borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد هشتم»
اعتراض اسامه و ابو قحافه بر ابوبکر

ابن خلدون می‌گويد:

« بدان كه مبدا دولت شيعه از اين پيدا شد كه، چون رسول خدا6 وفات كردند، اهل بيت مى‏ديدند كه آنها به امر خلافت ‏سزاوارترند، و خلافت ‏بايد در مردان آنها قرار گيرد، نه در غير آنها از طبقات قريش.

تا آنكه گويد: و همچنين در صحيح وارد شده است كه: رسول خدا6 در آن مرضى كه وفات يافت گفت: بيائيد! من مكتوبى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد! در اين حال در نزد رسول الله اختلاف كردند و نزاع نمودند، و مكتوب انجام نگرفت.

و ابن عباس پيوسته مى‏گفت: مصيبت، مصيبت عظمىٰ آن بود كه: بين رسول خدا و بين نوشتن آن مكتوب فاصله انداختند به جهت اختلافى كه نمودند و به جهت گفتار دشوار و ناهنجارى كه در آن مجلس ادا كردند. حتى اينكه كثيرى از شيعه بر اين مرامند كه، رسول الله6 در آن مرضش به على‏ وصيت كرد و او را در امر خلافت وصى خود نمود، ولى اين گفتار بر وجهى كه قابل اعتماد باشد به ثبوت نرسيده است زيرا عائشه چنين وصيتى را منكر شده است و همين انكار او كافى است.[1]

تا آنكه گويد: در قضيه شوري[2]، جماعتى از اصحاب رسول خدا، پيروى از على مى‏كردند و دنباله‏رو راه و خط مشى على بودند و تشيع او را اظهار مى‏كردند، و او را در امر خلافت ‏بر غير او مقدم داشته و استحقاق او را بيان مى‏كردند، و ليكن چون خلافت از او به غير او برگردانده شد، اظهار دلتنگي و ملالت كرده، اف گفتند و اسف خوردند، مثل زبير كه با او عمار بن ياسر و مقداد بن اسود و غير از ايشان بودند. اما چون اين شيعيان و طرفداران على، قدمشان در دين استوار و راسخ بود و بر الفت مسلمانان حريص بودند، (دست ‏به شمشير و سلاح نبرده) غير از نجوى کردن و پنهان سخن گفتن با ضجرت و ملالت و اسف چيزى بر آن نيفزودند».

مورخ جليل و رحاله كبير، ابو الحسن على بن حسين مسعودى متوفى در سنه 346 هجری گويد:[3]

«پس از آن، وقتى كه با عثمان بيعت كردند و به خانه‏اش رفت و با او بنى اميه همراه بودند، به عمار بن ياسر خبر رسيد كه، ابو سفيان كه نامش صخر بن حرب است، به جماعت ‏بنى اميه اينطور گفته است: آيا در ميان شما يكنفر كه غير از شما باشد هست؟! - چون در آن وقت، ابو سفيان نابينا بود -[4] گفتند: نه. ابو سفيان گفته‏است: اى بنى اميه! اين خلافت و امارت را براى خود همانند توپ بازى نگه داريد! و به يكديگر پاس دهيد! سوگند به آن كسى كه ابو سفيان به او قسم مى‏خورد؛ پيوسته من اين خلافت و امارت را براى شما اميد داشتم، و بعد از اين به اطفال شما بايد به طور ميراث برسد! عثمان از اين سخن بدش آمد و او را زجر (نهی) كرد.

و اين گفتار و ساير گفتارها در بين مهاجرين و انصار انتشار يافت.

پس عمار بن ياسر در مسجد رسول الله6 به پا خاست و گفت: اى جماعت قريش! آگاه باشيد كه؛ چون شما اين امر خلافت را از اهل بيت پيامبرتان يك مرتبه به اين طرف برمى‏گردانيد و يك مرتبه به آن طرف! من هيچ مأمون نيستم از اينكه خداوند آن را از دست‏ شما بيرون آورد و در ميان غير شما قرار دهد، همچنانكه شما آن را از دست اهلش بيرون آورديد و در ميان غير اهلش قرار داديد!

و پس از عمار، مقداد برخاست و گفت: من هيچ گاه به قدر اذيتى كه اهل بيت پيغمبر، پس از پيغمبرشان اذيت كشيده و آزار ديده‏اند، نديده‏ام كسى آزار ديده و اذيت‏ شده باشد! عبد الرحمن بن عوف به او گفت: تو را با اين دخالت چه مناسبت است اى مقداد بن عمرو؟

مقداد گفت: قسم به خدا من به واسطه محبتى كه پيغمبر به ايشان داشته است آنها را دوست دارم، و به درستى كه حق با آنهاست و در آنهاست. اى عبد الرحمن! من از قريش در شگفتم - كه تو آنها را به واسطه فضل و فضيلت اهل بيت ‏بر مردم مسلط كرده‏اى - كه آنها بعد از رسول خدا6 در بيرون آوردن قدرت و حكومت پيامبر از دست اهل بيتش چگونه با همديگر اجتماع كردند!

آگاه باش اى عبد الرحمن! كه اگر من يارانى براى خودم به جهت جنگ با قريش مى‏يافتم هر آينه با قريش مى‏جنگيدم به همان گونه كه با آنها در معيت رسول خدا6 در روز غزوه بدر جنگ كردم.

و بين مقداد و عبد الرحمن بن عوف گفتار بسيارى كه مكروه و ناپسند بود واقع شد، و ما آن گفتارها را در كتاب خود كه به اخبار الزمان[5]موسوم است درباره اخبار شورى[6] آورده‏ايم.

ابن عساكر می‌گوید: «مروان بن حكم به حضرت سجاد على بن الحسين8 گفت: هيچ كس از اصحاب رسول خدا بهتر از صاحب شما از صاحب ما دفاع نكرد - يعنى على از عثمان - من به او گفتم: پس به چه علت‏ شما او را بر فراز منبرها لعن و سب مى‏كنيد؟! مروان گفت: امر خلافت و حكومت ‏براى ما بدون لعن و سب على استوار نمى‏شود».[7]

احمد امين مصرى گويد:

«و ابتداى تشيع از جماعتى از اصحاب رسول خدا پيدا شد كه آنها در محبت ‏به على اخلاص مى‏ورزيدند. چون به واسطه صفاتى كه در او مى‏ديدند او را احق به خلافت مى‏شناختند، كه از مشهورترين آنها سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود است. و چون در سنوات اخير از خلافت عثمان مردم به جهت ‏سوء كردار عثمان بر او انكار كردند و عيب گفتند و به شديدترين وجهى كراهت‏ خود را اظهار نمودند، شيعيان على رو به فزونى و زيادى گذاردند، و پس از آن چون على به خلافت رسيد شيعيان بسيار شدند».[8]

 


[1] . وصيت رسول خدا به امير المؤمنين8 در مرض موت، جاى شبهه نيست و اعاظم و اعلام در كتب سير و تاريخ بيان كرده‏اند، و ليكن چون عائشه كه دختر خليفه انتخابى اول و از سرسخت على است، آنرا انكار كرده است، همين انكار او، ابن خلدون عامى مخالفان مذهب را كه در حد قداست عائشه را مى‏ستايد بر آن داشته كه: به شهادت عائشه حكم به عدم وصيت كند، و روايات و احاديث‏بى‏شمارى را كه از ام سلمه زوجه والا تبار رسول خدا و حضرت صديقه زهراء فاطمه بنت رسول الله و اهل البيت و غيرهم وارد شده است ناديده انگارد.

[2] . گفتاري از علامه محمد حسين تهراني.

[3] . «مروج الذهب‏» طبع دار الاندلس، بيروت، ج 2، ص 342 و ص 343، و طبع مطبعه سعادت مصر 1367، و ج 2،
ص 351 و ص 352.

[4] . يعنى ابو سفيان اين مطلب را فقط مى‏خواست در جمع بنى اميه بگويد به طورى كه يكنفر از غير بنى اميه از طرفداران بنى هاشم در ميان آنها نباشد، كه فاش نشود و اين مطلب گفتار سرى باشد. و ما در درس‏هاى 91 تا 93، از «امام شناسى‏» در ص 41، از جلد هفتم، گفتار ابو سفيان را با عبارت ديگرى آورده‏ايم.

و ابن ابى الحديد در جلد دوم از «شرح نهج البلاغهٔ‏» ص 44 از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان، قال لما بويع عثمان: كان هذا الامر فى تيم، و انى لتيم هذا الامر؟ ثم صار الى عدى، فابعد و ابعد، ثم رجعت الى منازلها و استقر الامر قراره، فتلقفوها تلقف الكرة. يعنى چون با عثمان به خلافت‏بيعت‏شد، ابو سفيان گفت: اين امر ولايت مردم در قبيله تيم اولا بوجود آمد، و چگونه براى تيم اين امر است؟ و پس از آن در قبيله عدى به وجود آمد، پس دورتر و باز هم دورتر شد. و سپس به منازل و محل‏هاى خود برگشت، و اين امر ولايت در محل قرار خود استقرار يافت، بنابراين شما آن را مانند توپ بازى براى خود محكم بگيريد! و به همديگر رد كنيد و پاس دهيد!

و نيز ابن ابى الحديد در ص 45، از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان قال لعثمان: بابى انت انفق و لا تكن كابى حجر! و تداولوها يا بنى اميهٔ تداول الولدان الكرهٔ! فوالله ما من جنهٔ و لا نار. و كان الزبير حاضرا، فقال عثمان لابى سفيان: اعزب! فقال: يا بنى اههنا احد؟! قال الزبير: نعم و الله لاكتمتها عليك! «ابو سفيان به عثمان گفت: اموال را يكسره بده، و مانند فلان كه كارش منع بود مباش! و اى بنى اميه شما مانند اطفال كه در بازى خود توپ را از دست رقيب مى‏گيرند و به همديگر پاس مى‏دهند شما هم حكومت و امارت را به يكديگر پاس دهيد! سوگند به خدا نه بهشتى است و نه آتشى! زبير در آن مجلس بود. عثمان به ابو سفيان گفت: دور شو! ابو سفيان گفت: اى پسران من مگر در اينجا كسى هست؟! زبير گفت: آرى سوگند به خدا كه من اين داستان را پنهان نمى‏كنم‏».

راوى اين روايت: مغيرهٔ بن محمد مهلبى مى‏گويد: من چون اين داستان را با اسماعيل بن اسحاق قاضى به بحث و بيان گذاردم، گفت: اين نقل درست نيست. گفتم: چطور؟ گفت: من منكر اين سخن از ابو سفيان نيستم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از وى شنيده و گردن او را نزده است. (يعنى اگر ابو سفيان چنين گفته بود عثمان گردن او را مى‏زد).

[5] . در كتاب «كشف الظنون‏» ج 1، ص 27 آورده است كه: «اخبار الزمان و من اباده الحدثان‏» در تاريخ، تصنيف امام ابى الحسن على بن محمد بن الحسين (على بن الحسين بن على) مسعودى متوفى در سنه 346 مى‏باشد و آن تاريخ كبيرى است كه در آن ذكر چگونگى زمين و شهرها و كوهها و نهرها و معادن و اخبار عظيمه و شان ابتدا و اصل نسل بنى آدم و انقسام اقاليم و اختلاف و تباين مردم را مقدم داشته است و پس از آن ذكر پادشاهان گذشته و امتهاى از بين رفته و قرون خاليه و اخبار انبياء را آورده و سپس ذكر حوادث را هر سال پس از سال ديگر آورده است تا زمان تاليف «مروج الذهب‏» كه سنه 332 بوده است. و بعد از تاليف كتاب «اخبار الزمان‏» كتاب متوسطى كه به تفصيل آن نيست تاليف كرده و در آن كتاب «اوسط‏» اجمال آنچه را كه در «اخبار الزمان‏» آورده است جمع كرده است، و در آخر كار كتاب مختصرى تاليف نموده. و كتاب «اخبار الزمان‏» را در سى فن ترتيب داده است.

[6] . و دار ـ و آن خانه‏ايست كه در آن عثمان را به خلافت نشاندند ـ

[7] . «تاريخ دمشق‏» ترجمة الامام على بن ابيطالب7، ج 3، ص 98.

[8] . «ضحى الاسلام‏»، ج 3، ص 209.

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: