شنیدم که خسرو به شیرویه گفت |
|
در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت |
بر آن باش تا هر چه نیت کنی |
|
نظر در صلاح رعیت کنی |
الا تا نپیچی سر از عدل و رای |
|
که مردم ز دستت نپیچند پای |
گریزد رعیت ز بیداد گر |
|
کند نام زشتش به گیتی سمر |
بسی بر نیاید که بنیاد خود |
|
بکند آن که بنهاد بنیاد بد |
خرابی کند مرد شمشیر زن |
|
نه چندان که دود دل طفل وزن |
چراغی که بیوه زنی برفروخت |
|
بسی دیده باشی که شهری بسوخت |
ازآن بهره ورتر در آفاق نیست |
|
که در ملکرانی به انصاف زیست |
چو نوبت رسد زین جهان غربتش |
|
ترحم فرستند برتربتش |
بدو نیک مردم چو میبگذرد |
|
همان به که نامت به نیکی برند[1] |
[1] . بوستان سعدی.