از اميرالمؤمنين7 پرسيدند: عالم عِلوي چطور است؟ خصوصيّات و آثارش چيست؟ در مقابل عالم سِفلي يعني عالم پائين، عالم پست كه ما در آن زيست ميكنيم؟
آن عالمي كه محلّ ملائكه و ارواح و عقول و موجودات مجرّده است، آنها چه خواصّي دارند؟
حضرت در پاسخ سؤال فرمودند : «در عالم بالا مادّه نيست؛ صورتهائي است كه از مادّه عريان است. » و البتّه چون مادّه نيست، مدّت هم نيست، زيرا مادّه از ملازمات زمان است.
«آن موجودات فعليّت محضه هستند و داراي استعداد و قوّه نيستند. » موجوداتي كه به سوي كمال در حركتند، داراي استعداد و قوّه هستند كه با طيّ مدارج كمال، قواي خود را به فعليّت ميرسانند و پيوسته بين استعداد و فعليّت در حركت ميباشند. هر لحظه قوّه را تبديل به فعليّتي، و در لحظۀ ديگر، آن فعليّت را نيز كه به نوبۀ خود قوّه و استعداد نسبت به مراحل و مراتب بعدي است تبديل به فعليّت ديگري مينمايند. و همين طور پيوسته هر قوّه تبديل به فعليّت نسبي، و آن فعليّت نسبي تبديل به فعليّت كاملتري ميگردد تا به منزل فعليّت محضه برسد و فعليّت مطلقه را حائز گردد.
هركس از اينجا رفت، در آنجا با هر فعليّتي كه هست همان است كه از دنيا ميرود؛ مُهر ميشود. گر چه در عالم برزخ في الجمله حركت و تكاملي هست ليكن همان طور كه سابقاً اشاره شد عالم برزخ از تتمّۀ عالم دنيا محسوب ميگردد، چون داراي خصوصيّات كمّ و كيف است، كه از جهتي مشابه با موجودات مادّي است؛ ولي در قيامت به هيچ وجه تكاملي و حركتي نيست و هر كس پا به قيامت گذارد به فعليّت محضه رسيده است.
ملائكۀ آن عالم حركت و تكامل ندارند. هر كدام از آنها براي هر مأموريّت و وظيفهاي كه آفريده شدهاند، تا آخر براي همان جهت خاصّ بوده، ضعف و قدرت و كم و كاست و زياده و نقصان براي آنها نيست. نميتوانند تخطّي و تجاوز بنمايند، كوتاهي و سستي نيز نميتوانند بكنند.
اين از خواصّ موجودات عالم عِلوي است كه از مادّه و حجاب آن فارغ، و در بسترهاي فعليّت و تحقّق صِرف آرميدهاند.
«خداوند تبارك و تعالي بر آنها تجلّي كرد، يعني خود را در آئينۀ هويّات و ماهيّات آنان كه همان «أعيان ثابته» است نشان داد، فَأَشْرَقَتْ، آنها داراي نور و روشني شدند؛ و در آن طلوع كرد يعني خودي ارائه نمود پس آنها مُتَلأِلئْ و درخشان شدند.
و خداوند در هويّت آن موجودات، شَبَه و مثال و نمونۀ خود را كه ظهور و بروز صفات و اسماء اوست قرار داد؛ پس بنابراين از آن موجودات افعال خود را ظاهر كرد.»
و بدين جهت، ظهور افعال خداوند از آن موجودات، به علّت القاء مثال خود در آنها بوده است؛ اوّل در آنها اسم و صفت را قرار داد و به پيرو آن، افعال او از آنها ظهور و بروز كرد.
پس تمام افعال موجودات عوالم عِلوي، فقط ظهور صفات و اسماء خداست كه آن نيز بر اساس تجلّي ذاتي در آنها پديد آمده است.
«و خداوند انسان را آفريد كه داراي نفس ناطقه است و بدين جهت از سائر موجودات تمايز و برتري دارد. اگر انسان نفس خود را به واسطة علم و عمل تزكيه نمايد و رشد و نموّ دهد، در اين صورت با اصل جواهر سلسلۀ علل خود در مبدأ تكوين مشابهت پيدا ميكند و با آن موجودات طاهره و منوَّرۀ عالم علوي تسانخ و تشابه به هم ميرساند.
و اگر مزاج انسان معتدل شود و از أضداد و از قواي مختلفۀ شهويّه و غضبيّه و وهميّه مفارقت كند و استعمال آنها را بر اساس اعتدال و اوامر قوّۀ عقليّه و ناطقۀ قدسيّۀ خود در آورد، در اين صورت با آسمانهاي هفتگانه كه بر فراز او هستند در حيات و در آثار حياتي مشاركت خواهد نمود. »
يعني انسان مانند «سَبع شداد» آسمانهاي هفتگانۀ مُتقَن و محكم، ترقّي ميكند و داراي روح كمال ميگردد، و مثل آنان داراي صفات و افعال مجرّده و مطلقه و بسيطه ميشود.
خواجه حافظ شيرازي دربارۀ آفرينش عالم علوي و اختلاف ظروف و ماهيّات و خلقت انسان كه مجمع صفات خداست، چه خوب سروده است:
در ازل پرتو حُسنت ز تجلّي دم زد |
|
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد |
جلوهاي كرد رُخت، ديد مَلَك عشق نداشت |
|
عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد |
عقل ميخواست كز آن شعله چراغ افروزد |
|
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد |
مدّعي خواست كه آيد به تماشاگه راز |
|
دستِ غيب آمد و بر سينۀ نامحرم زد |
ديگران قرعۀ قسمت همه بر عيش زدند |
|
دل غمديدۀ ما بود كه هم بر غم زد |
جان عِلوي هوس چاه زَنَخدان تو داشت |
|
دست در حلقۀ آن زلف خم اندر خم زد |
حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت |
|
كه قلم بر سر اسباب دل خرّم زد[1] |
و در جاي ديگر فرمايد:
عكس روي تو چو در آينۀ جام افتاد |
|
عارف از خندۀ ميدر طمع خام افتاد |
حُسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد |
|
اين همه نقش در آئينۀ اوهام افتاد |
اين همه عكس ميو نقش و نگاري كه نمود |
|
يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد |
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم |
|
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد |
هر دَمش با من دلسوخته لطفي دگر است |
|
اين گدا بين كه چه شايستۀ إنعام افتاد |
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت |
|
كآنكه شد كشتۀ او نيك سرانجام افتاد |
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زَنَخ |
|
آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد[2] |
[1] . «ديوان حافظ» طبع پژمان، مطبعۀ بروخيم (سنۀ 1318 هجري شمسي) ص 87.
[2] . «ديوان حافظ» طبع پژمان، ص 79.