borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد هشتم»
اعتراض اسامهٔ بن زيد به خلافت ابوبكر

ابن ابى الحديد گويد: چون رسول خدا6 به مرض موت مريض شد، اسامهٔ بن زيد بن حارثه را به نزد خود فرا خواند و گفت: حركت كن تا سرزمينى كه پدرت در آنجا كشته شده است! و با اسبان بدانها حمله كن! من تو را امير و سپهسالار اين جيش كردم، و اگر خداوند تو را بر دشمن پيروز كرد، درنگت را كوتاه كن! و براى اطلاع از احوال دشمن، جواسيس خود را در آنجا منتشر كن! و جماعت مخبران از احوال دشمن را زودتر بفرست و در جلوى جيش خود روانه ساز! و پيامبر هيچكدام از وجوه و سرشناسان از مهاجرين و انصار را ناديده نگرفت مگر آنكه در آن جيش قرار داد، و از جمله آنها ابوبكر و عمر بودند.

جماعتى زبان به اعتراض گشودند و گفتند: اين جوان را، بر معظم از اجلاء مهاجرين و انصار، امير و سرپرست كرده است! رسول خدا6 چون اين سخن را شنيد به غضب در آمد، و از منزل به مسجد آمد در حالى كه دستمالى بر سر خود پيچيده بود، و بر منبر بالا رفت و قطيفه‏اى بر خود داشت.

«و فرمود: اى مردم! اين چه گفتارى است كه از بعضى از شما درباره امير نمودن اسامه بر جيش، به من رسيده است؟! سوگند به خدا كه اگر شما در امير نمودن اسامهٔ امروز طعنه مى‏زنيد، قبلا هم در امير نمودن پدرش طعنه مى‏زديد. و سوگند به خدا كه پدرش زيد بن حارثه، لايق براى امارت بود، و پسرش بعد از او نيز لايق امارت است، و اين دو نفر از محبوب‏ترين مردم نزد من هستند! پس اين سفارش و وصيت مرا درباره او به نيكى بپذيريد، چون اسامه از اخيار و نيكان شماست‏».

سپس پيامبر6 از منبر فرود آمد و داخل خانه شد، و مسلمين مرتب مى‏آمدند و از رسول الله خداحافظى و وداع مى‏كردند و به لشكر اسامه در جرف مى‏پيوستند.

و كسالت پيغمبر رو به شدت مى‏نهاد، و او پيوسته تاكيد در پيوستن اعيان قريش با نام و نشان‌هاى معين به لشكر اسامه داشت.

«و به اسامه گفت: صبحگاهان با استمداد از بركت‏ خدا حركت كن! و پيوسته مى‏گفت: در لشكر اسامه پيش برويد! و اين سخن را تكرار مى‏كرد. اسامه با رسول خدا6 وداع كرد و خارج شد و با او ابوبكر و عمر همراه، و در تحت لواى او بودند».[1]

و حتى اسامه به رسول الله گفت: پدرم و مادرم فدايت ‏باد اى رسول خدا! آيا به من اذن مى‏دهى كه چند روزى در مدينه بمانم تا خداى تو را شفا بخشد؟! چون اگر من با اين حال كسالت تو حركت كنم، دائما در دل من همانند قرحه‏اى سوزان است!

رسول خدا6 فرمود: اى اسامه حركت كن به آنچه را كه به تو امر كردم، چون‏قعود و نشستن از جهاد در هيچ حالى از احوال جايز نيست.[2]

در اينجا مى‏بينيم كه رسول الله، وجوه قريش و سركردگان و مستكبران آنها را از ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و مغيرهٔ بن شعبه و عثمان بن عفان و معاذ بن جبل و ساير معروفان از مهاجران و همچنين از انصار را نام برده و به جيش اسامه در تحت لواى اسامه داخل ساخته است. و اما امير المؤمنين7 به اجماع شيعه و سنى و تواتر احاديث در تواريخ و كتب سير و تراجم در جيش اسامه نبوده‏اند، و رسول الله آن حضرت را امر به خروج با اسامه ننمودند.

از جمله كسانى كه به خلافت ابوبكر ايراد كرد اسامه بود، كه گفت: رسول خدا6 مرا امير تو قرار داد!

شيخ جليل عبد الجليل قزوينى گويد: و چون ابوبكر پسر ابو قحافه در اول عهد خلافت نامه‌اي با اين عنوان به اسامه زيد مى‏نويسد: «از ابوبكر خليفه رسول خدا به اسامه پسر زيد كه پدرش آزاد شده رسول خدا بوده است» اسامه هم، انكار بر وى كرده، جواب بر اين وجه مى‏نويسد:

«از امير: اسامه پسر زيد، آزاد شده رسول خدا6، به سوى پسر ابو قحافه: اما بعد، همين كه نامه من به تو رسيد، بر سر جاى خود بنشين! چون رسول خدا6 مرا امير بر تو قرار داده است، و تو و رفيق تو را در ميان خيل اسبان و اسب سواران كه حركت داده است. و من امير بر شما دو نفر هستم، و اين حكومت و امارت من از ناحيه رسول الله است‏».[3]

و در احتجاج طبرسى، آورده است كه: چون ابوبكر به خلافت انتخابى رسيد پدرش ابو قحافه در طائف بود. ابوبكر نامه‏اى به پدرش به اين عنوان نوشت:

«از خليفه رسول خدا به سوى ابو قحافه: اما بعد، به درستى كه تمام مردم به حكومت من راضى شده‏اند، و بنابراين من امروز خليفه خدا هستم! اگر تو به سوى ما بيائى موجب سرور و شادمانى و روشني چشم تو خواهد بود».

چون نامه را ابو قحافه قرائت كرد به فرستاده گفت: چه مانع شد كه على را خليفه نكردند؟! رسول گفت: او جوان بود، و كشتارش در قريش و غير قريش بسيار بود، و ابوبكر سنش از او بيشتر است. ابو قحافه گفت: اگر خلافت ‏به سن است، من به خلافت ‏سزاوارترم كه پدر او هستم. آنها به على ظلم كردند كه حق او را ربودند، و پيغمبر براى على بيعت گرفت و ما را امر كرد كه با على بيعت كنيم.

آنگاه نامه‏اى به اين عنوان در پاسخ نوشت: از ابو قحافه به سوى پسرش ابوبكر: اما بعد، مكتوب تو به من رسيد! نامه‌ای كه بعضى از آن بعض ديگر را نقض مى‏كرد. يكبار مى‏گوئى: خليفه رسول خدا، و يكبار مى‏گوئى: خليفه خدا، و يكبار مى‏گوئى: مردم به من راضى شده‏اند!

اين امر امرى است كه بر تو ملتبس شده است! داخل در امرى مشو كه خروج از آن فردا براى تو سخت ‏باشد، و عاقبت آن در روز قيامت، آتش و ندامت و ملامت نفس لوامه در موقف حساب باشد. براى هر يك از امور، مدخل و مخرج خاصى است كه از آن مدخل بايد داخل شد و از آن مخرج بيرون رفت، و تو مى‏دانى كه در امر خلافت چه كسى بر تو اولويت دارد! خداوند را مراقب باش به طورى كه تو او را مى‏بينى! و صاحب ولايت را وامگذار! چون اگر امروز خلافت را ترك كنى براى تو آسان‏تر و سالم‏تر است.[4]

در اينجا مناسب است اين بحث را با يك روايت كه درباره ولايت امير المؤمنين7 است‏ خاتمه دهيم. طبرى ‏حديثى را از زياد بن مطرف اینگونه روایت كرده است:

«زياد بن مطرف مى‏گفت: شنيدم از رسول خدا6 كه مى‏گفت: هر كس دوست دارد كه همانند زندگى من زندگى كند، و همانند مردن من بميرد، و داخل در بهشتى شود كه پروردگار من به من وعده داده است كه: درخت ‏بلند و پر شاخه و شاخه افكنده‏اى از اين گروه درختان آن را در بهشت‏ خلد غرس كند، بايد در تحت ولايت على بن ابيطالب و ذريه او باشد كه بعد از او هستند، زيرا كه آنها هيچ‌گاه ايشان را از باب هدايت‏ خارج نمى‏كنند، و در باب ضلالت و گمراهى وارد نمى‏سازند».[5]

و حاكم در «مستدرك‏» به اين عبارت آورده است كه مطرف بن زياد از زيد بن ارقم روايت كرده كه:

«رسول خدا6 فرمود: هر كس مى‏خواهد به زندگى من زنده باشد، و به مردن من بميرد، و در هشت‏ خلدى كه پروردگارم به من وعده نموده است ‏ساكن شود، بايد ولايت على بن ابى طالب را داشته باشد چون او هيچوقت‏ شما را از هدايت‏ خارج نمى‏كند و هيچوقت در ضلالت وارد نمى‏سازد».[6]

 


[1] . «شرح نهج البلاغهٔ‏» ج 1، ص 159 و ص 160، و «احتجاج طبرسى‏»، ج 1 ص 90.

[2] . «احتجاج‏»، ج 1، ص 90.

[3] . «كتاب نقض‏» ص 32. و همين نامه و پاسخ نامه را در «احتجاج طبرسى‏»، ج 1، ص 114 به وجه مبسوط ترى آورده است.

[4] . «احتجاج طبرسى‏» ج 1، ص 115.

[5] . «منتخب ذيل المذيل‏»، ص 57.

[6] . «مستدرك حاكم‏»، ج 3، ص 128. و در پايان بيان حديث گويد: اين حديث ‏بدون تخريج ‏شيخين صحيح الاسناد است.

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: