borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد دهم»
من فاطمه‌ام!

امروز که جز عشق تو پندار ندارم

 

جز جان به قدوم تو سزاوار ندارم

اى دلبر من غیر تو دلدار ندارم

 

با غیر تو اى شیر خدا کار ندارم

من فاطمه‏‌ام واهمه از نار ندارم

امروز به سر چون که تو دستار ندارى

 

با حکم نبى فرصت گفتار ندارى

لیکن تو مپندار که یک یار ندارى

 

یا اینکه غریب استى و دلدار نداری

من فاطمه‏‌ام مانع گفتار ندارم

فریاد که بردند ز من بوالحسنم را

 

گم کرده‏ام امروز خدایا وطنم را

پامال نمودند الهى چمنم را

 

وا مى‏کنم امروز به نفرین دهنم را

در راه تو از نعره زدن عار ندارم

خون در دلم از داغ تو اندوخته بهتر

 

در محفل من شمع تو افروخته بهتر

آن سینه که شد محرم تو دوخته بهتر

 

مویى که به کارم نخورد سوخته بهتر

من حوصله ی این همه آزار ندارم

چون پاى تو آید به میان ماده ی شیرم

 

گر دست دهد در وسط کوچه بمیرم

عالم همه فهمید به عشق تو اسیرم

 

با نام تو در نار بگویم که مجیرم

من خود شررم واهمه از نار ندارم

جان مى‏دهم امروز که دلدار بماند

 

بر صفحه جان نقش تو اى یار بماند

زهراى تو بین در و دیوار بماند

 

قدرى ز لباسم نوک مسمار بماند

من وحشتى از لطمه‌ی مسمار ندارم

تبدار شده در تب و تاب تو تن من

 

بیمار شده از غم عشقت بدن من

بشنو تو در این لحظه على جان سخن من

 

این گونه مبین سرخ شده پیرهن من

و اللَّه که من جامه ی گل‏دار ندارم

اکنون که عدو دست یداللهى تو بست

 

این گونه مپندار که زهراى تو بنشست

بر معجر خود گر بنهد فاطمه‏ات دست

 

از جاى در آرد به خدا هر چه ستون است

صد حیف که من رخصت پیکار ندارم

رفتند بنى هاشم و درد است به سینه

 

تکذیب شده فاطمه از فرقه ی کینه

حیدر شده محزون چو من زار و حزینه

 

امّید مدد در همه ی شهر مدینه

جز حمزه و جز جعفر طیار ندارم[1]

*   *   *

روزگاری دلم پر از غم بود

 

هرچه می‌خواستم فراهم بود

داشتم باغ حیرتی سرشار

 

چشمم آیینه‌دار شبنم بود

هر خیالی به غیر خاطر دوست

 

در دلم می‌نشست، مُبهم بود

دل به سستی به دست غم دادم

 

رشته مهرِ دوست محکم بود

حیف شد در ترازوی کرَمش

 

بار سنگین جُرم من کم بود

این‌که ما را به توبه عادت داد

 

اولین اشتباهِ آدم بود

دادم آیینه را به دستِ دلم
خود شدم باعث شکستِ دلم

شعله‌وارم، زبانه‌ای دارم

 

داغ‌دارم، نشانه‌ای دارم

جان زهرا، به عشق توست اگر

 

ناله‌ها را بهانه‌ای دارم

هم‌نوا با ترنمِ دلِ خون

 

نینوایی ترانه‌ای دارم

بی تو گم در مسیر طوفان‌ها

 

با تو اما کرانه‌ای دارم

می‌توانی بپرسی از مهتاب

 

ناله‌های شبانه‌ای دارم

تا سحر با ستاره‌های صبور

 

قصه از تازیانه‌ای دارم

قصه از تازیانه‌ای که هنوز
بر تن عشق می‌خورد شب و روز

خواست آتش مرا که آب شوم

 

در تب و تاب غم کباب شوم

اگر آتش زبانه غمِ توست

 

دوست دارم در آتش آب شوم

عاشقم، از بلا نپرهیزم

 

تا ابد هم اگر عذاب شوم

ذره‌ام در پناه سایۀ تو

 

می‌توانم که آفتاب شوم

آمدم تا حریم خانۀ تو

 

شاید از محرمان حساب شوم

اولین فصل عشق را خواندم

 

عنقریب است لاکتاب شوم

رو سیاهم، عنایتی، زهرا
بی‌پناهم، بگیر دستم را

به حسینی که زادۀ زهراست

 

دو جهان در ارادۀ زهراست

عشق با‌ آن شکوهِ بی‌مانند

 

عضوی از خانوادۀ زهراست

خیمۀ نُه فلک از آن بر پاست

 

که به پا ایستاده زهراست

این سبک‌ سیرِ شعله‌ور، خورشید

 

تا ابد مست بادۀ زهراست

چرخ گردون به دوستی سوگند

 

که دل از دست دادۀ زهرا‌ست

آن‌ چه شرحش همیشه دشوار است

 

زندگانی سادۀ زهراست

وصف او چون کنم که زهرا کیست؟
شعر من لایق ثنایش نیست[2]


[1]. سراینده: محمد سهراب

[2]. سراینده؛ ناصر فیض.

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: