«غزل شمارة 1»
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا میخور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
«غزل شمارة 2»
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به میسجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
«غزل شمارة 3»
صلاح کار کجا و من خراب کجا |
|
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا |
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس |
|
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا |
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را |
|
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا |
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد |
|
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا |
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست |
|
کجا رویم بفرما از این جناب کجا |
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است |
|
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا |
ببین که یاد خوشش باد روزگار وصال |
|
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عقاب کجا |
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست |
|
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا |
«غزل شمارة 4»
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی میباقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
«غزل شمارة 5»
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را |
|
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را |
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا |
|
تفقدی نکند طوطی شکرخا را |
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل |
|
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را |
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر |
|
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را |
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست |
|
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را |
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی |
|
به یاد دار محبان بادپیما را |
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب |
|
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را |
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ |
|
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را |
«غزل شمارة 6»
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را |
|
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا |
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز |
|
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را |
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون |
|
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا |
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل |
|
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا |
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت |
|
روزی تفقدی کن درویش بینوا را |
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است |
|
با دوستان مروت با دشمنان مدارا |
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند |
|
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را |
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند |
|
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا |
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی |
|
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را |
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد |
|
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا |
آیینه سکندر جام میاست بنگر |
|
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا |
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند |
|
ساقی بده بشارت رندان پارسا را |
حافظ به خود نپوشید این خرقه میآلود |
|
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را |
«غزل شمارة 7»
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را |
|
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را |
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم |
|
اگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را |
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت |
|
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا |
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی |
|
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا |
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی |
|
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را |
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی |
|
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را |
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحر خیز |
|
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را |