به هر حال معناي توحيد يکي کردن نيست. هر چند گاهي به اين معنا استعمال میشود؛ اما توحيدي که از اصول اعتقادات ماست يعني يگانه دانستن خدا.
طبيعتاً توحيد، ابتدا نياز به معرفت و شناختن خدا دارد؛ يعني ابتدا پي به وجود خدا ميبريم و بعد صفات او، از جمله يکي بودن را ميفهميم. گمان ما اين است که وقتي ميگوييم: ذات خدا يکي است؛ يعني دو تا يا بيشتر نيست و فرض صحيح اين است که او يکي باشد؛ اما اگر خود اين خدا اجزايي داشته باشد با يکي بودنش منافات ندارد! در حاليکه نداشتن اجزاء هم يکي از معاني وحدانيت خداست.
در جنگ جمل شخصي در ميدان جنگ اصرار داشت که نزد فرمانده و اميرالمؤمنين7 برود. او را نزد حضرت امير بردند. عرض کرد يا علي! اين که ميگوييد: خدا يکي است يعنيچه؟ اطرافيان خيلي ناراحت شدند و گفتند: در اين موقعيت حساس اين چه سؤالي است؟ حضرت، امر به آرامش کردند و فرمودند: ما اصلا به خاطر توحيد ميجنگيم. بعد با صبر و حوصله فرمودند: واحد که ميگوييم چند معنا دارد. يک معنايش هم اين است که خدا اجزا ندارد. ..[1].
وقتي ميگوييم: خدا يکي است، اين جمله باطني دارد. بايد دقت کنيم تا عمق مطلب را درک کنيم. ما بايد هم در مقام فکر، نظر و اعتقاد توحيدمان عمق داشته باشد و تنها به يک فهم سطحي اکتفا نکنيم و هم در مقام عمل بايد دقت کنيم که توحيد ما آميخته با شرک نباشد. توحيدِ غالب مؤمنين با نوعي شرک توأم است.
تعجب نکنيد! قرآن ميفرمايد: ﴿وَ ما يُؤْمِنُ أَکثَرُهُمْ بِاللَّـهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِکون﴾؛[2] ايمان اکثريت مردم آميخته با شرک است.»؛ اين آميختگي مراتبي دارد. خالص آن است که هيچ آميزهاي ندارد؛ لذا فقط يک مرتبه دارد و مانند مخلوط مراتب ندارد. اگر با اندک چيزي مخلوط شود از خلوص در ميآيد. از خلوص که در آمد هزاران مرتبه پيدا میکند. توحيد خالص آن است که هيچ شرکي در آن نباشد؛ نه در مقام اعتقاد و نه در مقام عمل. متأسفانه ما خلوصمان کم است و غالباً آميختگي دارد. بايد سعي کنيم اين آميختگيها را کم و آن ماده اصلی را تقويت کنيم.
شرک جليّ و آشکار، يکي از مراتب شرک است؛ مانند آنچه که بتپرستان به آن معتقدند و قائل به وجود چند خدا هستند. نفي اين نوع شرک براي رسيدن به توحيد خالص کافي نيست. بايد بدانيم که ذات خداوند هم داراي اجزاء و مرکب از چند عضو يا چند جزء نيست. حال آيا اگر معتقد شديم که خدا بسيط است و هيچ نوع ترکيبي در ذاتش نيست، از نظر اعتقاد توحيدمان کامل است؟ طبق فرمايش اميرالمؤمنين7 هنوز کامل نيست.
حضرت در نهجالبلاغه ميفرمايند: «كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ»؛[3] اين نکته را با يک مثال توضيح ميدهيم. وقتي ميگوييم: اين کاغذ سفيد است، کاغذ موصوف است و سفيدي صفت براي کاغذ. آنچه ما از معناي صفت و موصوف درک ميکنيم اين است که موصوف چيزي و صفت چيز ديگري است که عارض بر موصوف میشود. ميگوييم: کاغذ جوهري جسماني و سفيدي آن، عرضي است؛ لذا کاغذ ممکن است کاغذ باشد اما رنگش عوض شود. پس رنگ غير از خود کاغذ است. معمولاً از صفت و موصوف چنين برداشتي داريم.
حال آيا وقتي ميگوييم: خدا حيات، علم، قدرت و. .. دارد، يعني خدا يک چيز است و حياتش، علمش، قدرتش و. .. يک چيز ديگري است؟! آيا اينها عارض بر خداوند ميشوند؟! آيا قدرت او مانند قدرت ماست که ممکن است کم شود و يا از بين برود؟! بسياري از کساني که آن دو مرحله از مراحل توحيد را گذرانده بودند، در اين مرحله سوم موفق نبودند. شايد امروز اين گرايش يعني جدا دانستن صفات الهي از ذات او، گرايش غالب در ميان برادران اهل تسنن باشد.
شايد اميرالمومنين7 اولين کسي باشد که در عالَم اسلام و چه بسا در عالَم نظر صريحاً اين عبارت را گفته باشد که «كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ»؛ البته صفت در اينجا يعني چيزي غير از موصوف و ذات. چنين چيزي را نبايد براي خدا اثبات کرد؛ بلکه بايد آن را نفي کرد. بايد بگوييم: خداوند صفتي که غير از ذات باشد ندارد؛ خدا عالِم است؛ اما علمش عين خودش است و خودش هم عين علم است. خدا قادر است؛ اما خودش عين قدرت است. خداوند يک ذات بسيط است که ما از او چند مفهوم انتزاع ميکنيم؛ مفهوم ذات، مفهوم صفت علم، مفهوم صفت قدرت و. ... اينها دامهايي است که ذهن ما پهن میکند تا اين مفاهيم را جذب کند.
[1] . توحید صدوق، ص 83.
[2] . سوره يوسف، آیه 106.
[3] . نهج البلاغه، خطبه 1. توضیح بیشتر در صفحات بعد ملاحظه میفرمائید.