شیخ بزرگوار «جعفر بن محمد نما» در کتاب «مثیرالاحزان» از سکینه دختر امام حسین7 روایت کرده که میفرمود:
در روز نهم محرم آب ما تمام شد و عطش ما شدت نمود. آب ظرفها و مشکها خشک شده بود. چون من و بعضی از اطفال ما، تشنه شدیم، من به سوی عمه ام زینب رفتم تا او را از تشنگی خود خبر دهم که شاید آبی ذخیره شده باشد برای ما. پس دیدم که عمه ام در خیمه نشسته است و برادر شیر خوارم بر دامن او است. و آن کودک گاهی مینشیند و گاهی بر میخیزد، و مانند ماهی در آب، در حرکت و اضطراب است و فریاد میکند و عمه ام میگوید: صبر کن. ای پسر برادر! و کجاست برای تو صبر و حال آنکه بر این حالت میباشی. گران است برای عمه تو که صدای تو را بشنود و نفعی به حال تو نبخشد. چون من این را شنیدم، صدا به گریه بلند کردم. زینب گفت، سکینه.
چرا گریه میکنی؟ گفتم: برای عطش برادرم (و احوال خودم را به عمه ام نگفتم که مبادا اندوه او زیاد شود).
پس گفتم: ای عمه! چه میشود که به سوی بعضی از عیالات انصار بفرستی، شاید آنها آبی داشته باشند؟! عمهام برخاست و آن کودک را گرفت و به خیمه عموهایم رفت و دید که آبی ندارند، و بعضی از کودکان ما به دنبال او روانه شدند به امید یافتن آب. پس در خیمه پسر عموهایم (اولاد امام حسن) نشست و فرستاد به سوی خیمه اصحاب که شاید آبی بیابد. پس نیافت. چون از یافتن آب مأیوس شد، به خیمه خود برگشت، در حالی که همراه او قریب به بیست کودک از پسر و دختر بودند. پس شروع کرد به فریاد نمودن. ما هم همه فریاد کردیم. مردی از اصحاب پدرم که او را «بریر» میگفتند (و او را سید قراء میگفتند) چون صدای گریه ما را شنید، به اتفاق چند تن از اصحاب رفتند و با هر زحمت که بود مشک آبی از فرات پر کردند و آوردند.