امام سجاد7 را در برابر ابن زیاد آوردند. پرسید: تو کیستی؟ فرمود: من علی بن الحسینم. گفت: علی بن الحسین که در پیکار با ما کشته شد و خدا او را از پای درآورد. فرمود: آن شیر بیشه شجاعت که شربت شهادت نوشید برادر من علی7 بود که او را بر خلاف انتظار تو مردم شهید کردند نه خدا. پسر زیاد گفت: چنان نیست که میگویی، بلکه خدا او را کشت. امام سجاد7 این آیه را تلاوت فرمود که «مردمان را در هنگام فرا رسیدن مرگشان میمیراند». پسر زیاد خشمگین شده و گفت: شگفتا هنوز آن جرأت و توانایی در تو باقی مانده که پاسخ مرا بدهی و گفته مرا زیر پا اندازی. اینک بیایید او را برده و گردن بزنید.
زینب3 بی تاب شده خود را به دامن سید سجاد انداخته، پسر مرجانه را مخاطب قرار داد و فرمود: آن همه خونها که از ما ریختی، هنوز کاسه انتقام تو را لبریز نکرده و آرام نگرفته که باز هم میخواهی گرگ وار خون ما را بیاشامی؟
آن گاه دست به گردن سید سجاد درآورده فرمود:
سوگند به خدا دست از یادگار برادر بر نمیدارم و از او جدا نمیشوم و اگر میخواهی او را به قتل آوری مرا هم با او بکش.
مرا با او بکش تا هر دو با هم |
|
شویم آسوده از این محنت و غم |
پسر زیاد، نگاه عجیبی به عمه و برادرزاده نموده و گفت:
شگفت از خویشاوندی و مهر پیوندی! سوگند به خدا خیال میکنم زینب دوست میدارد هر گاه قرار شود برادر زاده او را بکشم، او را هم با وی به قتل برسانم.
آن گاه دستور داد دست از او بردارید و بیماری و ناتوانی برای بیچارگی او
کافی است.[1]
[1] . کتاب الارشاد ص ۴۷۳.