چون بیماری حضرت فاطمه شدت کرد، ام ایمن و اسماء بنت عمیس را طلب فرمود و گفت: علی را نزد من حاضر سازید. چون آن حضرت آمد، فرمود:
«ای پسر عمو، نفس من خبر مرگ به من میدهد و نگرانم که ساعتی بیش و کم به پدر بپیوندم. اکنون وصیت میکنم تو را به آنچه در خاطر خویش نهفته میدارم.»
حضرت علی فرمود:
«ای دختر رسول خدا، وصیت کن به آنچه میخواهی.»
و در بالای سر فاطمه نشست و خانه را از بیگانه بپرداخت، طوری که جز علی و فاطمه کسی نماند. آنگاه فاطمه عرض کرد:
«ای پسرعمو، هرگز در عهدی که با تو بستم، دروغ و خیانت راه ندادم و از روزی که همنشینت گشتم، با تو مخالفتی نکردم.»
حضرت علی فرمود:
«پناه بر خدا، تو به راه خدا داناتری و نیکوکارتر و پیرهیزگارتر و گرامی تر و از خدا ترسانتر از آنی که من تو را به مخالفت خود توبیخ نمایم. جدایی و فقدان تو بر من گران است. جز این نیست که از این امر گریزی نیست. سوگند به خدای که مصیبت رسول خدا را بر من تجدید کردی و فقدان و فراق تو بر من سخت بزرگ شد. انا لله وانا الیه راجعون. از این مصیبت دردناک تر و غمبارتر و سوزناک تر و اندوهبارتر دیده نمیشود. به خدا قسم مصیبتی است که هیچ تسلیتی چاره کار او نخواهد کرد و رزیّتی است که همانند آن پس از این اقامت نخواهد نمود. »
پس علی مرتضی و فاطمه زهرا ساعتی سخت گریستند. علی سر حضرت فاطمه را در برگرفت و به سینه مبارک چسسباند . آنگاه فرمود:
«به هر چه میخواهی وصیت کن . که همان گونه که امر فرمایی و من امضا کنم، عمل خواهم کرد و امر تو را بر امر خویش مقدم میدارم.»
آنگاه حضرت علی اشعاری در فراق جانسوز زهرای اطهر خواند: [1] سپس حضرت فاطمه در بیان وصیت خود، اشعار زیر را چنین آغاز سخن کرد:
و ان حیوتی منك یا بنت احمد |
|
باظهار ما اخفیته لشدید |
و لكن لامر الله تعنوا رقابنا |
|
و لیس علی امر الا له جلید |
اتضرعنی الحمی لدیك و اشتكی |
|
الیك و مالی للرجال ندید |
اضر علی صبر و اقوی علی منی |
|
اذا صبر خوار الرجال بعید |
و فی هذه الحمی دلیل بانها |
|
لموت البرایا قائد و برید[2] |
وصال شیرازی هم فرموده است:
ای بانوی حریم شهنشاه لا فتی |
|
ای معجر تو عصمت و ای حجلهات حیا |
ای گوشواره تو دُر اشك بیكسان |
|
گلگونه تو خون شهیدان كربلا |
ای مریم دو عیسی و چرخ دو آفتاب |
|
ای معدن دو گوهر و مام دو مقتدا |
ای همسر علی و جگرگوشه نبی |
|
مخدومه خلایق و محبوبه خدا |
كابین تو فرات و عیال تو تشنهلب |
|
میراث تو فدك، حسنین تو بینوا |
بعد از پدر چها به تو ظلم و ستم رسید |
|
زین امت عنود از این قوم اشقیاء |
ای چرخ تا به کی این همه ظلم و ستم کنی |
|
دلهای محترم همه پا بند غم کنی |
هر جا که مقبلی است نصیبش بلا دهی |
|
هر جا که مدبری است قرین نعم کنی |
