می دانیم خلیفه دوّم، تنها یک رأی داشت و آن رأی «ابوبکر» بود که به هنگام وداع با زندگی وصیت کرد و با صراحت «عمر» را به جانشینی خود نصب نمود.
در بعضی از تواریخ آمده است؛ که «ابوبکر» در حال احتضار، «عثمان بن عفّان» را احضار نمود تا وصیت او را نسبت به «عمر» بنویسد و به او گفت: بنویس بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم: این وصیتی است که ابوبکر به مسلمانان نموده است. امّا بعد... این سخن را گفت و بیهوش شد، ولی «عثمان» خودش این جملهها را نوشت: «من عمر بن خطاب را خلیفه بر شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبی فروگذار نکردم». هنگامی که «عثمان» این جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند. «ابوبکر» تکبیر گفت و گفت: من تصوّر میکنم (این که عجله کردی و خلافت را به نام عمر نوشتی برای این بود که) ترسیدی اگر من به هوش نیایم و بمیرم، مردم اختلاف کنند. «عثمان» گفت: آری چنین بود. «ابوبکر» در حقّ او دعا کرد.[1]
از این سخن به خوبی روشن میشود که «عثمان» این لباس را برای قامت «عمر» دوخته بود و اگر فرضاً «ابوبکر» به هوش نمیآمد این وصیتنامه به عنوان وصیت «ابوبکر» منتشر میشد، بنابراین جای تعجّب نیست که «عمر» نیز شورایی با چنان ترکیب، تنظیم کند که محصول آن به هر حال خلافت «عثمان» باشد، همان گونه که خلیفه دوّم نیز در «سقیفه» این لباس را بر تن «ابوبکر» کرد و او هم به موقع پاداش وی را داد.
ضمناً از این سخن استفاده میشود که عجله «ابوبکر» و «عثمان» برای تعیین جانشین به خاطر جلوگیری از اختلاف مردم بوده است. آیا پیامبر اکرم6 نمیبایست چنین پیش بینی را درباره امّت بکند با آن همه کشمکشهایی که بالقوّه وجود داشت و در «سقیفه» خود را نشان داد؟! چگونه میتوان باور کرد پیامبر6 انتخاب خلیفه را به مردم واگذار کرده باشد ولی این امر درباره خلیفه دوّم و سوّم رعایت نشود و حتّی خوف فتنه، مانع از واگذاری آن به مردم گردد؟! اینها سؤلاتی است که هر محقّقی باید به آن پاسخ دهد.[2]
[1] . کامل ابن اثیر، ج 2، ص 425.
[2] . داستان ابولؤلؤ و آغاز حکومت عثمان:
«ابن اثیر» در «کامل» چنین نقل میکند: روزی «عمربن خطاب» در بازار گردش «ابو لؤلؤ» که غلام «مغیرهٔ بن شعبه» و نصرانی بود او را ملاقات کرد و گفت: «مغیرهٔ بن شعبه» خراج سنگینی بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روز کار کنم و مبلغ قابل توجّهی به او بپردازم) مرا در برابر او یاری کن. «عمر» گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: کار تو چیست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با این اعمالی که انجام میدهدی خراج تو را سنگین نمیبینم. شنیده ام تو میگویی اگر من بخواهم میتوانم آسیابی بسازم که با نیروی باد، گندم را آرد کند. «ابو لؤلؤ» گفت: اگر سالم بمانم آسیابی برای تو درست میکنم که مردم شرق و غرب از آن سخن بگویند. «ابو لؤلؤ» این را گفت و رفت. «عمر» گفت: این غلام مرا تهدید کرد. . . . چند روز گذشت. «عمر» برای نماز صبح به مسجد آمد و مردانی را گماشته بود که وقتی صفوف منظم میشود تکبیر بگویند. «ابو لؤلؤ» در میان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دستۀ آن در وسطش قرار داشت. از موقعیت استفاده کرد و شش ضربه بر «عمر» وارد نمود که یکی از آنها را در زیر نافش فرود برد و همان موجب قتل او شد و نیز با خنگرش «کلیب» که در پشت سرش قرار داشت و جماعت دیگری را کشت. (کامل ابن اثیر، ج 3، ص 49. )
در «مُرُوج الذّهب» بعد از نقل این داستان آمده است که «ابولؤلؤ» بعد از کشتن «عمر» و مجروح ساختن دوازده نفر دیگر، که شش نفرشان از دنیا رفتند ضربهای بر گلوی خود زد و خود را کشت (مروج الذّهب، ج 2، ص 321.) ولی در «تاریخ یعقوبی» آمده است که بعد از کشته شدن «عمر» فرزندش «عبیدالله» به انتقام خون پدر حمله کرد و «ابولؤلؤ» و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند. (تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 160.)
این که بعضی از مورخان «ابولؤلؤ» را نصرانی یا مجوسی نوشتهاند با این که تصریح کردهاند او در مسجد عمر را به قتل رساند و آمدن یک مسیحی یا مجوسی شناخته شده در مسجد پیامبر عادتاً امکان نداشت، ظاهراً به خاطر آن است که میخواهند کشته شدن خلیفه را به دست یک مسلمان انکار کنند و از این جهت با مشکلی روبه رو نشوند وگرنه قراین نشان میدهد و جمعی از دانشمندان تصریح کردهاند که «ابولؤلؤ» مسلمان بوده است و سابقه مجوسی گری یا مذهب دیگر تنها برای «ابولؤلؤ» نبود، غالباً خلفا و یاران پیامبر دارای چنین سابقهای بودهاند.