borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد دهم»
تشییع حضرت زهراﹴ

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود

 

بیدارمردی اشك چشمش آب خوش بود

در بی‌كسی تنها كس‌اش را داد از دست

 

نخل و نهال نارسش را داد از دست

در خاك پنهان كرده خونین‌لاله‌اش را

 

آزرده جسم یار هجده ساله‌اش را

اشكش به رخ چون انجم از افلاك می‌ریخت

 

بر پیكر تنها عزیزش خاك می‌ریخت

گویی كه مرگ یار را باور نمی‌داشت

 

از خاك قبر فاطمه سر برنمی‌داشت

می‌رفت كم‌كم گم شود در آسمان ماه

 

چون عمر یارش عمر شب را دید كوتاه

بوسید در دریای اشك دیده گِل را

 

برداشت صورت از زمین، بگذاشت دل را

بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه

 

با پیكر بی‌جان روان شد سوی خانه

آن خانه‌ای كز دود آهش بُد سیه‌پوش

 

در آن چراغ عمر یارش گشته خاموش

آن‌جا كه خاكش را به خون آغشته بودند

 

هم آرزو، هم شادی‌اش را كشته بودند

دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت

 

جان خود مخفی درون خاک بگذاشت

خون دلش با اشک چشمش درهم آمیخت

 

از پهلوی زهرای او خونابه می‌ریخت

آن‌جا كه جز غم‌های عالم را نمی‌دید

 

در هر طرف می‌گشت زهرا را نمی‌دید

دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت

 

با جان خود مخفی درون خاک بگذاشت

خون دلش با اشک چشمش در هم آمیخت

 

از پهلوی زهرای او خونابه می‌ریخت

صبح آمد و شب‌خفتگان جَستند از جا

 

آماده بعد از دفن، بر تشییع زهرا

در بین ره مقداد آن پیر جوانمرد

 

همچون علی در غیرت و مردانگی فرد

فریاد زد كای چشم و دل‌هاتان همه كور

 

در ظلمت شب دفن شد آن آیه‌ی نور

او بود از جمع شما بیزار، بیزار

 

او دیده از خیل شما آزار، آزار

خون بر دل زار امیرالمؤمنین شد

 

زیرا غلام پیر او نقش زمین شد[1]

*   *   *

دود بود و دود بود و دود بود

 

گل میان آتش نمرود بود

شعله می‌‌پیچید بر گرد بهار

 

خون دل می‌‌خورد تیغ ذوالفقار

یک طرف گلبرگ اما بی سپر

 

یک طرف دیوار بود و میخ در

میخ یاد صحبت جبریل بود

 

شاهد هر رخصت جبریل بود

قلب آهن را محبت نرم کرد

 

میخ از چشمان زینب شرم کرد

شعله تا از داغ غربت سرخ شد

 

میخ کم کم از خجالت سرخ شد

گفت با در رحم کن سویش مرو

 

غنچه دارد، سوی پهلویش مرو

حمله طوفان سوی دود شمع کرد

 

هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد

روز، رنگ تیره ی شب را گرفت

 

مجتبی چشمان زینب را گرفت

پای لیلی چشم مجنون می‌‌گریست

 

میخ بر سر می‌‌زد و خون می‌‌گریست

جوی خون نه تا به مسجد رود بود

 

دود بود ودود بود و دود بود[2]

*   *   *

در گلشن رسالت آتش زبانه می‌‌زد

 

گل گشته بود خاموش بلبل ترانه می‌‌زد

در بوستان توحید یک ناشکفته گل بود

 

گر می‌‌گذاشت گلچین این گل جوانه می‌‌زد

وقتی که باغ می‌‌سوخت صیّاد بی مروّت

 

مرغ شکسته پر را در آشیانه می‌‌زد

من ایستاده بودم دیدم که مادرم را

 

دشمن گهی به کوچه گاهی به خانه می‌‌زد

گردیده بود قنفذ همدست با مغیره

 

او با غلاف شمشیر این تازیانه می‌‌زد

با چشم خویش دیدم مظلومی پدر را

 

از ناله‌ای که مادر در آستانه می‌‌زد

این روزها می‌‌دید موی مرا پریشان

 

از دیده اشک می‌‌ریخت با دست شانه می‌‌زد

مردم به خواب بودند مادر زهوش می‌‌رفت

 

بابا به صورتش آب ز اشک شبانه می‌‌زد

*   *   *

از بيت آل طاها آتش کشد زبانه

 

گوني شده قيامت بر پا درون خانه

برپاست شور محشر از عترت پيمبر

 

خلقند مات و مبهوت از گردش زمانه

اهریمنان نمودند خون قلب مصطفی را،

 

در منظر خلایق بی جرم و بی بهانه

اهریمنان نمودند خون قلب مـصطفی را

 

در منظر خلایق بی جرم و بی بهانه

در پشت در فتاده‌ام الائمه از پا

 

دارد فغان ز دشمن آن گوهر یگانه

زینب به ناله گوید کشتند مادرم را

 

  این یک ز ضرب سیلی آن یک ز تازیانه

در خون فتاده زهرا چون مرغ نیم بسمل

 

  محسن فتاده چون گل پر پر در آستانه

در پشت زانوی غم پژمان نشسته حیدر

  

مانده حسین مظلوم حیران در آن میانه

از نقش خون و دیوار پرسد ز حال زهرا

 

وز زخم سینه گیرد از میخ در نشانه

دارد حسن شکایت از کینه مغیره

 

ریزد ز دیدگانش یاقوت دانه دانه

با پهلوی شکسته چون مرغ بال بسته

 

زهرا به خون نشسته در کنج آشیانه

 

 


[1]. سراینده؛ غلام‌رضا سازگار (میثم).

[2]. سراینده؛ حسن لطفی.

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: