در روزي كه زيد بن حارثه به مدينه آمد و خبر ظفر رسول الله را بر مشركين آورد از دنيا رفت. مرض رقيّه حصبه بود كه بر اثر آن وفات كرد. و امّا كلثوم را عثمان بعد از وفات رقيّه تزويج كرد، و امُّ كلثوم در خانة عثمان رحلت كرد. («تنقيح المقال» ج 3، ص 78 و ص 73. و «إعلام الوري» ص 147 و ص 148. و «اسد الغابهٔ» ج 3، ص 376 و ص 377).