عباس زبان به سخن گشود، خدا را حمد و ثنا گفت، و سپس چنين گفت:
«... اگر دليل شما در اشغال منصب خلافت وابستگي به رسول خدا6 است، پس حق ما را گرفتهايد، و اگر به اتفاق مسلمانان است، ما هم جزو مسلمانان بوده و در مسألهي شما از مسلمانان، نه پيش افتاديم و نه در وسط قرار گرفتيم و نه از مکان او دور هستيم. پس بدين رو اگر انتخاب به وسيلهي مسلمانان بوده، پس مسألهي انتخاب تمام نشده، چون ما راضي نيستيم، پس چرا ميگويي در اجتماع مسلمانان اشکالتراشي ميکنيد و چه حرف دور از حقي است؛ و اما حقي که به من واگذا رميکني اگر از حق شخصي خودت ميباشد، از اين عطا و بخشش باز بايست، و اگر حق مسلمانان است، از آن تو نيست که در آن حکم کني، و اگر مسألهي خلافت حق ماست، ما حاضر نيستيم که قسمتي از آن را به تو واگذار کنيم و از قسمت ديگر صرفنظر کنيم؛ و نظرم در اين گفتهها اين نيست که شما را از آنچه به دست آوردهايد محروم کنم، ولي چون شما استدلال ميکنيد پاسخ آن بايد با استدلال داده شود.
اما اينکه ميگويي؛ رسول خدا از ما و شماست، آري درست است، رسول خدا6 به مثابهي درختي است که ما شاخهي او و شما همسايهي او هستيد؛ و اما گفتهي تو اي عمر، که از شورش مردم بر ما بيمناک هستي، پس آنچه شما بر آن پيشي گرفتهايد سرآغاز شورش است، و از خداوند از اين فتنه استمداد ميطلبم. »[1]
به طور خلاصه، اينکه بر فرض ثبوت روايت[2]، موضوع خلافت به اتفاق آرا نبوده و خليفه در اين مورد مرتکب کذب شده و جز توطئه، تحميل و زور در اين جريان امر ديگري دخالت نداشته است؛ به علاوه لسان اين روايت اين نيست که اتفاق تحقق پذيرفته، چون قضيه خبريه و از قبيل قضاياي حقيقيه است و مفادش ثبوت حکم بر فرض تحقق موضوع است، نه اينکه موضوع محقق شده است؛ و به عبارت ديگر، هيچ وقت حکم، موضوع خود را درست نميکند، بر فرض تحقق موضوع، حکم مترتب است، چه اينکه رتبهي موضوع مقدم بر حکم است و اين روايت در مقام بيان حکم است نه تحقق موضوع.
[1] . شرح ابن ابي الحديد،ج1،ص 220.
[2] . در سند اين روايت فقط احمد بن عبدالله ميمون تغلبي، بنا به گفتهي ابن حجر زاهد و ثقه است، ولي بقيهي رجال سند، مهمل و يا مجهول است. «خصال، ج2، ص 548 (پاورقي)».