borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد دوم»
فخرِ زنانِ عالم

فخرِ زنانِ عالم

فاطمه جانِ نبیِ خـاتم است

 

فاطمه فخرِ زنانِ عالم است

فاطمه دختِ نبوّت، مصطفی

 

همسرِ شاهِ ولایت، مرتضی

فاطمه الگوی حُسن و رحمت است

 

اُسوه‌‌ی صبر و وقار و همّت است

فاطمه هرگز تمنّایی نداشت

 

از علی هرگز تقاضایی نداشت

فاطمه دنباله‌‌ی نسلِ پدر

 

بحرِ عصمت را چو او نبوَد گهر

فاطمه امِّ ابیهای رسول

 

پاره‌‌ی قلب پدر باشد بتول

فاطمه زهرای حیدر بود و بس

 

فاطمه دخـتِ پیمبـر بود و بس

فاطمه پهلو شکسته، غرقِ خون

 

وصفِ شأنش از توانِ من، فزون

دشمنت زد بر تو سیلی، فاطمه

 

روی ماهت گشت نیلی، فاطمه

آسمان نالان زِ دردِ فاطمه

 

کوه حیران، از نبردِ فاطمه

عاقبت، مرگِ گلِ یاسِ کبود

 

شیعه را جز سوگ و جز ماتم نبود

مرتضی بر جسمِ او غسّال شد

 

زین سبب، خون دردلِ اطفال شد

گنج بوده، جسمِ پاک و اطهرش

 

کرد پنهان، گنجِ خود را همسرش

کاش گردم، خاکِ پای فاطمه

 

هسـتی ام گردد فــدای فاطمه

ای خداونـدِ بـزرگ و داد رس

 

تـو بـه دادِ امّـتِ زهـرا برس

مهدی، ای امّیدِ این خیلِ عظیم

 

کی به دیـدارِ تو نایل می‌‌شویم

در وصف مادر سادات حضرت فاطمهﹴ

ماه آن شب خموش و سرگردان

 

روی صحرا و دشت می‌تابید

نور غمرنگ و خون پرور ماه

 

همه جا را نموده بود سپید

دانه دانه ستاره بر رخ چرخ

 

همچو اشک یتیم می‌لرزید

خواب گسترده بود خاموشی

 

بر جهان پرده فراموشی

مرغ شب آرمیده بود آرام

 

چشم ایام رفته بود به خواب

سایه نخل‌‌های به چهره نور

 

از سیاهی کشیده بود حجاب

باد در جستجوی گمشده‌ای

 

چرخ می‌زد چو عاشقی بی تاب

غرق شهر مدینه سر تا سر

 

در سکوتی عمیق و رعب آور

می‌‌­کشید انتظار، خاک آن شب

 

مقدم تازه میهمانی را

می‌ربود از کف گران مردی

 

آسمان همسر جوانی را

آتش مرگ مادری می‌سوخت

 

دل اطفال خسته جانی را

مردی آرام لیک آهسته

 

نوحه گر چند طفل دل خسته

بر سر دوش، جسم بی جانی

 

حمل می‌شد به نقطه‌ای مرموز

همه خواهان به دل، درازی شب

 

گر چه شب بود تلخ و طاقت سوز

تا مگر راز شب نگردد فاش

 

نبرد پی به راز شب دل روز

راز شب بود پیکر زهرا

 

که شب آغوش خاک گشتش جا

راز شب بود بانوئی معصوم

 

که چو او مردی از زمانه نزاد

هیجده ساله بانوئی پرشور

 

که سیه کرده چهره بیداد

بانوئی کز سخن به محضر عام

 

ریخت آتش به جان استبداد

بانوئی شیردل، دلیر و شجاع

 

که نمود از حقوق خویش دفاع

گر چه زن بود لیک مردانه

 

از قیام آتشی عظیم افروخت

شعله‌ای برکشید از دل خویش

 

که سیه خرمن ستم را سوخت

درس احقاق حق و دفع ستم

 

به جهان و جهانیان آموخت

مردم خفته را ز خواب انگیخت

 

آبروی ستمگران را ریخت[1]

هنگامی که ابوبکر و عمر تصمیم گرفتند فدک را از حضرت فاطمه3 بگیرند و این خبر به ایشان رسید، لباس به تن کرده و چادر بر سر نهاد، و با گروهی از زنان فامیل و خدمتکاران خود به سوی مسجد روانه شد، در حالی که چادرش به زمین کشیده می‏شد، و راه رفتن او همانند راه رفتن پیامبر خدا بود، بر ابوبکر که در میان عده‏ای از مهاجرین و انصار و غیر آنان نشسته بود وارد شد، در این هنگام بین او و دیگران پرده‏ای آویختند، آنگاه ناله‏ای جانسوز از دل برآورد که همه مردم به گریه افتادند و مجلس و مسجد به سختی به جنبش درآمد.

سپس لحظه‏ای سکوت کرد تا همهمه مردم خاموش و گریه آنان ساکت شد و جوش و خروش ایشان آرام یافت، آنگاه کلامش را با حمد و ثنای الهی آغاز فرمود و درود بر رسول خدا فرستاد، در اینجا دوباره صدای گریه مردم برخاست، وقتی سکوت برقرار شد، کلام خویش را دنبال کرد و فرمود:


[1] . سید محمد حسین «شهریار»

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: