ابن ابی الحدید و طبری نوشتهاند: گروهی از انصار در سقیفهی بنی ساعده به ریاست سعد بن عباده جمع شدند و گفتند: بعد از محمد6 سعد بن عباده، زعیم و رئیس قبیلهی خزرج را به جای او برگزینیم! در این هنگام قیس مریض و در بستر بود. در همان حال، وی را به سقیفه آوردند. وی خطبه خواند و در امتیازهای انصار سخنها گفت. بالاخره پس از تبادل نظر، قرار بر این شد که سعد خلافت را به دست گیرد و نیز مقرر شد که اگر چنانچه مهاجران زیر بار نرفته و به سوابق و قرابت احتجاج بنمایند، قرار بر «منا امیر و منکم امیر» میگذاریم. سعد که این سخن را شنید گفت: «هذا اول الوهن؛ این اولین سستی است. «عمر از جریان اجتماع انصار آگاه گردید. کسی به دنبال ابوبکر که در منزل رسول الله6 بود فرستاد، که هر چه زودتر بیرون آی!
ابوبکر جواب فرستاد: «من سخت مشغولم».
عمر دوباره کسی را فرستاد، گفت: «اتفاقی مهم روی داده که باید خود حضور به هم رسانی.» ابوبکر بیرون آمد، عمر جریان اجتماع انصار و گفتگوی آنان را به اطلاع ابوبکر رسانید.
عبارت ابن ابیالحدید چنین است: «آنگاه هر دو با شتاب همراه با ابوعبیده خود را به سقیفه رساندند. ابوبکر سخنرانی کرد و گفت: مهاجران، خویشاوندان رسول الله6 و فرزندان او میباشند. سپس گفت: ما مهاجران، فرمانروا میشویم، شما انصار وزیران ما باشید. هرگز کاری بدون مشورت و صواب دید شما انجام نخواهیم داد، و بدون رأی شما به حل و فصل امور نخواهیم پرداخت.
در این هنگام حباب بن منذر جموح بلند شد و گفت: ای انصار! خلافت از آن شماست، آن را محکم نگهداری نموده و از دست بیرون ندهید، هیچ کسی یارای مخالفت با شما را ندارد. شما عزیزان و قدرتمندان و گروهی انبوه و از هیبت و سطوت و احترام خاص برخوردار هستید. اکنون همهی مردم به شما چشم دوختهاند، مبادا میان خود اختلافی رخ دهد و مانع از نیل به هدف؛ یعنی، زمامداری و خلافت گردد؛ و چنانچه اینان (مهاجران) تسلیم نگردیدند، در این صورت ـ یک امیر از ما و یک امیر از شما باشد.
عمر بلند شد و گفت: هرگز! مگر دو شمشیر در یک نیام میگنجد!؟ به خدا سوگند! هرگز عرب به فرماندهی شما انصار تن در نمیدهد، در حالی که پیامبرش از قبیلهی شما نیست؛ و گفت: «کیست که با ما در سلطنت محمد6 به نزاع برخیزد، در حالی که ما دوستان و خویشاوندان وی هستیم.»
حباب بن منذر گفت: ای انصار! قدرت را در دست خود محکم نگاه دارید و به حرفهای این مرد (عمر) گوش ندهید، و اگر مهاجران با شما هم رأی نشدند، آنان را از مدینه بیرون برانید، شما سزاوار زمامداری و خلافت هستید و لیاقت آن را دارید. مگر نه اسلام به برکت شمشیر شما قبیلهی انصار رونق گرفت؛ من مرد میدان و یکه تاز عرصهی خلافتم! به خدا سوگند! اگر بخواهید این جنگ را از نو شروع میکنیم و با هر کس به مقام منازعه آمد میستیزیم».
عمر در جواب گفت: «در این موقع خدا تو را میکشد.» حباب بن منذر گفت: ای عمر! بلکه خدا تو را میکشد.
ابوعبیده گفت: ای انصار! شما در آغاز اسلام نخستین یاورانش بودید، حال روا مدارید که اول ویرانی آن نیز به دست شما انجام گیرد.
بشیر بن سعد، که او از قبیلهی خزرج و از انصار بود و رقیب سعد بن عباده بود و بر وی رشک میبرد، گفت: ای انصار! در این شکی نیست که محمد6 از قریش و با اینان (مهاجران) خویشاوند است، و بی شک خویشاوند سزاوارتر به مقام او میباشد.
همین که سخن ابوعبیده تمام شد، ابوبکر دیگر درنگ روا ندید، به عجله و شتاب تمام از جای خود پرید و گفت: اینک با عمر یا با ابوعبیده، هر کدام که صلاح میبینید بیعت کنید.
بالاخره پس از رد و بدلهای تعارفاتی، آن دو گفتند: جایی که تو باشی نوبت به ما نمیرسد؛ تو فاضلترین مهاجران و جانشین رسول اکرم6 در نماز هستی، دستت را برآور تا با تو بیعت کنیم. همین که دست خود را برای گرفتن بیعت از آن دراز کرد، بشیر بن سعد به آن دو سبقت گرفته و با او بیعت کرد.
حباب بن منذر به بشیر گفت: تو از رشک و حسدی که به پسر عمویت سعد بن عباده داری بیعت کردی.
گفت: نه چنین است، من نخواستم سر و صدا و اختلاف به راه اندازم؛ و قبیلهی اوس که دیدند یکی از بزرگان قبیلهی خزرج بیعت کرد، رئیس قبیله موسوم به اسید بن حضیر، او نیز به رشکی که در دل از سعد داشت بیعت کرد. پس از بیعت اسید همهی قبیلهی اوس که در سقیفه بودند بیعت کردند، و به این ترتیب، بیعت این خلافت نامیمون تمام شد.
طرفداران این خلافت ـ که در تاریخ اسلام موجب انحراف اسلام از راه حقیقی خود شد ـ میگویند: به اجماع مسلمانها بیعت این خلافت تثبیت گردیده. اینک اقرار ابن ابیالحدید:[1]
بنیهاشم و زبیر بیعت ننمودند و در منزل مولای متقیان7 اجتماع نمودند. آنگاه عمر و گروهی دیگر مانند اسید بن حضیر، رئیس اوس، و مسلم بن اسلم به خانهی فاطمه3 رفتند و گفتند: همه مسلمانها با ابوبکر بیعت کردند، شما نیز مانند سایر مسلمانان با او بیعت کنید. بنی هاشم به این سخن ترتیب اثر نداده، زبیر که در داخل خانه بود با شمشیر حمله ور شد.
عمر گفت: این سگ را دریابید. مسلم بن اسلم شمشیر را از دست زبیر گرفت و به دیوار زد. آنگاه مولا ـ صلوات الله علیه ـ و زبیر و بنی هاشم را برای گرفتن بیعت با ابوبکر به طرف مسجد بردند.
مولای متقیان7 در میان راه میفرمود: انا عبدالله و اخو رسول الله6. تا در برابر ابوبکر ایستاد، آنگاه خطاب به مولا گفتند: با ابوبکر بیعت کن! فرمود:
«من به خلافت از شما سزاوارترم و با شما بیعت نمیکنم، شما اولیٰ هستید که با من بیعت کنید. خلافت را از انصار به دلیل خویشاوندی با رسول اکرم6 گرفتید، اینان فرماندهی را در اختیار شما گذاشتند و تسلیم شما نمودند. اینک من به همان دلیل که خودتان به انصار استدلال نمودید دلیل میآورم؛ پس اگر ترسی از خدا در دلتان است، ما را انصاف دهید و از خلافتی که انصار برای شما شناختند، شما نیز همان را در ما بشناسید، وگرنه برگردید به ظلم و ستم که خود آگاه هستید.» عمر گفت: دست بردار نیستیم، تا از تو با ابوبکر بیعت بگیریم.
مولای متقیان7 فرمود: «ای عمر! اینک بدوش، قسمتی از این شیر دوشیده از آن توست، امروز کار را به منفعت او محکم کن، تا فردا به تو برگرداند.» آنگاه ابوعبیده گفت: یا اباالحسن! تو در سن جوانی هستی و اینان سالخوردگان قریش هستند و تو تجربهی آنان و آشنایی به امور آنان را نداری، و ابوبکر را در این امر از تو قویتر میدانم، به این خلافت رضایت بده، اگر زنده ماندی و عمْر به تو مجال داد، تو به این امر به جهت برتری و خویشی و سابقهی اسلام و جهاد شایسته تری.
سبحان الله! جوانی که در جنگ احد هاتف الهی صدا میزند: لَا فَتَى إِلَّا عَلِيٌّ لَا سَيْفَ إِلَّا ذُو الْفَقَارِ، و پیامبر اسلام6 مکرر میفرمود: اَقضاکُم عَلِیّ، و صدها عبارتهای نظیر آن، و آن همه دوران دلاوری و وسعت احاطه و معرفت به امور نادیده گرفته میشود و مولا را به عقب میزنند. اگر مولا تجربه نداشت و احاطه نداشت، پس چرا عمر پس از چهار سال در همهی امور مملکت اسلامی، ناچار از مشورت با مولای متقیان میگردد؟ چنان که میبینیم عامه به حد تواتر نقل کردهاند که عمر گفت: لو لا علّی لهلک عمر.
این حقایق تاریخی، سر تعبیر صدیقهی طاهره: «حسیکة النفاق؛ خار نفاقی که در دلها خلیده» بود را، برای ما روشن میکند که چگونه با برنامههای سری و پشت پرده در زمان پیامبر، و بیرون زدن آن پس از رحلت آن بزرگوار، برنامهی امامت و زعامت الهی را از مسیر خود دگرگون ساختند. مرحوم آیهٔ الله سید محمد باقر صدر در بیان توطئهی سری، در کتاب فدک چنین میگوید:
«در این داستان میبینیم وقتی عمر داستان سقیفه را شنید که انصار در آن اجتماع نموده، ابوبکر را با خبر ساخت. مسلم است با خبر شدن عمر، از این داستان به طریق وحی نبوده. میبینیم پس از آمدن ابوبکر و قانع شدن وی به اینکه پیامبر وفات کرده، عمر فقط ابوبکر را با خبر میسازد!
پاسخ منطقی این گونه عمل، جز اینکه اتحاد مثلثی با برنامهی معین راجع به خلافت میان وی و ابوبکر و ابوعبیده بوده است، نیست.
حال به فرضهایی که این احتمال را مسجل مینماید رجوع میکنیم:
1. چنانچه گفته شد، چرا عمر فقط ابوبکر را از جریان سقیفه با خبر میسازد و او را به بیرون از دارالنبوهٔ میخواند و پس از جواب ابوبکر که «انی لمشغول» با اشارهی مجدد متوجه جریان میشود، ناگهان خارج شده و با شتاب تمام روانهی سقیفه میشود؟ زیرا چه اشکال داشت که پس از خبر دادن به ابوبکر و جواب او، شخصی دیگر از بزرگان مهاجران را بخواهد؟ این اصرار در بیرون ساختن ابوبکر و پس از اطلاع با شتاب رفتن به سقیفه را وجهی نمیماند، جز همان اتحاد سری، وگرنه اگر هدف فقط راندن انصار از صحنه و سپردن حق به مهاجران بود، حال که ابوبکر اعتذار نمود، دیگری از بزرگان مهاجر را برای این کار معرفی میکرد. باید توجه داشت که عمر در خبر دادن به ابی بکر، واسطه را میفرستد و خود شخصا حاضر نمیشود؛ زیرا اگر خود میرفت، ممکن بود پرده از توطئه برافتد و بنی هاشم از آن بویی ببرند. عمر در دفعه دوم که بر حسب قاعده باید خودش میرفت، باز واسطه را میفرستد و این بار به ابوبکر پیغام میدهد که جریانی اتفاق افتاده که لازم است ابوبکر شخصا در آن جریان حضور به هم رساند؛ بنابراین به نظر میآید ضرورتی برای حضور ابی بکر نمیماند، مگر اینکه قراردادی بوده و هدف، اجرای همان قرارداد است.
- 6 وفات نیافته و تهدید آنانی که میگفتند: پیامبر فوت کرده، با وجود استماع آیه از ابن مکتوم، چند چیز میتواند باشد: اول؛ اینکه از شدت علاقه، عقل و شعور خود را در آن ساعت رحلت پیامبر6 از دست داده بود. دوم؛ اینکه واقعا ـ با از دست ندادن شعور ـ یقین کرده که پیامبر6 وفات یافتنی نیست؛ سوم؛ اینکه غرض خاص سیاسی باشد.
اما احتمال اول که عمر شعور خود را از دست بدهد، به شهادت تاریخ، عمر از علاقه مندان به رسول خدا نبود، چه اینکه اگر چنین علاقهای بود، به این زودی اندوه از دست دادن رسول اکرم6 از سر بیرون نمیکرد، آن هم به این زودی که یک ساعت بعد در سقیفه چنان حال طبیعی بگیرد و مشغول بحث و جدال گردد! و مسلم است شخصی که در حد از دست دادن شعور به کسی علاقه مند باشد، لااقل چند روزی حوصلهی گفت و شنود عادی را ندارد، تا برسد به اینکه در شورای به آن عظمت مشغول بحث و مجادله گردد.
اما احتمال دوم، که واقعا یقین کند پیامبر مردنی نیست، این هم درست نیست؛ زیرا قبل از ارتحال به چند روز و یا به چند ساعت، چگونه شخصی که اعتقاد دارد پیامبر مردنی نیست، در هنگام شدت مرض رسول خدا6 که فرمود: دوات و قلم حاضر کنید تا چیزی را بنویسم که هرگز با وجود آن اختلاف ننمایید، عمر مانع شد و گفت: حسبنا کتاب الله؛ و چنانچه در صحاح عامه آمده نیز گفت: «ان النبی...» که قلم یارای نوشتن آن را ندارد؟ پس به طور مسلم یقین داشت که رسول الله6 را مرگ و یا مرض در مییابد.
در تاریخ ابن اثیر آمده که قبل از آنکه ابوبکر آیهی شریفهی ﴿وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ...﴾ را تلاوت کند، عمر بن زائده آیه را تلاوت کرد (علاوه از تلاوت ابن ام مکتوم) باز خلیفه قانع نشد، تا ابوبکر دررسید و پس از شنیدن آیه از او، عمر قانع گردید!
حال که این دو احتمال بیوجه شد، میماند احتمال سوم که غرض از آن، ایجاد هرج و مرج و سرگرم داشتن مردم و یا معطوف داشتن فکرها به این نقطه که آیا پیامبر مرده، و یا اینکه پیامبر نمیمیرد، از فکر بیعت کردن با خلیفهی حقیقی و یا دیگری غیر از ابوبکر بازدارد، تا ابوبکر بیاید و تدبیری که قبلا آماده کرده بودند با حضور ابوبکر عملی سازند. از این رو میبینیم پس از حضور ابوبکر، عمر اطمینان خاطر حاصل میکند که کار از خاندان هاشم بیرون رفت، و با کمال فراغت خاطر مشغول جمع آوری اخبار و فعالیت و تدبیرهای بعدی گردید.
3. شکل حکومتی که پس از بیعت تشکیل یافت؛ زیرا به تصریح ابن اثیر، خلافت به دست ابوبکر، و رسیدگی به بیت المال به دست ابوعبیده، و قضاوت به عهدهی عمر گذاشته شد. این سه مسؤولیت که هر کدام ارکان حکومت را تشکیل میدهد، نمیتوان گفت که به طور تصادفی بوده، بلکه چنین تقسیمی حاکی از توطئه و برنامه قبلی بوده است.
- [2] و اشاره به حضرت علی7 کرد.
مسلما لیاقت و خلافت ابوعبیده موجب نشده که عمر این آرزو را بنماید، زیرا بر حسب این روایت به لیاقت مولا هم اذعان داشت، اما نخواست مسؤولیت خلافت را در حال زندگی و مرگ به عهده بگیرد، و نیز امانت ابوعبیده به تنهایی نمیتواند سبب این آرزو باشد، زیرا پیامبر اسلام6 فقط از ابوعبیده تمجید نمیکرد، بلکه عدهی بسیاری از صحابه از طرف وجود شریف نبوی6 به بالاتر از این تمجید مخصوص میشدند؛ مانند: سلمان و مقداد و ابوذر، چنانچه در صحاح عامه و شیعه وارد شده است.
5. صدیقهی کبرا ـ صلوات الله علیها ـ حکومت ابوبکر را به حزب سیاسی تعبیر میفرمود: «تَفِرُّونَ مِنَ الْقِتَالِ وَ تَتَوَكَّفُونَ الْأَخْبَارَ... .»
- 7 به عمر فرمود: «احْلِبْیا عمرحَلْباً لَكَ شَطْرُهُ...». از این جمله به خوبی روشن است که میان آن دو قرارداد سری بوده تا به یاری هم برای ربودن خلافت برخیزند و با برنامهی مشخصی تعقیب نمایند، وگرنه روز سقیفه به تنهایی آن وسعت را نداشت تا این محاسبات سیاسی در آن انجام بگیرد و خلافت را تقسیم کنند.
- [3]، نامهای را از معاویه، به محمد بن ابیبکر نقل میکند، که در آن معاویه، ابوبکر و عمر را شریک در غصب حق مولای متقیان میداند، و تشکیلات مخفی را برای قیام علیه امام7 به آنان نسبت میدهد. از جمله در قسمتی از آن نامه آمده:
«ما و پدر تو در میان ما، به درستی بر فضیلت پسر ابی طالب آشنا بودیم، و حق او بر ما لازم و اطاعت او بر ما واجب، ولی از وقتی که خدای متعال آنچه دربارهی پیامبر6 مقدر کرده بود برگزید و وعدهی خود را به وسیلهی او ظاهر و تمام کرد و بر مردم اتمام حجت کرد و به سوی خود برگرفت، پدر تو و فاروق (عمر) نخستین افرادی بودند كه حق او را پایمال کرده و با خلافت وی مخالفت کردند و بر این هدف اتفاق داشته و هماهنگی فراهم کرده و علی را به بیعت ابوبکر دعوت کردند و علی خودداری کرد و بازایستاد، و بر او سخت گرفته و مشکلات بزرگی را بر او وارد ساختند.» از جملة «اتفاق داشته و هماهنگی فراهم کرده...» چنین به نظر میآید که تمام فعالیتها با نقشهریزی و توطئههای قبلی انجام گرفته است.[4]
خلاصه اینکه کاملا روشن است که کار سقیفه خلق الساعه نبوده و مسلما نتیجهی توطئهی قبلی بوده، که هم قرآن به آن هشدار داده بود و نیز رسول گرامی6 تصریحا و تلویحا ـ چنان که اشارت رفت ـ گوشزد فرموده بود. به قول شاعران زبردست شیعه، در جواب عمر که گفته بود: «بیعت ابوبکر حادثهی بدون تدبیر بود» چنین گفتهاند:
و لکن امرا کان ابرم بینهم |
|
و ان قال قوم فلتة غیر مبرم[5] |
یعنی: ولی مسأله خلافت امری بود که در میانشان قبلا طرح ریزی شده بود، اگرچه گروهی گفتند: حادثهی بدون تدبیر بود.
و دیگری گفته:
زعموها فلتة ماحید |
|
لا و رب البیت و الرکن المشید |
انما کانت امورا نسجت |
|
بینهم اسبابها نسج البرود |
یعنی: چنان میپندارند که حادثه دفعی بود، نه به خدای کعبه و رکن استوار قسم!
ایشان برنامه سقیفه را از پیش در بین خود بافته بودند، (برنامهریزی کرده بودند) همچون بافتههای بُرد.
[1] . شرح ابن ابی الحدید، ج 6، ص 11.
[2] . شرح ابن ابی الحدید، ج 1، ص 190.
[3] . مسعودی، مروج الذهب، ج 3، ص 22.
[4] . فدک در تاریخ، ترجمهی محمود عابدی، ص 71 ـ 75.
[5]. محمد بن هانی المغربی.