آن روز، چهار ساله گلستان عصمت و عفاف در کنار بستر مظلومه تاریخ (فاطمه زهرا) همراه اسماء بنت عمیس زانوی غم را بغل گرفته و خیره خیره بر چهره تکیده مادر نگاه میکرد.
مادر از او خواست که نزدیک بستر آید.
سپس به او دو امانت گرانبها سپرد و فرمود: «دخترم زینب! دو بقچهای که به تو میسپارم، یکی از آنها متعلق به دختر ابوذر غفاری و دیگری مال خودت میباشد، که در آن پیراهنی است که مال حسین میباشد. اما بدان هر گاه که او، این پیراهن را از تو طلب نماید، وقت وصل و همراهی شما سر رسیده و حسین برای شهادت مهیا میگردد.»
فاطمه3 رو به اسماء نمود و فرمود: «من اندکی به خواب میروم. لحظاتی بعد سراغم بیا و مرا صدا نما. اگر جواب تو را ندادم، برو علی و اولادم را مطلع کن که زهرا از دنیا رخت بربسته است. »
سپس مشغول خواندن سوره یس گشت: ﴿یس، وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ …﴾.
اسماء لحظاتی بعد زهرا3 را صدا میزند، اما چیزی نمیشنود و در مییابد که دختر پیغمبر از دنیا چشم فرو بسته است.
زینب بعد از سکوت مادر با حالت صیحه و گریه خود را بر بدن مطهر
او میاندازد و صدا میزند و میگوید: (مادر! سلام ما را به جدمان رسول
خدا6 برسان. مادر! گویی ما امروز رسول خدا را از دست دادیم.
مادر! …)[1]
[1] . عقیله بنی هاشم، ص ۱۲.