borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
فاطمه (س) تجلیگاه انوار آفرینش «جلد هفتم»
وصایای فاطمه‌ی زهراء با علی مرتضی

چون بیماری حضرت فاطمه شدت کرد، ام ایمن و اسماء بنت عمیس را طلب فرمود و گفت: علی را نزد من حاضر سازید. چون آن حضرت آمد، فرمود:

«ای پسر عمو، نفس من خبر مرگ به من می‌دهد و نگرانم که ساعتی بیش و کم به پدر بپیوندم. اکنون وصیت می‌کنم تو را به آنچه در خاطر خویش نهفته می‌دارم.»

حضرت علی فرمود:

«ای دختر رسول خدا، وصیت کن به آنچه می‌خواهی.»

و در بالای سر فاطمه نشست و خانه را از بیگانه بپرداخت، طوری که جز علی و فاطمه کسی نماند. آنگاه فاطمه عرض کرد:

«ای پسرعمو، هرگز در عهدی که با تو بستم، دروغ و خیانت راه ندادم و از روزی که همنشینت گشتم، با تو مخالفتی نکردم.»

حضرت علی فرمود:

«پناه بر خدا، تو به راه خدا داناتری و نیکوکارتر و پیرهیزگارتر و گرامی تر و از خدا ترسانتر از آنی که من تو را به مخالفت خود توبیخ نمایم. جدایی و فقدان تو بر من گران است. جز این نیست که از این امر گریزی نیست. سوگند به خدای که مصیبت رسول خدا را بر من تجدید کردی و فقدان و فراق تو بر من سخت بزرگ شد. انا لله وانا الیه راجعون. از این مصیبت دردناک تر و غمبارتر و سوزناک تر و اندوهبارتر دیده نمی‌‌شود. به خدا قسم مصیبتی است که هیچ تسلیتی چاره کار او نخواهد کرد و رزیّتی است که همانند آن پس از این اقامت نخواهد نمود. »

پس علی مرتضی و فاطمه زهرا ساعتی سخت گریستند. علی سر حضرت فاطمه را در برگرفت و به سینه مبارک چسسباند . آنگاه فرمود:

«به هر چه می‌خواهی وصیت کن . که همان گونه که امر فرمایی و من امضا کنم، عمل خواهم کرد و امر تو را بر امر خویش مقدم می‌دارم.»

آنگاه حضرت علی اشعاری در فراق جانسوز زهرای اطهر خواند: [1] سپس حضرت فاطمه در بیان وصیت خود، اشعار زیر را چنین آغاز سخن کرد:

 

و ان حیوتی منك یا بنت احمد

 

باظهار ما اخفیته لشدید

و لكن لامر الله تعنوا رقابنا

 

و لیس علی امر الا له جلید

اتضرعنی الحمی لدیك و اشتكی

 

الیك و مالی للرجال ندید

اضر علی صبر و اقوی علی منی

 

اذا صبر خوار الرجال بعید

و فی هذه الحمی دلیل بانها

 

لموت البرایا قائد و برید[2]

 

  وصال شیرازی هم فرموده است:

 

ای بانوی حریم شهنشاه لا فتی

 

ای معجر تو عصمت و ای حجلهات حیا

ای گوشواره تو دُر اشك بیكسان

 

گلگونه تو خون شهیدان كربلا

ای مریم دو عیسی و چرخ دو آفتاب

 

ای معدن دو گوهر و مام دو مقتدا

ای همسر علی و جگرگوشه نبی

 

مخدومه خلایق و محبوبه خدا

كابین تو فرات و عیال تو تشنه‌لب

 

میراث تو فدك، حسنین تو بینوا

بعد از پدر چها به تو ظلم و ستم رسید

 

زین امت عنود از این قوم اشقیاء

ای چرخ تا به کی این همه ظلم و ستم کنی

 

دل‌های محترم همه پا بند غم کنی

هر جا که مقبلی است نصیبش بلا دهی

 

هر جا که مدبری است قرین نعم کنی

دونان ز تو به راحت و خوبان ز تو به رنج

 

سنجیده‌ام تخلف از این شیوه کم کنی

یک دختر از رسول گرامی به جای ماند

 

کی جای داشت آن همه بر وی ستم کنی

آن مادر دو سید و چرخ دو آفتاب

 

آن طاق در نکویی و آن جفت بوتراب

شاه رسل چو فاطمه گر دختری نداشت

 

بی شبهه آسمان حیا اختری نداشت

گر خلقت بتول نمی‌کرد کردگار

 

در روزگار شیر خدا همسری نداشت

از این دو هر یک ار نه به هستی قدم زدی

 

آن یک به راستی زنی این شوهری نداشت

بی‌دختر پیغمبر ما نوعروس دهر

 

خوش دلفریب بود ولی زیوری نداشت

بی‌دختری پیغمبر ما عرضه‌ی حیا

 

مانند امتی است که پیغمبری نداشت

جان‌ها فدای او و دو پور گرامیش

 

و آن شوی تاجدار وی و باب نامیش

آه آن زمان که ناله زار از جگر زدی

 

زاه جگر به خرمن گردون شرر زدی

در بستر اوفتاده و اندام کوفته

 

گاه او فغان ز پهلو و گاه از کمر زدی

دیدی یتیمی خود و تنهایی علی

 

دستی به دل نهادی و دستی به سر زدی

گه با حسین و گه به حسن هم فغان شدی

 

گاهی خروش از دل و گاه از جگر زدی

بر بی‌پناهی حسن آهی ز دل زدی

 

یاد از حسین کردی و آهی دگر زدی

چندانکه گوش دادی و نشنیدی از بلال

 

الله اکبر از دل پر درد بر زدی

دندان شکستن پدرش آمدی به یاد

 

بیخود شدی و سنگ به درج گهر زدی

                                           * * *

عالم به دیده علی آن دم سیاه شد

 

کان ماه برج عصمت از او عذرخواه شد

گفتش که یا علی بکن از خود بحل مرا
         

 

گفت ای عزیز جان مکن از خود خجل مرا

گفتش مرا ز دل مبر و یاد کن ز من

 

گفتا بلی اگر نرود با تو دل مرا

گفتش که متصل به قیامت شد این فراق

 

گفتا قیامت است غمت متصل مرا

گفتش بدی که دیده‌ای از لطف درگذر

 

گفت ای خوشی ندیده تو خود کن بحل مرا

گفتش که مهر مگسل از این کودکان من

 

گفت ار گذارد این الم جان کشد مرا

گفتش که بی‌محل به سر تربتم گذر

 

گفتا گر آب دیده نگردد مخل مرا

* * *

این گفت و جستجوی حسین و حسن نمود

 

آغوش زان دو گل چمن یاسمن نمود

کرد آن چنان نگاه که برداشت زان دو ماه

 

پنجاه ساله توشه دیدن به یک نگاه

بوسیدی آن لب حسن و برزدی خروش

 

بوئیدی آن گلوی حسین و کشیدی آه

کلثوم را بدیدی و گفتی که عنقریب

 

گوش سپه پر کند از بانگ وا اخاه

دیدی به روی زینب و گفتی به دهر زود

 

این بخل عاقبت شود از بار غم دو تاه

گفتی مباد فاطمه چندانکه بنگرد

 

حلق پسر بریده و دین پدر تباه

یاد پدر چه کردی و شوق لقای او

 

گشتی لبش چه غنچه خندان به صبحگاه

آهی کشید و دیده بر هم برنهاد و خفت

 

با هیچ کس دیگر نه سخن گفت و نه[3] شنفت

 


[1] .ریاحین الشریعه ج 2 ، ص 67.

[2] .همان ، ص 68.

[3] .ریاحین الشریعه ج 2 ، ص 69 و 70.

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: