در ذیل این خطبه در نهج البلاغه آمده است: راوی این خطبه میگوید: «(هنگامی که سخن امیرمؤمنان به اینجا رسید) همام فریادی کشید و مدهوش شد و جان داد».
«در این هنگام امیرمؤمنان7 فرمود، به خدا سوگند من از این پیشامد بر او میترسیدم. سپس فرمود: این گونه اندرزهای رسا به آنها که اهل موعظهاند، اثر میگذارد».[1]
«در اینجا کسی به امام عرض کرد: پس چرا این مواعظ با شما چنین نمیکند».
«امام در پاسخ او فرمود: وای بر تو! هر اجل و سرآمدی وقت معیّنی دارد که از آن نمیگذرد و سبب خاصّی دارد که از آن تجاوز نمیکند».
سپس افزود: «آرام باش دیگر چنین سخنی مگو! این سخنی بود که شیطان بر زبان تو جاری ساخت».
در اینجا این سؤال پیش میآید که چرا همّام به چنین سرنوشتی دچار شد و چرا برای امام که گوینده این سخنان است، چنین حادثهای رخ نداد؟
در پاسخ سؤال اوّل باید به این نکته توجّه داشت که همام، گرچه مرد عابد و زاهدی بود و گرچه قلبش مملوّ از حکمت و روحش سرشار از زیرکی و ذکاوت بود؛ ولی هر قدر روح او وسیع باشد در برابر روح امیرمؤمنان علی7 که چون اقیانوس ناپیدا کرانهای است، قابل مقایسه نیست. به همین دلیل قلب همّام تاب تحمل فشار آن همه معلومات را نداشت، زیرا اقیانوس را نمیتوان در استخر کوچکی ریخت، بنابراین جای تعجّب نیست که همّام صیحهای زند و از هوش برود، آن هم از هوش رفتنی که جان خود را با آن از دست بدهد.
در قرآن مجید در داستان موسی و بنی اسرائیل و تجلی نور الهی بر کوه چنین میخوانیم: «هنگامی که پروردگارش بر کوه تجلی کرد آن را در هم کوبید و موسی افتاد و مدهوش شد».[2]
نه تنها موسی نتوانست مقاومت کند، کوه با آن عظمت نیز درهم کوبیده شد.
آری! مواعظی که از دل برخیزد این گونه بر دل مینشیند و مهم آن است که انسان اهل «مواعظ بالغه» باشد و گرنه انسانهای سنگدل و آلودهای که در دام شیطان گرفتارند نه گوش شنوایی برای اندرزها دارند و نه قلب آرامی برای پذیرش.
به تعبیر دیگر: همام گرچه پارسایی والا مقام بود؛ ولی صفاتی را که امام در این خطبه بیان فرمود به طور تمام و کمال در خود ندید. آتش حسرت در عمق جان او افتاد و بی قرار شد و از شدّت تأسف جان داد.
[1] . در نسخه بالا همزه استفهام بر سر «هکذا» آمده؛ ولی در بسیاری از نسخ قدیم و شروح نهج البلاغه همزه استفهام ذکر نشده است و مناسب معنا نیز همین است.
[2] . سوره اعراف، آیه 143.