الف: فرمان قتل سعد بن عباده:
ماجراى سقيفه و درگيريهاى عمر بن خطاب با انصار و ديگر اصحاب، خود داستانى طولانى و سؤال برانگيز در تاريخ اسلام است.
بخارى در نقل داستان سقيفه از قول عمر بن خطاب مى نويسد:
هنگامى كه افراد حاضر در سقيفه براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند و در اين ميان سعد بن عباده را لگد مى كردند، كسى فرياد زد: مراقب سعد باشيد، او را لگد نكنيد!
كسى از آن ميان گفت: شما سعد بن عباده را كشتيد، من گفتم: خدا سعد بن عباده را بكشد.[1]
محمد بن جرير طبرى مى نويسد: عمر گفت: بكشيد او را، خدا او را بكشد. سپس عمر بالاى سر سعد قرار گرفت و گفت: «تصميم داشتم آن قدر تو را لگد مال نمايم كه استخوانهايت خرد شود، سعد ريش عمر را گرفت. عمر گفت: به خدا سوگند اگر يك موى ريش من كنده شود، يك دندان سالم در دهانت نخواهى يافت. !.[2]
ب: تهمت نفاق به سعد بن عباده:
طبرى مىنويسد:
هنگامى كه سعد بن عباده، زير دست و پاها بود، شخصى گفت: سعد را كشتيد، عمر گفت: خدا او را بكشد؛ چون او منافق است.[3]
ج: علت كراهت علي7 از ديدن عمر:
پس از رحلت حضرت فاطمه3 علي7 كسى را نزد ابوبكر فرستاد تا با وى گفتگو كند و بنا به نقل بخاري فرمود: تنها بيا و كسى با تو همراه نباشد؛ زيرا از حضور عمر كراهت داشت.[4]
به يقين يكى از علل ناخشنودى علي7 تندىها و خشونتهايى است كه عمر مرتكب شده بود و به همين جهت امير مؤمنان7 ازحضور او در خانهاش كراهت داشت.
در نقل طبرى و ابن كثير آمده است:
علي7 به ابوبكر گفت: تنها بيايد چون مىخواست عمر همراه او نباشد؛ زيرا از تندخويى عمر آگاه بود.[5]
د: خشونت عمر با ابوبكر:
ابن حجر عسقلانى در الإصابهٔ در ترجمه عيينهٔ بن حصن ماجراى جالبى را نقل مىكند كه نشان مىدهد عمر بن خطاب حتى با دوست قديم و وفادار خود نيز رفتار خوشايندى نداشته و با خشونت رفتار مىكرده است.
عيينه بن حصن و اقرع بن حابس نزد ابوبكر آمدند و گفتند: اى جانشين رسول خدا6 زمينى شوره زار كه در آن هيچ كشت و زرعى نشده است نزد ما وجود دارد، اگر آن را به ما واگذار نمايي، شايد آن را آباد كنيم تا به زمينى قابل استفاده تبديل شود.
ابوبكر آن زمين را واگذار كرد و نوشتهاى نيز كه شاهدان امضاء كرده بودند به آنان تحويل داد، آن دو نفر نوشته ابوبكر را نزد عمر آوردند. او كه مشغول رسيدگى به شترش بود، نوشته را خواند و آب دهانش را بر آن افكند و آن را از بين برد. آن دو نفر ناراحت شدند و به عمر بد گفتند.. . سپس با ناراحتى نزد ابوبكر آمده و گفتند: ما نفهميديم كه تو خليفه هستى يا عمر؟
ابوبكر گفت: او خليفه است، مگر چه اتفاقى افتاده است؟ عمر خشمگين نزد ابوبكر آمد و گفت: بگو ببينم چرا اين قطعه زمين را به اين دو نفر دادهاى؟ آيا اين زمين مال تو بود يا همه مسلمانان؟ ابوبكر گفت: با گروهى كه اين جا مىبينى مشورت كردم. عمر گفت: آيا مشورت با اين افراد با رضايت همه مسلمانان است؟ ابوبكر گفت: من به تو گفتم كه تو از من براى خلافت شايستهتري؛ ولى تو آن را بر من تحميل كردي.[6]
[1] . البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي 256 هـ)، صحيح البخاري، ج 6، ص 2506، ح 6442، كتاب الحدود، بَاب رَجْمِ الْحُبْلَى في الزِّنَا إذا أَحْصَنَتْ، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامهٔ ـ بيروت، الطبعهٔ: الثالثهٔ، 1407 ـ 1987.
[2] . الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي 310 هـ)، تاريخ الطبري، ج 2، ص 244، ناشر: دار الكتب العلميهٔ ـ بيروت.
[3] . الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي 310 هـ)، تاريخ الطبري، ج 2، ص 244، ناشر: دار الكتب العلميهٔ ـ بيروت.
[4] . البخاري الجعفي، محمد بن إسماعيل أبو عبدالله (متوفاي 256 هـ)، صحيح البخاري، ج 4، ص 1549، تحقيق د. مصطفى ديب البغا، ناشر: دار ابن كثير، اليمامهٔ ـ بيروت، الطبعهٔ: الثالثهٔ، 1407 هـ ـ 1987م.
[5] . الطبري، أبي جعفر محمد بن جرير (متوفاي 310 هـ)، تاريخ الطبري، ج 2، ص 236، ناشر: دار الكتب العلميهٔ ـ بيروت.
[6] . العسقلاني الشافعي، أحمد بن علي بن حجر أبو الفضل (متوفاي 852 هـ)، الإصابهٔ في تمييز الصحابهٔ، ج 4، ص 769، تحقيق علي محمد البجاوي، ناشر: دار الجيل ـ بيروت، الطبعهٔ: الأولى، 1412 هـ ـ 1992م.