از سراپای مدینه گِل غم میریزد |
|
اشک از دیدهی غم بار حرم میریزد |
از نگاه نگران، برق الم میریزد |
|
خوب پیداست که باران ستم میریزد |
آه آرامش زهراست به هم میریزد |
|
سایهی خنده از این گلکده کم کم برود |
یا قرار است که پیغمبر اکرم برود ؟ |
|
نور از خنده لبهای ترش میبارید |
از گرفتاری امت به جزا میترسید |
|
دربه در، در پی ارشاد بشر میگردید |
مثل او هیچ رسولی غم و اندوه ندید |
|
در دلم شور عجیبی است نمیدانم چیست |
در گلو بغض عجیبی ست نمیدانم چیست |
|
دخترت زار به سر میزند ای وای دلم |
در دلم غصه شرر میزند ای وای دلم |
|
پدرم حرف پسر میزند ای وای دلم |
حرف از داغ پسر میزند ای وای دلم |
|
یک نفر آمده در میزند ای وای دلم |
دل بریدن ز تو بابا به خدا آسان نیست |
|
بعد تو واسطهی وحی خدا با ما کیست؟ |
این جوان کیست که از دیدن رویش در دل |
|
غصه داخل شده و خنده ز لب شد زائل |
آه یارب شده انگار صبوری مشکل |
|
گفت با لحن غریبانه ولی چون سائل : |
با اجازه بگذارید بیایم داخل |
|
با ادب آمد و در پیش پدر زانو زد |
پرده از صورت پوشیدهی خود یک سو زد |
|
مژدهای رحمت رحمان که سحر نزدیک است |
ای رسول مدنی وقت سفر نزدیک است |
|
شب بیچارگی نسل بشر نزدیک است |
به علی هم برسان روز خطر نزدیک است |
|
وقت آتش زدن یاس و تبر نزدیک است |
پدر آماده رفتن به سماوات ولی |
|
نگران است برای غم فردای علی |
تکیه بر دست علی زد گل باغ ایجاد |
|
نظری کرد به زهرا و دوباره افتاد |
آه از سینه افلاک برآمد هیهات |
|
به علی فاطمه را باز امانت میداد |
داشت اما خبر از غصه زهرا ای داد |
|
این همه بی کسی ای وای سرم درد گرفت |
دل سرشار غم شعله ورم درد گرفت |
|
او ز فردای حسین و حسنش داشت خبر |
از خزان گشتن باغ و چمنش داشت خبر |
|
از به آتش زدن یاسمنش داشت خبر |
از غم حیدر خیبر شکنش داشت خبر |
|
از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر |
اشک از دیده فرو ریخت و روحش پر زد |
|
پر زد و دختر مظلومهی او بر سر زد[1] |
(2)
از سوزِ تب توانی به پیکر نداشتی |
|
فکری به غیر فاطمه در سر نداشتی |
یادِ خدیجه میکنی و آه میکشی |
|
یعنی که تاب دوری همسر نداشتی |
بعد از غدیر و توطئههای منافقین |
|
دلشوره جز غریبی حیدر نداشتی |
میخواستی سفارش حقِ علی کنی |
|
امّا چه فایده که تو یاور نداشتی |
عمری برای اینکه هدایت شوند خلق |
|
در سینه غیر یک دلِ مضطر نداشتی |
وقتی صدای فاطمه آمد که سوختم |
|
در عرش میشنیدی و باور نداشتی |
رفتی از این دیار وَ اِلّا به یک نفس |
|
تابِ صدای نالۀ دختر نداشتی |
مسمار داغ بود و لب از سینه برنداشت |
|
آنجا مگر بهشت مُعطّر نداشتی |
پنجاه سالِ بعد مشخص شود چرا |
|
از روی سینه جسمِ حسین بر نداشتی |
وقتی عدو محاسن او را گرفته بود |
|
از ره رسیدی عمّامه بر سر نداشتی |
زینب نیابتاً ز تو بوسید آن گلو |
|
زیرا که تابِ بوسۀ حنجر نداشتی[2] |
(3)
ملکوت نگاه بارانیت |
|
راوی یک مدینه اندوه است |
سالیانی است از غم غربت |
|
خاطر خستهی تو مجروح است |
این اهالی ظلمت دنیا |
|
مردمان قبیلهی وهمند |
در سلوک هدایت و رحمت |
|
اشتیاق تو را نمیفهمند |
ماتم این شکنجههای کبود |
|
غصهها بی مجال پیرت کرد |
سینهی غرق نور و سنگ ستم |
|
داغ چندین بلال پیرت کرد |
بی کسی خو گرفته بود آقا |
|
با اهالی شعب دلتنگی |
میشکستی چنان غریبانه |
|
در حوالی شعب دلتنگی |
دیده هر دم غروب عام الحزن |
|
چشم بارانی و پُر ابرت را |
تو چه کردی در این غریبستان |
|
که خدا میستود صبرت را |
با عمو در دل پریشانت |
|
حس آرامش عجیبی بود |
آه دیگر پس از ابوطالب |
|
مکه زندان بی شکیبی بود |
داغها یاس بی قرارت را |
|
در غم خود سهیم میکردند |
مادری را به عرش میبردند |
|
دختری را یتیم میکردند |
ماه عالم بگو چه آورده |
|
به سر تو محاق خاکستر |
دختر تو چقدر دلخون شد |
|
بر سرت ریخت داغ خاکستر |
خوب دیدی میان این مردم |
|
دم به دم جوشش عواطف را |
بوسهی سنگ و زخم پیشانیت |
|
غصه پر کرده بود طائف را |
قلبتان را چقدر میآزرد |
|
داغدار غم اُحد بودن |
زخمی از عهد بی بصیرتها |
|
خسته از همرهان خود بودن |
ناگهان بر تن تو گل کردند |
|
زخمها لالهها شقایقها |
لب و دندان تو شده مجروح |
|
آخر از لطف این منافقها |
چه کشیدی در آن غروبی که |
|
تن مجروح حمزه را دیدی |
دلت آقا کدام سو میرفت |
|
بر دلش زخم نیزه را دیدی |
دید خیبر که گفتی آزاده |
|
آب را بر کسی نمیبندد |
گرچه از فرقهی یهودیها |
|
به اسیران کسی نمیخندد |
همه دیدند روز خندق هم |
|
رحم و آزادگی شعارت بود |
در مرام تو پیکر کشته |
|
ایمن از غارت و جسارت بود |
بر سر و سینه و گلوی حسین |
|
بوسههایت چقدر معروف است |
روضه خوان را ببخش آقا جان |
|
روضه از این به بعد مکشوف است |
با تماشای قد و بالایش |
|
از نگاه تو آرزو میریخت |
آه، ناگاه اگر زمین میخورد |
|
آسمان بر سرت فرو میریخت |
پیش چشمت محاصره کردند |
|
پیکر ماه بی پناهت را |
خوب تکریم کرد امت تو |
|
نیزه در نیزه بوسه گاهت را |
زینت شانههای تو حالا |
|
شده پامال نعل مرکبها |
آیه آیه، ورق ورق، پرپر |
|
ارباً اربا، مقطع الأعضا |
سر خورشید غرق خونت را |
|
روی نیزه ببین چهل منزل |
بارش سنگها چه خواهد کرد |
|
با لبی نازنین چهل منزل |
خون او خون تازهای جوشاند |
|
در رگ دین و مکتبت آقا |
تا ابد شور نهضتش باقیست |
|
تا ابد کُلّ یومٍ عاشورا [3] |
(4)
آمدی با تجلی توحید |
|
به زمین آوری شرافت را |
ببری از میان این مردم |
|
غفلت و کفر و جاهلیت را |
*****
ولی افسوس عدهای بودند |
|
غرق در ظلمت و تباهیها |
در حضور زلال تو حتی |
|
پِی مال و مقام خواهیها |
*****
سالها در کنار تو اما |
|
دلشان از تب تو عاری بود |
چیزی از نور تو نفهمیدند |
|
کار آنها سیاهکاری بود |
در دل این اهالی ظلمت |
|
کاش یک جلوه نور ایمان بود |
بین دلهای سخت و سنگیِشان |
|
اثری از رسوخ قرآن بود |
*****
چه به روز دل تو آورده |
|
غفلت نا تمام این مردم |
در دل تو قرار ماندن نیست |
|
خستهای از مرام این مردم |
*****
آخرین روزها خودت دیدی |
|
فتنهای سهمگین رقم میخورد |
و شکوه سپاه پر شورت |
|
باز با خدعهها به هم میخورد |
*****
پیش چشمان گریه پوشت باز |
|
برق ظلم را علم کردند |
ساحتت را به تهمت هذیان |
|
چه وقیحانه متهم کردند |
*****
لحظههای وداع تو افسوس |
|
دل نداده کسی به زمزمهات |
یک جهان راز و یک جهان غم داشت |
|
خنده گریه پوش فاطمهات |
*****
بعد تو در میان اصحابت |
|
چه میآید به روز سیره تو |
می روی و غریب تر از پیش |
|
بین نامردمان عشیره تو |
*****
خوش به حال ستارگانی که |
|
با طلوع تو رو سپید شدند |
از تب فتنه در امان ماندند |
|
در رکاب شما شهید شدند |
*****
میروی و در این غریبستان |
|
بی تو دق میکنند سلمانها |
دستهای علی و زخم طناب |
|
وای از این ظاهراً مسلمانها |
*****
راه توحیدی ولایت را |
|
همگی سد شدند بعد از تو |
جز علی و فدائیان علی |
|
همه مرتد شدند بعد از تو |
*****
حیف خورشید من به این زودی |
|
حرفهایت ز یاد میرفت و. . . |
در کنار سقیفه ظلمت |
|
هستی تو به باد میرفت و. . . |
*****
شاهدی این همه مصیبت را |
|
این غم و درد بی نهایت را |
آه اما کسی نمیشنود |
|
غربت سرخ نالههایت را: |
*****
چه شده از بهشت روشن من |
|
این چنین بوی دود میآید |
از افقهای چشم مهتابم |
|
نالههایی کبود میآید |
*****
این همان کوثر است ای مردم |
|
پس چه شد حرمت ذوی القربی |
آه آیا درست میبینم |
|
آتش و بال چادر زهرا |
*****
آه تنها سه روز بعد از من |
|
اجر من را چه خوب ادا کردید! |
بر سر یاس دامن یاسین |
|
بین دیوار و در چه آوردید! |
*****
غربت تو هنوز هم جاریست |
|
قصه تلخ خواب این مردم |
منتظر در غروب بی یاریست |
|
سالها آفتاب این مردم[4] |
(5)
در ماتم فراق پدر گریه میکنم |
|
همراه شمس و نجم و قمر گریه میکنم |
شبها و روزها ز غمش مویه میکنم |
|
تا آخرین توان بصر گریه میکنم |
خواب شبانه از سر زهرا پریده است |
|
مانند شمع تا به سحر گریه میکنم |
داغی عظیم دیدهام ای مردمان شهر |
|
با لحن جانگدازی اگر گریه میکنم |
پیغمبر طوایف اهل بکاء شدم |
|
قدر تمام اشک بشر گریه میکنم |
خشکد اگر که چشمهی اشکم دوباره من |
|
با دیدههای سرخ جگر گریه میکنم |
************
(6)
کم گریه کن که گریه امانت بریده است |
|
گویا که وقت رفتن بابا رسیده است |
حق داری از غمش به سر و سینه میزنی |
|
چون مثل او کسی به دو عالم ندیده است |
در روز آخرش چه شده این چنین نبی |
|
جز اهل بیت تو ز همه دل بریده است |
بر روی سینهاش حسنین ناله میزنند |
|
اشکش برای هر دو ز غمها چکیده است |
برگو که مرتضی چه شنیده کنار او |
|
رنگش چنین ز طرح مسائل پریده است |
این جا همه برای شما گریه میکنند |
|
چون از سقیفه بوی جسارت وزیده است |
این روزها به پشت در خانهات مرو |
|
گویا عدو که نقشهی قتلت کشیده است |
جان حسین و جان حسن جان مرتضی |
|
کم گریه کن که گریه امانت بریده است[5] |
**********
(7)
رفتی و بی تو راحتی از ما گریخته |
|
شادی ز قلب فاطمه بابا گریخته |
امّت دگر ز خانه ما پا کشیدهاند |
|
چندان که خنده از لب زهرا گریخته |
وضع مدینه هم ز خیانت عوض شده است |
|
آن عطر مهر و عاطفه زین جا گریخته |
زخم زبان زنند به ما جای تسلیت |
|
از این گروه روح تسلّا گریخته |
همسایگان ز گریه مرا سرزنش کنند |
|
شادی ز ما و رحم از اینها گریخته |
حتی بِلال هم به علی سر نمیزند |
|
او هم ز سوء واقعه گویا گریخته |
[1] . مجتبی روشن روان.
[2] . قاسم نعمتی.
[3] . یوسف رحیمی.
[4] . وحید قاسمی. .
[5] . کمال مومنی.