ابن خلدون میگويد:
« بدان كه مبدا دولت شيعه از اين پيدا شد كه، چون رسول خدا6 وفات كردند، اهل بيت مىديدند كه آنها به امر خلافت سزاوارترند، و خلافت بايد در مردان آنها قرار گيرد، نه در غير آنها از طبقات قريش.
تا آنكه گويد: و همچنين در صحيح وارد شده است كه: رسول خدا6 در آن مرضى كه وفات يافت گفت: بيائيد! من مكتوبى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد! در اين حال در نزد رسول الله اختلاف كردند و نزاع نمودند، و مكتوب انجام نگرفت.
و ابن عباس پيوسته مىگفت: مصيبت، مصيبت عظمىٰ آن بود كه: بين رسول خدا و بين نوشتن آن مكتوب فاصله انداختند به جهت اختلافى كه نمودند و به جهت گفتار دشوار و ناهنجارى كه در آن مجلس ادا كردند. حتى اينكه كثيرى از شيعه بر اين مرامند كه، رسول الله6 در آن مرضش به على وصيت كرد و او را در امر خلافت وصى خود نمود، ولى اين گفتار بر وجهى كه قابل اعتماد باشد به ثبوت نرسيده است زيرا عائشه چنين وصيتى را منكر شده است و همين انكار او كافى است.[1]
تا آنكه گويد: در قضيه شوري[2]، جماعتى از اصحاب رسول خدا، پيروى از على مىكردند و دنبالهرو راه و خط مشى على بودند و تشيع او را اظهار مىكردند، و او را در امر خلافت بر غير او مقدم داشته و استحقاق او را بيان مىكردند، و ليكن چون خلافت از او به غير او برگردانده شد، اظهار دلتنگي و ملالت كرده، اف گفتند و اسف خوردند، مثل زبير كه با او عمار بن ياسر و مقداد بن اسود و غير از ايشان بودند. اما چون اين شيعيان و طرفداران على، قدمشان در دين استوار و راسخ بود و بر الفت مسلمانان حريص بودند، (دست به شمشير و سلاح نبرده) غير از نجوى کردن و پنهان سخن گفتن با ضجرت و ملالت و اسف چيزى بر آن نيفزودند».
مورخ جليل و رحاله كبير، ابو الحسن على بن حسين مسعودى متوفى در سنه 346 هجری گويد:[3]
«پس از آن، وقتى كه با عثمان بيعت كردند و به خانهاش رفت و با او بنى اميه همراه بودند، به عمار بن ياسر خبر رسيد كه، ابو سفيان كه نامش صخر بن حرب است، به جماعت بنى اميه اينطور گفته است: آيا در ميان شما يكنفر كه غير از شما باشد هست؟! - چون در آن وقت، ابو سفيان نابينا بود -[4] گفتند: نه. ابو سفيان گفتهاست: اى بنى اميه! اين خلافت و امارت را براى خود همانند توپ بازى نگه داريد! و به يكديگر پاس دهيد! سوگند به آن كسى كه ابو سفيان به او قسم مىخورد؛ پيوسته من اين خلافت و امارت را براى شما اميد داشتم، و بعد از اين به اطفال شما بايد به طور ميراث برسد! عثمان از اين سخن بدش آمد و او را زجر (نهی) كرد.
و اين گفتار و ساير گفتارها در بين مهاجرين و انصار انتشار يافت.
پس عمار بن ياسر در مسجد رسول الله6 به پا خاست و گفت: اى جماعت قريش! آگاه باشيد كه؛ چون شما اين امر خلافت را از اهل بيت پيامبرتان يك مرتبه به اين طرف برمىگردانيد و يك مرتبه به آن طرف! من هيچ مأمون نيستم از اينكه خداوند آن را از دست شما بيرون آورد و در ميان غير شما قرار دهد، همچنانكه شما آن را از دست اهلش بيرون آورديد و در ميان غير اهلش قرار داديد!
و پس از عمار، مقداد برخاست و گفت: من هيچ گاه به قدر اذيتى كه اهل بيت پيغمبر، پس از پيغمبرشان اذيت كشيده و آزار ديدهاند، نديدهام كسى آزار ديده و اذيت شده باشد! عبد الرحمن بن عوف به او گفت: تو را با اين دخالت چه مناسبت است اى مقداد بن عمرو؟
مقداد گفت: قسم به خدا من به واسطه محبتى كه پيغمبر به ايشان داشته است آنها را دوست دارم، و به درستى كه حق با آنهاست و در آنهاست. اى عبد الرحمن! من از قريش در شگفتم - كه تو آنها را به واسطه فضل و فضيلت اهل بيت بر مردم مسلط كردهاى - كه آنها بعد از رسول خدا6 در بيرون آوردن قدرت و حكومت پيامبر از دست اهل بيتش چگونه با همديگر اجتماع كردند!
آگاه باش اى عبد الرحمن! كه اگر من يارانى براى خودم به جهت جنگ با قريش مىيافتم هر آينه با قريش مىجنگيدم به همان گونه كه با آنها در معيت رسول خدا6 در روز غزوه بدر جنگ كردم.
و بين مقداد و عبد الرحمن بن عوف گفتار بسيارى كه مكروه و ناپسند بود واقع شد، و ما آن گفتارها را در كتاب خود كه به اخبار الزمان[5]موسوم است درباره اخبار شورى[6] آوردهايم.
ابن عساكر میگوید: «مروان بن حكم به حضرت سجاد على بن الحسين8 گفت: هيچ كس از اصحاب رسول خدا بهتر از صاحب شما از صاحب ما دفاع نكرد - يعنى على از عثمان - من به او گفتم: پس به چه علت شما او را بر فراز منبرها لعن و سب مىكنيد؟! مروان گفت: امر خلافت و حكومت براى ما بدون لعن و سب على استوار نمىشود».[7]
احمد امين مصرى گويد:
«و ابتداى تشيع از جماعتى از اصحاب رسول خدا پيدا شد كه آنها در محبت به على اخلاص مىورزيدند. چون به واسطه صفاتى كه در او مىديدند او را احق به خلافت مىشناختند، كه از مشهورترين آنها سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود است. و چون در سنوات اخير از خلافت عثمان مردم به جهت سوء كردار عثمان بر او انكار كردند و عيب گفتند و به شديدترين وجهى كراهت خود را اظهار نمودند، شيعيان على رو به فزونى و زيادى گذاردند، و پس از آن چون على به خلافت رسيد شيعيان بسيار شدند».[8]
[1] . وصيت رسول خدا به امير المؤمنين8 در مرض موت، جاى شبهه نيست و اعاظم و اعلام در كتب سير و تاريخ بيان كردهاند، و ليكن چون عائشه كه دختر خليفه انتخابى اول و از سرسخت على است، آنرا انكار كرده است، همين انكار او، ابن خلدون عامى مخالفان مذهب را كه در حد قداست عائشه را مىستايد بر آن داشته كه: به شهادت عائشه حكم به عدم وصيت كند، و روايات و احاديثبىشمارى را كه از ام سلمه زوجه والا تبار رسول خدا و حضرت صديقه زهراء فاطمه بنت رسول الله و اهل البيت و غيرهم وارد شده است ناديده انگارد.
[2] . گفتاري از علامه محمد حسين تهراني.
[3] . «مروج الذهب» طبع دار الاندلس، بيروت، ج 2، ص 342 و ص 343، و طبع مطبعه سعادت مصر 1367، و ج 2،
ص 351 و ص 352.
[4] . يعنى ابو سفيان اين مطلب را فقط مىخواست در جمع بنى اميه بگويد به طورى كه يكنفر از غير بنى اميه از طرفداران بنى هاشم در ميان آنها نباشد، كه فاش نشود و اين مطلب گفتار سرى باشد. و ما در درسهاى 91 تا 93، از «امام شناسى» در ص 41، از جلد هفتم، گفتار ابو سفيان را با عبارت ديگرى آوردهايم.
و ابن ابى الحديد در جلد دوم از «شرح نهج البلاغهٔ» ص 44 از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان، قال لما بويع عثمان: كان هذا الامر فى تيم، و انى لتيم هذا الامر؟ ثم صار الى عدى، فابعد و ابعد، ثم رجعت الى منازلها و استقر الامر قراره، فتلقفوها تلقف الكرة. يعنى چون با عثمان به خلافتبيعتشد، ابو سفيان گفت: اين امر ولايت مردم در قبيله تيم اولا بوجود آمد، و چگونه براى تيم اين امر است؟ و پس از آن در قبيله عدى به وجود آمد، پس دورتر و باز هم دورتر شد. و سپس به منازل و محلهاى خود برگشت، و اين امر ولايت در محل قرار خود استقرار يافت، بنابراين شما آن را مانند توپ بازى براى خود محكم بگيريد! و به همديگر رد كنيد و پاس دهيد!
و نيز ابن ابى الحديد در ص 45، از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان قال لعثمان: بابى انت انفق و لا تكن كابى حجر! و تداولوها يا بنى اميهٔ تداول الولدان الكرهٔ! فوالله ما من جنهٔ و لا نار. و كان الزبير حاضرا، فقال عثمان لابى سفيان: اعزب! فقال: يا بنى اههنا احد؟! قال الزبير: نعم و الله لاكتمتها عليك! «ابو سفيان به عثمان گفت: اموال را يكسره بده، و مانند فلان كه كارش منع بود مباش! و اى بنى اميه شما مانند اطفال كه در بازى خود توپ را از دست رقيب مىگيرند و به همديگر پاس مىدهند شما هم حكومت و امارت را به يكديگر پاس دهيد! سوگند به خدا نه بهشتى است و نه آتشى! زبير در آن مجلس بود. عثمان به ابو سفيان گفت: دور شو! ابو سفيان گفت: اى پسران من مگر در اينجا كسى هست؟! زبير گفت: آرى سوگند به خدا كه من اين داستان را پنهان نمىكنم».
راوى اين روايت: مغيرهٔ بن محمد مهلبى مىگويد: من چون اين داستان را با اسماعيل بن اسحاق قاضى به بحث و بيان گذاردم، گفت: اين نقل درست نيست. گفتم: چطور؟ گفت: من منكر اين سخن از ابو سفيان نيستم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از وى شنيده و گردن او را نزده است. (يعنى اگر ابو سفيان چنين گفته بود عثمان گردن او را مىزد).
[5] . در كتاب «كشف الظنون» ج 1، ص 27 آورده است كه: «اخبار الزمان و من اباده الحدثان» در تاريخ، تصنيف امام ابى الحسن على بن محمد بن الحسين (على بن الحسين بن على) مسعودى متوفى در سنه 346 مىباشد و آن تاريخ كبيرى است كه در آن ذكر چگونگى زمين و شهرها و كوهها و نهرها و معادن و اخبار عظيمه و شان ابتدا و اصل نسل بنى آدم و انقسام اقاليم و اختلاف و تباين مردم را مقدم داشته است و پس از آن ذكر پادشاهان گذشته و امتهاى از بين رفته و قرون خاليه و اخبار انبياء را آورده و سپس ذكر حوادث را هر سال پس از سال ديگر آورده است تا زمان تاليف «مروج الذهب» كه سنه 332 بوده است. و بعد از تاليف كتاب «اخبار الزمان» كتاب متوسطى كه به تفصيل آن نيست تاليف كرده و در آن كتاب «اوسط» اجمال آنچه را كه در «اخبار الزمان» آورده است جمع كرده است، و در آخر كار كتاب مختصرى تاليف نموده. و كتاب «اخبار الزمان» را در سى فن ترتيب داده است.
[6] . و دار ـ و آن خانهايست كه در آن عثمان را به خلافت نشاندند ـ
[7] . «تاريخ دمشق» ترجمة الامام على بن ابيطالب7، ج 3، ص 98.
[8] . «ضحى الاسلام»، ج 3، ص 209.