borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد پنجم»
3 ـ علل شورش بر ضدّ عثمان

به گفته بعضی از شارحان نهج البلاغه صحیح‌‌ترین گفتار درباره «عثمان» همان است که «طبری» در تاریخ خود آورده؛ که عبارت آن چنین است: عثمان، حوادث تازه‌ای در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان شد، از جمله؛ٰ سپردن امارت‌ها به دست بنی امیه، به ویژه فاسقان و سفیهان و افراد بی دین آنها و بخشیدن غنائم به آنان و آزار و ستم‌هایی که در مورد «عمّار یاسر» و «ابوذر» و «عبدالله بن مسعود» روا داشت و کارهای دیگری از این قبیل که در آخر خلافت خویش انجام داد.

«ولید بن عقبه» را والی «کوفه» ساخت که گروهی به شراب نوشیدن او گواهی دادند... و نیز «سعید بن عاص» را پس از «ولید» فرماندار «کوفه» ساخت. سعید اعتقاد داشت که «عراق» باغ «قریش و بنی امیه» است؛ که «مالک اشتر» در پاسخ وی گفت: «تو گمان می‌کنی سرزمین عراق که خداوند آن را به وسیله شمشیر ما مسلمانان فتح نموده، مربوط به تو و اقوام توست!» این معنا به درگیری‌هایی میان «اشتر» و «طایفه نخع» از یکسو و «رییس شرطه» از سوی دیگر انجامید و تدریجاً صدای اعتراض مردم بر ضدّ «سعید» و سپس بر ضدّ «عثمان» بلند شد. «عثمان» به جای این که مردم «کوفه» را از طریق صحیحی آرام کند، دستور تبعید رهبران شورش را به «شام» صادر کرد که عدّه‌ای از بزرگان «کوفه» از جمله «مالک اشتر» و «صَعْصَعَةِ بْنِ صُوحان» را به شام تبعید نمود.

در سال یازدهم خلافت او، عدّه‌ای از یاران پیامبر6 گرد هم آمدند و ایرادهای مختلفی را که به عثمان داشتند به وسیله «عامر بن عبد قیس» که مردی عابد و خدا شناس بود به او رساندند؛ عثمان به جای این که برخورد منطقی با او کند، پاسخ اهانت آمیزی به او داد.

وضع در «مدینه» نیز بحرانی شد و پایتخت اسلام برای شورش آمادگی پیدا کرد؛ «عثمان» گروهی از یارانش مانند «معاویه» و «سعید بن عاص» را دعوت کرد و با آنها به مشورت نشست، بعضی صلاح در این دیدند که: «عثمان» مردم را به جهاد مشغول کند و بعضی از او خواستند، مخالفان را سرکوب و نابود کند و بعضی، او را دعوت به بذل و بخشش از بیت المال برای فرونشاندن خشم مردم  کردند؛ تنها یک نفر حقیقت مطلب را به او گفت که: تو «بنی امیه» را بر گردن مردم سواری کرده‌ای، یا عدالت پیشه کن یا از خلافت کناره گیری نما!

«عثمان نظریه سرگرمی مردم را به جهاد پذیرفت و دستور داد آنها را برای جهاد مجهز سازند (ولی کار از کار گذشته بود و این تدبیر سودی نداشت).

در سنه 35 هجری (سال آخر حکومت عثمان) مخالفان او و «بنی امیه» با یکدیگر مکاتبه کردند و یکدیگر را بر عزل «عثمان» و فرماندارانش تهییج نمودند، سرانجام یک گروه عظیم دو هزار نفری به سر کردگی «ابوحرب»، از «مصر» و گروه دیگری به همین تعداد به همراهی «زید بن صوحان» و «مالک اشتر» و بعضی دیگر، از بزرگان «کوفه» و گروه سوّمی، از «بصره» به رهبری «حرقوص بن زبیر» به عنوان زیارت خانه خدا حرکت کردند و به «مدینه» آمدند و مردم مدینه را از قصد خود (دائر به عزل عثمان و فرماندارانش) با خبر ساختند. چیزی نگذشت که منزل عثمان را محاصره کردند و به او تکلیف کردند که از خلافت کناره گیری کند، ولی «عثمان» از فرماندارانش به وسیله نامه کمک خواست؛ روز جمعه «عثمان» با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهی که از شهرهای مختلف (مخصوصاً مصر) برای احقاق حقّ نزد او آمده بودند، خطاب کرد و گفت: «همه اهل مدینه می‌دانند شما به وسیله پیامبر6 لعن شدید.. .». در این جا شورش عظیمی در مردم پیدا شد و آن چنان بالا گرفت که «عثمان» از ترس بیهوش شد از منبر به زیر افتاد و او را به خانه بردند.

بعداً «عثمان» به عنوان استمداد به خانه «علی»7 آمد و گفت: «تو پسر عمّ من هستی و من بر تو حقّ خویشاوندی دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت داری و همه به سخنت گوش فرا می‌دهند، وضع را مشاهده می‌کنی، من دوست دارم با آنها سخن بگویی و آنها را از راهی که در پیش گرفته‌اند منصرف سازی!» امام فرمود: «چگونه آنها را راضی و منصرف کنم؟» عثمان گفت: «به این صورت که من، بعد از این، مطابق صلاح اندیشی تو رفتار می‌کنم».

امام فرمود: «من بارها در این باره به تو هشدار داده ام تو هم وعده دادی ولی به وعده ات وفا نکردی».

سرانجام امام برای خاموش کردن غائله، به اتّفاق سی نفر از مهاجران و انصار با کسانی که از «مصر» آمده بودند (و از همه در مورد عزل عثمان فّعال تر بودند) سخن گفت. «مصریان» قبول کردند که به «مصر» باز گردند و «عثمان» نیز به مردم اعلام کرد که حاضر است به شکایت آنان رسیدگی کند و از اعمال گذشته خویش توبه نماید، ولی هنگامی که به منزل آمد، دید مروان و گروهی از بنی امیه در منزلش نشسته‌اند. «مروان» به او گفت: «سخن بگویم یا ساکت بنشینم»!

همسر عثمان «نائله» با عصبانیت گفت: «ساکت باش به خدا سوگند شما قاتل عثمان و یتیم کننده اطفال او خواهید بود او به قولی که به مردم داده است باید وفا کند و نباید از آن برگردد».

ولی مروان ساکت ننشست و گفت: «آنچه را در مسجد گفتی به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر کن»!

«علی»7 خشمگین شده به خانه «عثمان» آمد و به او فرمود: «من راه صحیح را به تو نشان می‌دهم ولی مروان تو را منحرف می‌سازد از این پس به سراغت نخواهم آمد».

مصری‌‌ها که روانه «مصر» شده بودند بعد از سه روز به مدینه باز گشتند و نامه‌ای را ارائه دادند که از غلام «عثمان» در بین راه گرفته بودند. در آن نامه «عثمان» به «عبدالله بن صرح» فرماندار «مصر» دستور داده بود: «سران شورش را شلاّق بزند و موهای سر و صورتشان را بتراشد و در زندان کند» و عدّه دیگری را دستور داده بود به دار بیاویزد.

آنها نزد «علی»7 آمدند که در این باره با «عثمان» سخن بگوید. «علی»7 جریان را از «عثمان» جویا شد. «عثمان» از نوشتن چنین نامه‌ای اظهار بی‌اطلاعی کرد، یکی گفت: «این کار، کار مروان است». «عثمان» گفت: «من اطلاعی ندارم». مصریان گفتند: «آیا مروان این قدر جرأت دارد که غلام عثمان را بر شتر بیت‌المال سوار کند و مهر مخصوص او را پای نامه بزند و مأموریت خطرناکی با این اهمیت به او بدهد و عثمان بی خبر باشد»؟!

عثمان باز گفت: «من از این مطلب خبر ندارم»!

مصریان در پاسخ او گفتند: «از دو حال خارج نیست: اگر راست می‌گویی و این کار، کار مروان است باید از خلافت کنار بروی زیرا فردی این چنین ناتوان که دیگران بدون آگاهی او فرمان قتل و شکنجه مسلمانان را با مهر مخصوصش صادر کنند لیاقت خلافت اسلامی را ندارد و اگر دروغ می‌گویی و این کار، کار توست باز هم شایسته خلافت مسلمانان نیستی»!

«عثمان» گفت: «خلافت لباسی است که خداوند به تنم کرده و آن را بیرون نخواهم آورد ولی توبه می‌کنم». گفتند: «اگر بار اوّل بود که توبه می‌کردی پذیرفته بود، امّا بارها توبه کرده‌ای و شکسته ای! بنابراین یا از خلافت بر کنار شو، یا تو را به قتل می‌رسانیم!» ولی باز آنها عجله نکردند و اوضاع ساعت به ساعت بحرانی تر می‌شد.

سرانجام «عثمان» از «علی»7 درخواست کرد که: «سه روز به او مهلت دهند تا به شکایت مردم رسیدگی کند»، مردم پذیرفتند؛ ولی او در خفا وسایل جنگ را آماده می‌کرد (و هدفش از این مهلت خواستن‌‌ها فرا رسیدن نیروهای کمکی از خارج مدینه بود). بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگ تر شد و مردم نگران این بودند که از «شام» و «بصره» کمک برای او برسد، لذا برای تسلیم او آب را از او منع کردند. «عثمان» از علی7 در خواست آب کرد و امام به وسیله فرزندانش آب برای او فرستاد؛ در این هنگام مردم به درون خانه عثمان ریختند و نزاع خونینی میان طرفداران او از یکسو و مردم از سوی دیگر روی داد و عده‌ای از طرفین کشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق «عثمان» شده و او را نصیحت کردند امّا اثری نداشت، سرانجام به او حمله کرده و کارش را یکسره کردند.[1]

بسیاری از مورّخان روز قتل او را 18 ذی الحجه سال 35 یا 36 هجری ذکر کرده‌اند و عجب این که به گفته کامل و مورّخان دیگر، بدن «عثمان» سه روز روی زمین مانده بود و کسی او را دفن نکرد و این نشانه نهایت خشم مردم بر اوست. سرانجام با وساطت «علی»7 تصمیم به دفن او گرفته شد، ولی جمعی از مردم مانع از نماز بر او و حتّی مانع از دفن او در «بقیع» شدند. گروهی بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگباران نمودند، «علی»7 مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلی به نام «حشّ کوکب» در بیرون بقیع دفن شد که بعداً در زمان «معاویه» برای رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء «بقیع» قرار دهند.[2]

اینها همه به خوبی نشان می‌دهد که مردم تا چه حد از او و حکومتش خشمگین و ناراحت بودند و تفسیر روشنی است بر آنچه امام در جمله‌‌های کوتاه این خطبه (خُطْبه شِقْشِقِیه) بیان فرموده است، آنها که تعبیرات امام7 را در این خطبه تند می‌پندارند، از ماجرای زندگی «عثمان» و پایان کار او و عکس العمل مسلمانان در برابرش آگاهی کافی ندارند وگرنه تصدیق می‌کردند که این تعبیرات در برابر آنچه روی داده است بسیار ملایم است.


[1] . شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 129 تا 158.

[2] . کامل ابن اثیر، ج 3، ص 180. 

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: