خداي را نتوان ديد جز به چشم رسول |
|
رسول را نبود نور چشم، غير بتول |
اگر بتول به چشم رسول نور نبود |
|
نديده بود خدا را کسي به چشم رسول |
بلي به ديده بود نور علت ديدن |
|
محال باشد تفکيک علت از معلول |
نتيجهاي که مرا زين قضيه منظور است |
|
رواست اينکه به موضوع پي برد محمول[1] |
سپس بيايد از نور ديدهي احمد |
|
خداي را نظر آري به ديدگاه عقول |
اگر معاينه خواهي جمال حق ديدن |
|
به مهر فاطمه مرات دل نما مصقول[2] |
مگر به نور سپهر رسالت اختر بار |
|
که بود زهره زهرا چو خور به چرخ رسول |
حجاب بي بصري از نظر برافکن دور |
|
کز آفتاب فروزان، کند نجوم افول |
اگر شفيعه محشر نباشد او بَرِ خلق |
|
شفاعت احدي نيست نزد حق مقبول |
عُصات[3] را نه اگر عفو او بگيرد دست |
|
به قيد عصيان باشند تا ابد مغلول[4] |
وسيلهاي که به دست است ذيل چادر اوست |
|
ز وصلهاش به دل پاره حق کنيم وصول |
قيام او به قيامت، قيامت دگر است |
|
که نيست کس را بي اذن او خروج و دخول |
همه سلامت نفس آرزو کنند مگر |
|
مراد خلق رسد از رضاي او به حصول |
تبارک الله اي فر خجسته مولودي |
|
که هست گوهر پاکت به نه صدف محمول[5] |
غرض وجود تو بوده است خلقت حوا |
|
وگرنه کشته آدم نداشتي محصول |
به مرسلين اگر از حق وسيله شد ارسال |
|
درود حق به تو اندر صحيفه شد مرسول |
نبي ندانمت اما به رتبه همچو نبي |
|
ذوات اشيا بر طاعتت بود مجبول[6] |
اگر مشيمه[7] عصمت تو را خلف ميداشت |
|
خلافت از پس احمد بدي تو را موکول |
از آن به صورت انسيه[8] حق تو را پرورد |
|
که شبه کس نکند مر تو را به جاي رسول |
اگر مقام رسالت جواز داشت نساء |
|
تو را به حکم وجود از خدا شدي مبذول |
هر آنچه از حق بر انبيا بود شامل |
|
بدان عطيه وجود تو نيز شد مشمول |
به پاک ذاتي تو خواست حق که بستايد |
|
وثاقت آيه تطهير يافت شان نزول |
مکونات وجوديّه زوج ترکيباند[9] |
|
وجود تو به بساطت نمود جفت قبول |
تو را گرفت و جهان را طلاق گفت علي |
|
از آن شده است جهان بر هلاکت تو عجول |
به يک دو روزه عمر، آن قدر کشيدي رنج |
|
که بودهاي به جهان از حيات خويش ملول |
به دستبوسيِ تو آسمان شده دست آس |
|
که تا به خدمت تو خويش را کند مشغول |
ز دور باش عفاف تو چشم دشمن کور |
|
که بر جذاب تو در احتجاج بود فضول |
تو را سزد که کني حکم بر زمان و زمين |
|
چه جاي آن که بري داوري به نزد جهول |
جزاي آنکه تو را غصب حق شد از فدکي[10] |
|
خدات هر دو جهان را ز لطف داده تبول |
همين بس است ز بي اعتباري دنيا |
|
که حق حق نشود ثابت از گواه عدول |
نکاست قدر تو از آنکه خواست منکوبت |
|
ز کردگار به کردار خود شد او مخذول |
اگر نبود قضا از رضاي تو مأمور |
|
قدر به حکم تو از کار کرديش معزول |
غرض مدايح تو در خور رهي نبود |
|
فضولي است کند وصفِ فاضل، از مفضول |
به کحل[11] مدحت تو ديده عروس سخن |
|
ز کلک غافل آگاه دل، شده مکحول[12] |
«غافل مازندراني»
[1] . موضوع و محمول: مبتدا و خبر، منطقيان مبتدا را (موضوع) و خبر، را (محمول) گويند.
[2] . مرات دل نما مصقول: آيينه دل را زدوده و پاک و صيقلي کن.
[3] . عصات (= عصاهٔ = جمع عاصي) گنهکاران.
[4] . مغلول: غل و طوق عذاب در گردن افتاده.
[5] . اشاره است به افلاک نه گانه.
[6] . مجبول: آفريده شده و طبعي و جبلت کرده شده (غياث).
[7] . مشيمه: پوست نازکي که بچه طي دوران رحم در آن پيچيده ميباشد (نفيسي).
[8] . انسیه: (یا انسيه حوراء) يکي از القاب حضرت زهرا3 که ناظر است به حديث نبوي: خلقت فاطمة حوراء انسيه لا انسيه؛ فاطمه زهرا3 انساني است فرشته سيرت. (بحار الانوار، ج 43، ص 18، چاپ جديد تهران، 1362 ش).
[9] . اشاره است به اينکه در جهان از هر چيزي زوج (نر و ماده) آفريده شده است. آيات قرآن در چند جا برين امر دلالت دارد از جمله: «وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ». (آيهي 9) از سورهي ذاريات).
[10] . رک: 4 / 3.
[11] . کحل: سرمه. مکحول: سرمه سا، سرمه کشيده.
[12] . سرمه کشيده.