بزرگترین تکیهگاه رزمندگان در عملیاتهای مختلف بعد از خدا و ائمه اطهار کسی جزء امام; نبود. ایشان، همواره با درایت و مدیریت بی نظیرشان گرهگشای رزمندگان بودند. مطلب زیر؛ بیان یکی دیگر از این حسن مدیریتهای حضرت امام; است، یکی از فرماندهان سپاه میگوید: یک موقع قرار بود در منطقه غرب، عملیات بشود، که عملیات لو رفت و منتفی شد و فرماندهها به جنوب رفتند و آن جا جمع شدند.
یک طرح عملیاتی را هم برای ارتش و هم برای سپاه در منطقه جنوب ریختند. من هم رفته بودم که گفتند: باید کمتر از پانزده روز سه لشکر سپاه و سه لشکر ارتش، از کرمانشاه به اهواز بیاید. آقای هاشمی به بنده گفت: این کار، کار توست. فکرش هم پشت آدم را میلرزاند. معنی این حرف یعنی چند هزار دستگاه تریلی و کمرشکن. بررسی کردم و دیدم آن مقدار که ما وسایل نقلیه سنگین، لازم داریم، اصلا در دم و دستگاه سپاه و ارتش موجود نیست.
جریان را به نخستوزیر گفتم. او گفت: اصلا ما چنین امکاناتی نداریم. در عرض پانزده روز میبایست شش لشکر سپاه و ارتش را با تمام تانکها، نفربرها، تجهیزات سنگین و سبک، مهمات، نیرو و خلاصه با کلی تدارکات از غرب کشور به منطقه جنوب میآوردیم. تازه این کار را باید به دور از چشم ستون پنجم دشمن انجام میدادیم. فکر کردم که حالا باید چه کار بکنم؟ آن هم در آن تنگی وقت. به نظرم رسید باز هم دست به دامان امام شوم.
رفتم جماران و به مرحوم حاج احمد خمینی گفتم: ما مجبوریم تریلیهای مردم را بگیریم تا راهی کرمانشاه کنیم چاره دیگری هم نداریم. باید آنجا تانک، بلدوزر و امکاناتی را بارگیری کنند و به اهواز ببرند که شدنی نیست مگر اینکه مال مردم را به زور بگیریم. حاج احمد فکری کرد و پاسخ داد: باید دادستان کل کشور اجازه دهد. وقتی رفتم پیش دادستان، او گفت: نه این از اختیارات خود امام است و ایشان باید اعمال ولایت بکند.
دوباره برگشتم به جماران. دیگر نزدیک ظهر شده بود، وقتی به ساعتم نگاه کردم دانستم که دارم یک روز با ارزش را از دست میدهم و باز به حاج احمد آقا متوسل شدم. او گفت: خودت بیا و به امام بگو. همان موقع، مرا برد پیش امام. آقا روی زمین نشسته بود و داشت یک کتاب خطی را میخواند. وقتی سرش را بالا گرفت آن آرامشی که در چهره و چشمان امام بود دیدم و دلم قرص و محکم شد. سلام دادم و دستشان را بوسیدم و ماجرا را مختصر و مفید برای امام تعریف کردم. آقا عینکش را از روی چشمها برداشت و نگاهی عمیق به من انداخت که تا عمق جانم نفوذ کرد، ناخودآگاه سرم را پایین انداختم.
میدانستم دارم از رهبر انقلاب چیزی را میخواهم که حقالناس به حساب میآید و تصمیمگیری درباره آن برای چنین مقامی هم باید سخت باشد. صدای آرام آقا مرا به خود آورد؛ با لحنی محکم و خیلی جدی فرمودند: «چهار تا شرط دارم؛ اول این که به اندازه نیازت بگیری. دوم اینکه اگر رانندهاش نخواست بیاید او را به زور نبری. سوم اینکه بیشتر از حد معمول به او کرایه بدهی. شرط چهارم این است که اگر خودرویش عیب کرد آن را تبدیل به احسن کنی و به او برگردانی».
با شنیدن آن کلمات روحیه آفرین، گل از گلم شکفت. گفتم: چشم. با خوشحالی از جماران آمدم و خودم را به شهید سید محمد صنیعخانی، مسئول ترابری سنگین کل سپاه رساندم و گفتم: سید محمد! یک ماموریت مهم و فوری برایت دارم؛ باید دم همه پلیس راهها آدم بگذاری و هر تریلی که میآید رد بشود شماره آن را برداری و به او بگویی که بیا بارت را در مقصد خالی کن. بعد بیا فلان جا که باید یک بار بروی جبهه. حالا میخواهی خودت برو و اگر نمیخواهی راننده به جایت میفرستیم.
تریلیها را گرفتیم و فرستادیم کرمانشاه. لشکرهای سپاه سه روز وقت گرفته بودند که وسایل، ادوات و تجهیزات خود را جمع و جور کنند.
ارتشیها هم وقت بیشتری میخواستند و میگفتند: ما نمیتوانیم در عرض سه روز خودمان را جمع و جور کنیم. تا این جای کار نیمی از وقتی را که برایمان مقرر کرده بودند از دست داده بودیم. چارهای نداشتیم برای اینکه مجبورشان کنیم زودتر وسائل و تجهیزاتشان را آماده حمل کنند. چند تا از میخهای چادرهای آن را کشیدیم و گفتیم که اگر جمع نمیکنید خودمان بیاییم جمع کنیم. سرآخر آنها هم تا 3 - 4 روز چادرها و تجهیزاتشان را جمع کردند. بعد هم کار اصلی ترابری شروع شد و ما توانستیم در ظرف 15 روز، این شش لشکر را به اهواز منتقل کنیم.