حضرت زهرا3 در این قطعه، هماهنگ با آیه شریفه[1] به یکی از مصادیق، به عذر اجتناب از فتنه و در عین حال سقوط در فتنه اشاره فرموده، که کار آنان نیز به عذر اجتناب از فتنه بود، اما در عین حال وقوع در فتنهی عظیم. یکی از منافقان در عذر تخلف از شرکت در جنگ تبوک به رسول اکرم6 گفت:
﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ ائْذَنْ لي وَ لا تَفْتِنِّي أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ﴾؛[2]
«برخی از آنان میگویند به من اجازه عدم شرکت را بده، و مرا به فتنه نیانداز. آگاه باش در عین اجتناب از فتنه در فتنه فرو رفتند و جهنم به کافران احاطه دارد.»
عذر عدم شرکت منافقان به این منطق بود که یکی از آنان چنین بیان میکند: چون من شیفتهی زنان هستم، میترسم دلباختهی زیبارویان رومیان (بنی الاصفر) بشوم. خدا در جواب این عذر وقاحت آمیز فرمود: هشیار باش! بااین ترک جهاد، خود در فتنه افتادند، زیرا با این عذر دروغ و بهانه جویی در صدد فرار از جنگ میباشند، وگرنه کسی که عازم به جهاد در راه خدا میباشد، شیفتهی محبوب واقعی خود میباشد:
به حقش که تا حق جمالم نمود |
|
دگر هر چه دیدم خیالم نمود |
چنین فردی برتر از جمال ازلی محبوبی ندارد، لذا با کمال اخلاص جانش را نثار میکند. و چنین دلباخته و متیّمی[3] با زیبارویان چه کار. پس آن کسی که عذر میآورد که از فتنهی زیبارویان در هراسم، دروغ میگوید، شوق جنگ ندارد و ذوق لقاء الله در سرش نیست، و چنین فرد متخلفی کافر است و جهنم به کافران احاطه دارد.
شریکه القرآن میفرماید: این ابتدار و شتاب به ربودن خلافت، شتاب خاصی بود، چون فرمود: «ابتدارا» یعنی، شتاب کردید، ولی شتاب مخصوصی!
ابن ابیالحدید در بیان این شتاب چنین میگوید: «عمر در پیشاپیش او (ابوبکر) میدوید و آن قدر نعره زده بود که دهانش کف کرده و اطرافیانش که پیراهنهای صنعا (پایتخت یمن) در تن داشتند او را احاطه کرده بودند، در بین راه هر کس را میدیدند به شدت او را میزدند و به پیش میکشیدند و از او با مالیدن دستش به دست ابوبکر (چه بخواهد و چه نخواهد) بیعت میگرفتند!».[4]
همچنین ابن ابیالحدید، در مقام اعتذار از خوف فتنه، از قول عمر چنین نقل میکند: «ابن عباس از عمر نقل میکند که در منبر گفت: همان وقت که از اختلاف ترسیدم، به ابوبکر گفتم: دستت را بگشا تا تو را بیعت کنم. او هم دستش را گشود و من با او بیعت کردم. . . چون ترسیدم اگر بیعت نگرفته محل را ترک کنم و بیعت با دیگری اتفاق بیفتد، در چنین حالی یا باید با آن شخص بیعت میکردیم و یا خودداری مینمودیم و در هر دو صورت مستلزم محذوراتی بود؛ زیرا اگر بیعت میکردیم بیعت، با کسی بود که در باطن به بیعت او تن ندادهایم، و اگر خودداری میشد، بیم خونریزی و جنگ میرفت.».[5]
﴿أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ﴾ ؛ «آگاه باشید که خود با عذر واهی (ترس از فتنه) در فتنه افتادید و مسلما جهنم به کافران احاطه دارد.»
آری به هیچ وجه این شتابزدگی از جهت غمخوارگی به اسلام نبود، بلکه هوای ریاست و خلافت آنها را به شتابزدگی واداشته بود، مبادا دیگران به حق و یا به ناحق آن را به دست آورند. اینک با ارائهی دو دلیل میبینیم که آنان به جز ربودن خلافت، هوایی در سر نداشتند:
1. اگر آنان در واقع غمخوار اسلام و مسلمانان بودند، میبایست آن کسی را که خود در باطن اعتقاد به لیاقت و کفایتش داشتند مقدم میداشتند، و این نکته از فرمایش مولی المتقین در خطبهی شقشقیه استفاده میشود که میفرماید: «لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ وَ يَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى؛[6] پیراهن خلافت را فرزند ابی قحافه به تن خویش کرد، در حالی که به طور تحقیق او میدانست که محل من در خلافت به منزلهی محور و قطب در آسیاب است»؛ یعنی چگونه محور آسیاب رکن در چرخیدن سنگ بانظام خود میباشد، همان گونه محل مولا در خلافت، مانند محور آسیاب است.
عمر بن الخطاب مکرر میگفت: «لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَر»[7] و یا میگفت: «لَا بَقِيتُ لِـمُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أَ بُو الْـحَسَنِ»[8] یعنی؛ خدای متعال مرا در هیچ مشکلی بدون ابوالحسن قرار ندهد.
علاوه از نصوص متواتر غدیر و غیره که هر دو حاضر و ناظر بودند، و در تبریک به منصب خلافت مولا در غدیر مشارکت داشتند، و اگر دلشان به حال اسلام میسوخت، لازم بود بر فرض اینکه اگر بدون توطئه هم مردم مدینه یکجا و یکدل با آنان بیعت میکردند و ابدا هم نصی از رسول اکرم6 راجع به خلافت مولا نبود، آنها به جهت غمخوارگی به اسلام، مولا را مقدم میداشتند، و همه با کمال خلوص نیت به آن بزرگوار بیعت مینمودند؛ و چنانچه در ظاهر که ابوعبیده و عمر به ابوبکر گفتند که: با بودن تو نوبت به ما نمیرسد! همگی این جمله را به مولا میگفتند. و چه خوب به مقام مولا معرفت و شناخت داشتند و علی رغم این شناخت چه ستمهایی که مرتکب نشدند!
انسانی که واجد مقام خلوص باشد، همواره واقع را آن طور که هست میبیند. نمونهای از غمخواری و فداکاری برای مصلحت جامعه و کشور، رفتار وزیر خارجهی ژاپن، آن طور که نقل شده میباشد. میگویند: وزیر مربوطه وقتی مشاهده کرد معاون وی در دفاع و حفظ منافع کشورش ماهرتر و هشیارتر میباشد و بهتر میتواند به کشورش خدمتگزاری نماید، به آسانی از منصب خطیر خود استعفا میدهد تا معاونش جای او بنشیند. آری منطق غمخواری این است که انسان مصلحت شخصی خود را فدای مصلحت جمعی نماید.
- 6 جلوگیری و ممانعت نمودند!؟ ابن ابی الحدید جریان را این طور شرح میدهد:
«در صحیح بخاری و صحیح مسلم از ابنعباس نقل میکند؛ که چنین گفت: وقتی که رسول خدا6 در حال احتضار بود، تنی چند از صحابه، از جمله عمر بن الخطاب حاضر بود. رسول خدا6 فرمود: بیارید برای شما نامهای بنویسم که هرگز پس از آن دچار گمراهی نشوید. آنگاه عمر گفت: مرض او را فراگرفته (و العیاذ بالله حرف بی حساب میزند) در نزد شما قرآن هست، کتاب خدا کافی است (احتیاجی به نوشتهی دیگر نیست. گوئیا رسول اکرم6 این را نمیدانست که کتاب خدا کافی است!) حاضران جلسه در اثر این گفته به مجادله پرداختند و دچار اختلاف شدند. بعضی از آنان میگفتند: نامه را حاضر سازید تا رسول خدا6 آنچه مایهی اختلاف است براندازد، و برخی دیگر میگفتند: حق همان است که عمر گفت! تا آنکه اختلاف میان حاضران بالا گرفت و بگومگوها زیاد شد. حضرت فرمود: برخیزید! و آنان برخاستند.
بعد از این ماجرا ابن عباس مکرر میگفت: بزرگترین مصیبت از آنجا آغاز شد که مانع نوشتن نامه شدند و نگذاشتند نامهای را که موجب از بین رفتن اختلاف بود بنویسد».[9]
کسی که به راستی غمخوار اسلام باشد، باید از فتنه بترسد و میبایست فرصت مزبور را غنیمت شمرده، با دل و جان نامه را آماده میساخت. حال مدلول نامه چه بود؟ از قرائن قطعیه آشکار است که در مورد خلافت بود ـ کاری نداریم، چون فعلا در مقام اثبات این هستیم که مدعیان خلافت غمخوار اسلام نبودند و جز ریاست، هوایی دیگر به سر نداشتند، و به فرمایش مولا:
گویی آنان مثل اینکه قول خدای سبحان را نشنیدند که میگوید که: «جهان آخرت را برای کسانی که ارادهی علو و ریاست در روی زمین و فساد را ندارند قرار دادیم، و عاقبت از آن متقین است».[10]
آری، سوگند به خدا! خوب شنیدند و خوب فهمیدند، ولی دنیا در چشمشان شیرین و در مقابل زینت دنیا دل باختند!»[11]
«أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا» ترک جهاد در رکاب رسول خدا6 فتنه است، و لازمهی آن غلبهی جهل بر نادانی و کفر بر ایمان و شرک بر توحید است. در این مورد هم، پس زدن خلیفهٔ الله، حامل امانت کبرای الهی، خود فتنه بود که به عنوان جلوگیری از فتنه اتفاق افتاد. چنانچه در زیارت جامعهی غیرمعروفه آمده است:
«او را (مولای متقیان7) به بیعتشان دعوت میکردند، بیعتی که نحوست و شومی آن تمام اسلام را فراگرفت و در قلب همهی مسلمانان تخم گناه را کاشت،[12]
و مقداد از جامعهی دولت اسلامی طرد[13] شد، و جندب (ابوذر[14]) تبعید شد، و شکم عمار[15] شکافته شد، و عملا قرآن تحریف شد، و احکام و مقام عوض شد، و خمس بر آزادشدگان پیامبر مباح شد، و اولاد لعنت شدگان را بر ناموسها و خونها مسلط کرد، و حلال و حرام را مخلوط نمود، و اسلام و ایمان را سبک شمرد، و حقیقت کعبه را ویران نمود، و به دار هجرت (مدینه) غارتکرانه در روز «حره» حمله برد، و دختران انصار و مهاجران را برای شکنجه و بیداد بس حاد به بیرون ریخت و بر آنان لباس عار و رسوایی پوشانید.»
در این فراز از زیارت به تحریف قرآن اشاره میفرماید، به عنوان یکی از هزار، و مشتی از خروار «اولو الامر» را که عبارت از معصومین ـ صلوات الله علیهم ـ میباشد، تطبیق به معاویه و یزید پسر او و ولید بن یزید بن عبدالملک، این دزدان و غاصبان خلافت شد، تا جایی که حجاج بن یوسف در زمان عبدالملک بن مروان به خلیفه گفت: خلیفه الله! و گفت: خلافت مقامی والاتر از نبوت است و آسمان و زمین با خلیفه استوار است، و خلیفه در نزد خدا بالاتر از ملائکهی مقربین است. سؤال میشد چگونه خلافت بالاتر از نبوت است؟ در جواب میگفت: آیا جانشین شخص مهمتر است، یا کسی که پیام او را میبرد؟
خالد بن عبدالله قسری (فرماندار مکه) از طرف هشام بن عبدالملک گفت: هشام ـ العیاذ بالله ـ بهتر از پیامبر است[16]. تا آن جا که «اولو الامر» به ولید بن یزید بن عبدالملک، منطبق شد. او شبی قرآن را باز کرد، در اول صفحه دید این آیه است:
«و استفتحوا و خاب کل جبار عنید من ورائه جهنم و یسقی من ماء صدید». فرمان داد قرآن را آویختند و تیر و کمان را گرفت و قرآن را تیرباران نمود و گفت:
آیا مرا تهدید میکنی که ستمگر معاندی هستم؟ آری من همان هستم، اگر پروردگارت را در قیامت دیدی بگو: مرا ولید پاره کرد!.[17]
[1] . سوره توبه، آیه 49.
[2] . سوره توبه، آیه 49.
[3]. اقتباس از دعای کمیل: «و اجعل قلبی بحبك متیما؛ و قلب مرا به حب خود اسیر و شیدا قرار ده!».
[4] . شرح ابن ابی الحدید، ج 1، ص 219.
[5] . همان، ج 2، ص 25.
[6] . نهج البلاغه، صبحی صالح، خطبهی (3).
[7] . گنجی شافعی، کفایهٔ الطالب، ص 69 به نقل: از عسکری، نجم الدین، علی و الخلفاء، ص 127.
[8] . همان جا.
[9] . شرح ابن ابی الحدید، ج 2، ص 55.
[10] . ﴿تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِي الْأَرْضِ وَ لاَ فَسَاداً وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴾ (سوره قصص، آیه83).
[11] . نهج البلاغهی صبحی صالح، خطبه 3.
[12] . مفاتیح الجنان.
[13] . آری مقداد از جامعه و دولت اسلامی به جرم اینکه به گفتار و وصیت پیامبرش مثل کوه استوار و پا بر جا بود و طرد شد. این بیعت شوم چنین شخصیتی را طرد نمود که عظمت و مقام و جلالتشان او در میان عامه و خاصه از خورشید روشنتر است، و رسوخ ایمانش آن چنان بود که در جنگ بدر به رسول خدا6 گفت: «به خدا قسم! ای رسول خدا! ما دربارهی تو آنچه که بنو اسرائیل به موسی گفتند: برو تو و پروردگارت جنگ کنید، ما در این جا نشستهایم، نخواهیم گفت، و در مقابل تو از راست و از چپ و از پیش رو و از پشت سر جنگ و دفاع خواهیم نمود. «(مامقانی، تنقیح المقال، ج 3، ص 245). چنین منطق و استواری، رسول خدا6 را مسرور و شادمان و آثار شادی در سیمایش هویدا شد، و روایت شده: کسی باقی نمانده، مگر اینکه در قلبش مسائلی گذشت، مگر مقداد همچون فولاد قلبش محکم و استوار بود.» (تنقیح المقال، ج3، ص 245).
[14] . جنب بن جناده، معروف به ابوذر غفاری از بزرگان علما و صحابه و زهاد بود. رسول الله6 دربارهی وی فرمود: «آسمان سایه نیفکند و زمین برنداشت بر کسی که از ابوذر راستگوتر باشد. هر کسی از دیدن زهد عیسی مسرور میشود، به ابوذر نگاه کند» (سنن ابن ماجه، به نقل از: شریف قرشی، باقر، الرسول الاعظم مع خلفائه).
چنان شخصیت عظیمی با کمال غربت در زمان عثمان به جرم حق گویی! به صحرای ربذه تبعید شد در حالی که اطرافیان عثمان در غنایم جنگی غوطه ور بودند.
[15] . عمار یکی از قطبها و رکنهای مسلم اسلامی است؛ در جاهلیت متحمل شکنجهها گردید. رسول خدا6 در معفرفی عمار فرمود: «أن عمار ملا ایمانا من قرنه إلی قدمه و اختلط الایمان بدمه و لحمه؛ همانا عمار از فرق تا قدم مملو از ایمان است، ایمان با خون و گوشت عمار درآمیخته است.» (علامهی امینی، الغدیر، ج 9، ص 23).
سبدی پر از جواهر از غنائم جنگی بود. عثمان آن را یکجا به یکی از زنهایش داد که با آن زینت کند. مولای متقیان7، در این کار شدیدا از عثمان انتقاد فرمود. عمار هم در تأیید مولا سخنانی گفت. عثمان خشمگین شده و به عمار گفت: «یابن المتکا! تجتری علی؛ ای پسر شکم گنده! به من جرأت پیدا کردی! به محافظان خود دستور داد او را بگیرند. او را گرفته، آنچه قدرت داشتند با دست و لگد این صحابی بزرگوار را به جرم نهی از منکر آنچنان زدند که عمار از هوش رفت، و به همان حال او را به منزل ام سلمه بردند. آن چنان بیهوش شده بود که نماز ظهر و عصر و مغرب از وی فوت شد، و هنوز وقت عشا باقی بود که به هوش آمد و وضو ساخت و نماز عشا را به جا آورد و گفت: سپاس خدای را که این اولین روزی نیست به خاطر خدا اذیّت و آزار میشویم» و در اثر همین ضرب، عمار به فتق مبتلا شد (الغدیر، ج 9، ص 15).
[16] . جرجی زیدان، تاریخ التمدن الاسلامی، ج 4، ص 364؛ به نقل از: الاغانی، ج 19، ص 630.
[17] . تتمهٔ المنتهی، ص 91؛ تاریخ التمدن الاسلامی، ج 4، ص 364.