دونان ز تو به راحت و خوبان ز تو به رنج |
|
سنجیدهام تخلف از این شیوه کم کنی |
یک دختر از رسول گرامی به جای ماند |
|
کی جای داشت آن همه بر وی ستم کنی |
آن مادر دو سید و چرخ دو آفتاب |
|
آن طاق در نکویی و آن جفت بوتراب |
شاه رسل چو فاطمه گر دختری نداشت |
|
بی شبهه آسمان حیا اختری نداشت |
گر خلقت بتول نمیکرد کردگار |
|
در روزگار شیر خدا همسری نداشت |
از این دو هر یک ار نه به هستی قدم زدی |
|
آن یک به راستی زنی این شوهری نداشت |
بیدختر پیغمبر ما نوعروس دهر |
|
خوش دلفریب بود ولی زیوری نداشت |
بیدختری پیغمبر ما عرضهی حیا |
|
مانند امتی است که پیغمبری نداشت |
جانها فدای او و دو پور گرامیش |
|
و آن شوی تاجدار وی و باب نامیش |
آه آن زمان که ناله زار از جگر زدی |
|
زاه جگر به خرمن گردون شرر زدی |
در بستر اوفتاده و اندام کوفته |
|
گاه او فغان ز پهلو و گاه از کمر زدی |
دیدی یتیمی خود و تنهایی علی |
|
دستی به دل نهادی و دستی به سر زدی |
گه با حسین و گه به حسن هم فغان شدی |
|
گاهی خروش از دل و گاه از جگر زدی |
بر بیپناهی حسن آهی ز دل زدی |
|
یاد از حسین کردی و آهی دگر زدی |
چندانکه گوش دادی و نشنیدی از بلال |
|
الله اکبر از دل پر درد بر زدی |
دندان شکستن پدرش آمدی به یاد |
|
بیخود شدی و سنگ به درج گهر زدی |
* * *
عالم به دیده علی آن دم سیاه شد |
|
کان ماه برج عصمت از او عذرخواه شد |
گفتش که یا علی بکن از خود بحل مرا |
|
گفت ای عزیز جان مکن از خود خجل مرا |
گفتش مرا ز دل مبر و یاد کن ز من |
|
گفتا بلی اگر نرود با تو دل مرا |
گفتش که متصل به قیامت شد این فراق |
|
گفتا قیامت است غمت متصل مرا |
گفتش بدی که دیدهای از لطف درگذر |
|
گفت ای خوشی ندیده تو خود کن بحل مرا |
گفتش که مهر مگسل از این کودکان من |
|
گفت ار گذارد این الم جان کشد مرا |
گفتش که بیمحل به سر تربتم گذر |
|
گفتا گر آب دیده نگردد مخل مرا |
* * *
این گفت و جستجوی حسین و حسن نمود |
|
آغوش زان دو گل چمن یاسمن نمود |
کرد آن چنان نگاه که برداشت زان دو ماه |
|
پنجاه ساله توشه دیدن به یک نگاه |
بوسیدی آن لب حسن و برزدی خروش |
|
بوئیدی آن گلوی حسین و کشیدی آه |
کلثوم را بدیدی و گفتی که عنقریب |
|
گوش سپه پر کند از بانگ وا اخاه |
دیدی به روی زینب و گفتی به دهر زود |
|
این بخل عاقبت شود از بار غم دو تاه |
گفتی مباد فاطمه چندانکه بنگرد |
|
حلق پسر بریده و دین پدر تباه |
یاد پدر چه کردی و شوق لقای او |
|
گشتی لبش چه غنچه خندان به صبحگاه |
آهی کشید و دیده بر هم برنهاد و خفت |
|
با هیچ کس دیگر نه سخن گفت و نه[3] شنفت |
[1] .ریاحین الشریعه ج 2 ، ص 67.
[2] .همان ، ص 68.
[3] .ریاحین الشریعه ج 2 ، ص 69 و 70.