borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد هشتم»
عمر بدعت‌هاي خود را رنگ و صبغه ديني داد

خلفاىِ انتخابىِ اولينِ رسولِ خدا، چنين بودند. شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دست ‏به چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، درِ خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان، فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند.

خودشان اقامه جمعه و جماعت مى‏كردند، و بر فراز منبر رسول خدا6 رفته خطبه مى‏خواندند و مى‏گفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مى‏فرستادند، و با مخالفان حكومت‏ خود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها، به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مى‏ورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مى‏كردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مى‏خواندند و به احكام اسلام پابند بودند. ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مى‏گفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برئ نمى‏شود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.

و براى جلب توجه مردم و عرب، به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف معين كردند. فلهذا اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنت‏هاى مذهبى محسوب شد.

عمر از تمتع نساء به عقد موقت، مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حج‏ بين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنت‏ شد. عمر نماز نوافل شب‌هاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافله‏اى به جماعت ‏حرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنت ‏باقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاهٔ تراويح معروف است ‏به جماعت مى‏خوانند.

بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين، بالاخص شيخ دوم، در اسلام داده‏اند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين7 آن را در خطبه فتن و بدع گوشزد نموده‏اند.[1]

اين تغييرات و بدعت‏ها به عنوان دين بود، و مخالفت‏ با آن، حكم مخالفت ‏با حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آن‌ها حكم جزائى صادر مى‏كردند. عمر در خطبه خود گفت:

«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا6 بوده است و من از آن دو تمتع منع مى‏كنم، و هر كس كه آن را به جاى آورد كيفر و مجازات مى‏نمايم. يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقت‏ خود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است‏».[2]

و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مى‏شده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.

و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنت ‏شيخين حجابى بر روى احكام محمدى6 گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد و اين سنت‏ها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مى‏شد.

شورای عمر:

عمر نقشه شوريٰ را طوري تنظيم كرد كه بعد از وی، خلافت به عثمان
برسد.

در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافت ‏به على بن ابيطالب7 نمى‏رسيد، پس از گذشت ‏سه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود، عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مى‏دانست كه على بن ابيطالب، به بدعت‏هاى شيخين ابدا وقعى نمى‏گذارد، براى برگرداندن خلافت از آن حضرت، شرط عمل به سنت ‏شيخين را مطرح كرده و به على7 گفت: آيا شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنت ‏شيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مى‏كنم.

عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مى‏كنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنت ‏شيخين عمل كنى؟! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافت ‏بيعت كرد.

على7 به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد، ﴿فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّـهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ﴾.[3]

به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز، حكم و امرى است.

عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم[4]، ديدم آنان كسى را برای خلافت نظيرعثمان نمى‏دانند. على بيرون آمد و مى‏گفت:

يعنى به زودى آنچه مقدر شده است ‏به سر مى‏رسد.[5]

مقداد گفت:

«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مى‏كنند و به حق گرايش دارند! من هيچ گاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيت ‏بعد از پيغمبرشان وارد شده است ‏بر كسى وارد شده باشد.

من از كار قريش در شگفتم كه ايشان، ترك كردند مردى را كه نمى‏توانم بگويم يك نفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است. سوگند به خدا، اى كاش يارانى مى‏يافتم و براى يارى و كمك او قيام مى‏كردم. عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه به واسطه تو فتنه‏اى بر پا شود»![6]

امير المؤمنين7 از بيعت ‏با عثمان خوددارى كردند.[7] عبدالرحمن گفت:

«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»[8]! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود. طبرى گويد:

«على از بيعت درنگ و توقف كرد. عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است‏».[9] و[10]

عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.

طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالت ‏حاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد!

آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مى‏آورم و ان شاء الله مخالفت نمى‏كند. عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مى‏پندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مى‏رسند، اگر عثمان به ولايت رسيد، مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچ‌گاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم. و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!

عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدت‏هاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد. تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورىٰ كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد ازميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا دفن كرديداين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يك نفر را از ميان خود برگزينند.

و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعت ‏باش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميه‏اى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاست‏ برمى‏گزينند. و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها، عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.

همگى از نزد عمر بيرون شدند. على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مى‏كردند، هيچ گاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمى‏گرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد. على گفت: خلافت را از ما برگرداندند. عباس گفت: از كجا مى‏دانى؟!

على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريت ‏باشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دسته‏اى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.

سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند. و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مى‏دهد و يا عثمان به عبد الرحمن مى‏دهد. و اگر فرضا
آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائده‏اى براى من نخواهد
داشت.

واگذار مرا از اينكه، من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته باشم.[11]

با شرايطي كه عمرقرار داده بود هيچ گاه خلافت به اميرالمومنين7 نمی‌رسيد.

با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورىٰ، فقط به روى كار آمدن عثمان است. زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دو بار داماد رسول خدا6 شده است و او را ذو النورين گويند[12]، عبد الرحمن بن عوف نمى‏تواند حريف اين ميدان در صحنه سياست ‏باشد. و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادله‏اى داريم:

 


[1] . «روضة‌ كافي‌» طبع‌ مطبعة‌ حيدري‌، ص‌ 58 تا ص‌ 63.

[2] . «سُنن‌ بيهقّي‌» از مُسْلِم‌، از أبو نضره‌ بنا بر نقل‌ «تفسير الميزان‌» ج‌ 2، ص‌ 90 و 91.

[3] . آية‌ 18، از سورة‌ 12: يوسف‌: «و در اين‌ مصيبت‌ صبر جميل‌ مي‌كنم‌؛ و خدا فقط‌ مورد اتّكاء و ياري‌ من‌ است‌ در رفع‌ اين‌ بليّه‌ كه‌ شما اظهار مي‌داريد».

[4] . «و خداوند در هر روزي‌ به‌ شأن‌ و كاري‌ خاصّ پردازد». و آية‌ مباركة‌ 29: از سورة‌ 55: الرحمن‌ اين طور است‌: ﴿يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْنٍ﴾.

[5] . اين‌ مطلب‌ كه‌ عبدالرحمن‌ مي‌گويد: «با مردم‌ مشورت‌ نمودم‌» در «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ حسينيّهٔ‌ مصريّه‌ سنهٔ‌ 1326، و در «كامل‌ ابن‌ أثير» وجود ندارد. و ممكن‌ است‌ از اضافات‌ در طبع‌ باشد؛ و بر فرض‌ آنكه‌ عبدالرحمن‌ چنين‌ مطلبي‌ را گفته‌ باشد دروغ‌ گفته‌ است‌. زيرا اگر راست‌ بود به‌ بزرگان‌ اصحاب‌ كه‌ در خلافت‌ عثمان‌ از كارهاي‌ او خشمگين‌ شدند و به‌ او اعتراض‌ كردند كه‌ اين‌ عملي‌ است‌ كه‌ به دست‌ تو صورت‌ گرفته‌ است‌ پاسخ‌ داده‌ و مي‌گفت‌: بلكه‌ اين‌ نتيجة‌ رأي‌ و انديشه‌ و عمل‌ خود شماست‌ كه‌ من‌ با شما مشورت‌ كردم‌. وليكن‌ عبدالرحمن‌ چنين‌ عذري‌ نداشت‌ و فقط‌ به‌ اصحاب‌ گفت‌: من‌ ديگر در مدّت‌ عمرم‌ با عثمان‌ سخن‌ نمي‌گويم‌ (قهر مي‌كنم‌) و با او ديگر سخن‌ نگفت‌. و چون‌ مريض‌ شد و عثمان‌ به‌ ديدن‌ او آمد رو به‌ ديوار كرد سخن‌ نگفت‌ (عقد الفريد، ج‌ 3، ص‌ 73). آري‌ مگر قهر كردن‌ و سخن‌ نگفتن‌ كفّارة‌ گناه‌ او مي‌شود كه‌ امّت‌ مسلمان‌ را در تحت‌ سيطرة‌ مرد هواخواه‌ و شكم‌ پرست‌ قرار داده‌ است‌؟!

[6] . آية‌ 235، از سورة‌ 2: بقره‌. ﴿حَتَّى يَبْلُغَ الْکِتَابُ أَجَلَهُ﴾ مي‌باشد.

[7] . «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ مطبعة‌ استقامت‌ قاهره‌ ج‌ 3، ص‌ 297، و طبع‌ دارالمعارف‌ مصر، ج‌ 4، ص‌ 233 و «عقد الفريد» ج‌ 3، ص‌ 76.

[8] . «الإمامهٔ‌ و السيّاسهٔ‌» طبع‌ مطبعهٔ‌ الامهٔ‌ بدرت‌ شغلان‌، سنهٔ‌ 1328 هجري‌، ص‌ 26.

[9] . آية‌ 10، از سورة‌ 48: فتح‌

[10] . «تاريخ‌ طبري‌» ج‌ 3، ص‌ 302

[11] . «تاريخ‌ طبري‌»، مطبعة‌ استقامت‌، ج‌ 3، ص‌ 293، و ص‌ 294؛ و مطبة‌ دارالمعارف‌، ج‌ 4، ص‌ 229، و ص‌ 230. و «عقد الفريد» طبع‌ اوّل‌ سنة‌ 1331، ج‌ 3، ص‌ 72.

[12] . رسول‌ خدا6 از خديجه‌ از جنس‌ دختر، چهار دختر آوردند، زينب‌، رقيّه‌، اُمّ كلثوم‌ و فاطمه‌3. رقيّه‌ را در مكّه‌ به‌ عُتبه‌ بن‌ أبي‌ لهب‌ تزويج‌ كردند. چون‌ سورة‌ تبّت‌ نازل‌ شد أبولهب‌ پسرش‌ را امر كرد تا رقيّه‌ را طلاق‌ دهد. و عتبه‌ رقيّه‌ را قبل‌ از دخول‌ طلاق‌ داد «كَرَامةً مِن‌ اللهِ وز هَواناً لابي‌ لَهَبٍ». و رقيّه‌ را پس‌ از طلاق‌، عثمان‌ در مكّه‌ تزويج‌ كرد. و رقيّه‌ با عثمان‌ هجرت‌ به‌ حبشه‌ كردند، در آنجا خداوند به‌ رقيّه‌ پسري‌ داد كه‌ او را عبدالله‌ گفتند و به‌ همين‌ جهت‌ عثمان‌ را أبوعبدالله‌ مي‌گفتند. اين‌ پسر شش‌ ساله‌ شد و خروسي‌ بر چشم‌ او منقار زد و صورت‌ او متورّم‌ شد و در جمادي‌ الاولي‌ سنة‌ چهارم‌ از هجرت‌ فوت‌ كرد و رسول‌ خدا6 بر او نماز خواندند. در وقتي‌ كه‌ رسول‌ خدا براي‌ غزوة‌ بدر مي‌رفتند دخترشان‌ رقيّه‌ مريض‌ بود. حضرت‌؛ عثمان‌ را اجازة‌ بدر ندادند و او را براي‌ مراقبت‌ از رقيّه‌ در مدينه‌ باقي‌ گذاردند. و رقيّه‌ در روزي‌ كه‌ زيد بن‌ حارثه‌ به‌ مدينه‌ آمد و خبر ظفر رسول‌ الله‌ را بر مشركين‌ آورد از دنيا رفت‌. مرض‌ رقيّه‌ حصبه‌ بود كه‌ بر اثر آن‌ وفات‌ كرد. و امّا كلثوم‌ را عثمان‌ بعد از وفات‌ رقيّه‌ تزويج‌ كرد، و امُّ كلثوم‌ در خانة‌ عثمان‌ رحلت‌ كرد. («تنقيح‌ المقال‌» ج‌ 3، ص‌ 78 و ص‌ 73. و «إعلام‌ الوري‌» ص‌ 147 و ص‌ 148. و «اسد الغابهٔ‌» ج‌ 3، ص‌ 376 و ص‌ 377).

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: