شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود |
|
بیدارمردی اشك چشمش آب خوش بود |
در بیكسی تنها كساش را داد از دست |
|
نخل و نهال نارسش را داد از دست |
در خاك پنهان كرده خونینلالهاش را |
|
آزرده جسم یار هجده سالهاش را |
اشكش به رخ چون انجم از افلاك میریخت |
|
بر پیكر تنها عزیزش خاك میریخت |
گویی كه مرگ یار را باور نمیداشت |
|
از خاك قبر فاطمه سر برنمیداشت |
میرفت كمكم گم شود در آسمان ماه |
|
چون عمر یارش عمر شب را دید كوتاه |
بوسید در دریای اشك دیده گِل را |
|
برداشت صورت از زمین، بگذاشت دل را |
بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه |
|
با پیكر بیجان روان شد سوی خانه |
آن خانهای كز دود آهش بُد سیهپوش |
|
در آن چراغ عمر یارش گشته خاموش |
آنجا كه خاكش را به خون آغشته بودند |
|
هم آرزو، هم شادیاش را كشته بودند |
دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت |
|
جان خود مخفی درون خاک بگذاشت |
خون دلش با اشک چشمش درهم آمیخت |
|
از پهلوی زهرای او خونابه میریخت |
آنجا كه جز غمهای عالم را نمیدید |
|
در هر طرف میگشت زهرا را نمیدید |
دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت |
|
با جان خود مخفی درون خاک بگذاشت |
خون دلش با اشک چشمش در هم آمیخت |
|
از پهلوی زهرای او خونابه میریخت |
صبح آمد و شبخفتگان جَستند از جا |
|
آماده بعد از دفن، بر تشییع زهرا |
در بین ره مقداد آن پیر جوانمرد |
|
همچون علی در غیرت و مردانگی فرد |
فریاد زد كای چشم و دلهاتان همه كور |
|
در ظلمت شب دفن شد آن آیهی نور |
او بود از جمع شما بیزار، بیزار |
|
او دیده از خیل شما آزار، آزار |
خون بر دل زار امیرالمؤمنین شد |
|
زیرا غلام پیر او نقش زمین شد[1] |
* * *
دود بود و دود بود و دود بود |
|
گل میان آتش نمرود بود |
شعله میپیچید بر گرد بهار |
|
خون دل میخورد تیغ ذوالفقار |
یک طرف گلبرگ اما بی سپر |
|
یک طرف دیوار بود و میخ در |
میخ یاد صحبت جبریل بود |
|
شاهد هر رخصت جبریل بود |
قلب آهن را محبت نرم کرد |
|
میخ از چشمان زینب شرم کرد |
شعله تا از داغ غربت سرخ شد |
|
میخ کم کم از خجالت سرخ شد |
گفت با در رحم کن سویش مرو |
|
غنچه دارد، سوی پهلویش مرو |
حمله طوفان سوی دود شمع کرد |
|
هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد |
روز، رنگ تیره ی شب را گرفت |
|
مجتبی چشمان زینب را گرفت |
پای لیلی چشم مجنون میگریست |
|
میخ بر سر میزد و خون میگریست |
جوی خون نه تا به مسجد رود بود |
|
دود بود ودود بود و دود بود[2] |
* * *
در گلشن رسالت آتش زبانه میزد |
|
گل گشته بود خاموش بلبل ترانه میزد |
در بوستان توحید یک ناشکفته گل بود |
|
گر میگذاشت گلچین این گل جوانه میزد |
وقتی که باغ میسوخت صیّاد بی مروّت |
|
مرغ شکسته پر را در آشیانه میزد |
من ایستاده بودم دیدم که مادرم را |
|
دشمن گهی به کوچه گاهی به خانه میزد |
گردیده بود قنفذ همدست با مغیره |
|
او با غلاف شمشیر این تازیانه میزد |
با چشم خویش دیدم مظلومی پدر را |
|
از نالهای که مادر در آستانه میزد |
این روزها میدید موی مرا پریشان |
|
از دیده اشک میریخت با دست شانه میزد |
مردم به خواب بودند مادر زهوش میرفت |
|
بابا به صورتش آب ز اشک شبانه میزد |
* * *
از بيت آل طاها آتش کشد زبانه |
|
گوني شده قيامت بر پا درون خانه |
برپاست شور محشر از عترت پيمبر |
|
خلقند مات و مبهوت از گردش زمانه |
اهریمنان نمودند خون قلب مصطفی را، |
|
در منظر خلایق بی جرم و بی بهانه |
اهریمنان نمودند خون قلب مـصطفی را |
|
در منظر خلایق بی جرم و بی بهانه |
در پشت در فتادهام الائمه از پا |
|
دارد فغان ز دشمن آن گوهر یگانه |
زینب به ناله گوید کشتند مادرم را |
این یک ز ضرب سیلی آن یک ز تازیانه |
|
در خون فتاده زهرا چون مرغ نیم بسمل |
|
محسن فتاده چون گل پر پر در آستانه |
در پشت زانوی غم پژمان نشسته حیدر |
|
مانده حسین مظلوم حیران در آن میانه |
از نقش خون و دیوار پرسد ز حال زهرا |
|
وز زخم سینه گیرد از میخ در نشانه |
دارد حسن شکایت از کینه مغیره |
|
ریزد ز دیدگانش یاقوت دانه دانه |
با پهلوی شکسته چون مرغ بال بسته |
زهرا به خون نشسته در کنج آشیانه |
[1]. سراینده؛ غلامرضا سازگار (میثم).
[2]. سراینده؛ حسن لطفی.