borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
منشور بین المللی اسلام «جلد سوم»
فلسفه بعثت پیامبرﹷ در خطبه حضرت زهراﹴ

حضرت فاطمه3 فرمود: «ابْتَعَثَهُ اللَّـهُ إِتْمَاماً لِأَمْرِهِ وَ عَزِيمَةً عَلَى إِمْضَاءِ حُكْمِهِ وَ إِنْفَاذاً لِمَقَادِيرِ رَحْمَتِهِ فَرَأَى الْأُمَمَ فِرَقاً فِي أَدْيَانِهَا عُكَّفاً عَلَى نِيرَانِهَا عَابِدَةً لِأَوْثَانِهَا مُنْكِرَةً لِلَّـهِ مَعَ عِرْفَانِهَا‏».

علامه مجلسی1 درباره بعثت رسول گرامی اسلام6 می‌فرماید:

بدان که مورد اتفاق علمای شیعه است که بعثت رسول خدا6 در بیست و هفتم ماه مبارک رجب واقع شد و احادیث معتبره از ائمه هدی: بر این مضمون وارد است.[1]

و موافق روایات معتبر از عمر شریف آن حضرت چهل سال گذشته بود.[2]

و در حدیث معتبر از حضرت صادق7 منقول است که: در روز نوروز جبرئیل بر رسول خدا6 نازل شد.[3]

و ظاهر احادیث معتبره آن است که پیغمبری آن حضرت همیشه بود چنانکه فرمود:

من پیغمبر بودم در هنگامی که آدم7 در میان آب و گل بود.[4]

و گمان فقیر آن است که پیش از بعثت، آن حضرت به شریعت خود عمل می‌‌نمود و وحی و الهام الهی به او می‌‌رسید و مؤیّد به روح القدس بود، بعد از چهل سال بر دیگران مبعوث شد و به مرتبه رسالت رسید. چنانکه در نهج البلاغه از امیرالمؤمنین7 روایت است که: آن حضرت از روزی که شیرخواره بود حق تعالی بزرگ‌ترین ملکی از ملائکه را به او مقرون گردانیده بود که در شب و روز آن جناب را بر مکارم آداب و محاسن اخلاق می‌‌داشت.[5]

و نیز از امام محمد باقر7 منقول است که: حضرت رسول6 پیش از آنکه جبرئیل بر او نازل شود اسباب نبوت را می‌‌دید و سخن ملائکه را می‌‌شنید تا آنکه جبرئیل7 به رسالت بر او ظاهر گردید و جبرئیل را به صورت خود دید.[6]

و در حدیث معتبر از امام محمد باقر7 منقول است که: روح، خلقی است بزرگ‌تر از جبرئیل و میکائیل و پیوسته با حضرت رسول6 بود و آن حضرت را ارشاد می‌‌نمود و به راه حق می‌‌داشت و با ائمه معصومین: می‌‌باشد و افاضه علوم به ایشان می‌‌نماید و در طفولیّت مربّی و یاور ایشان می‌‌باشد.[7]

از حضرت امام صادق7 منقول است که: چون جبرئیل به نزد حضرت رسول6 می‌‌آمد مانند بندگان در خدمت آن حضرت می‌‌نشست، و چون نازل می‌‌شد در بیرون خانه آن حضرت می‌‌ایستاد در موضعی که فعلاً آن را مقام جبرئیل می‌‌گویند و تا رخصت نمی‌‌یافت داخل خانه آن حضرت نمی‌‌شد.[8]

و در احادیث دیگر منقول است که: حضرت رسول6 گاهی در میان اصحاب خود نشسته بود و آن حضرت را غشی عارض می‌گردید و بیهوش می‌‌شد و عرق از آن حضرت می‌‌ریخت، و این علامت نازل شدن وحی بود بر آن حضرت؛ از حضرت صادق7 پرسیدند این حالت چیست، فرمود که: این حالت وقتی آن حضرت را عارض می‌‌شد که حق تعالی بدون واسطه وحی بر او می‌‌فرستاد از دهشت کلام الهی و عظمت و جلال نامتناهی این حالت آن حضرت را عارض می‌‌شد و از برای فرود آمدن جبرئیل چنین نمی‌‌شد بلکه جبرئیل بی رخصت داخل خانه آن حضرت نمی‌‌شد و چون داخل می‌‌شد مانند بندگان در خدمت او می‌‌نشست.[9]

و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین7 منقول است که: وحی خدا به پیغمبران اقسام دارد: بعضی از قبیل فرستادن ملائکه است به سوی پیغمبران و بعضی سخن گفتن حق تعالی است با ایشان بی آنکه ملکی در میان باشد؛ و حضرت رسول6 از جبرئیل7 پرسید که: وحی را از کجا می‌‌گیری؟ گفت: از اسرافیل می‌‌گیرم، پرسید:

اسرافیل از کجا می‌‌گیرد؟ گفت: از ملکی می‌‌گیرد از روحانیان که از او بلندتر است، پرسید: آن ملک از کی می‌‌گیرد؟ گفت: در دلش می‌‌افتد.[10]

از حضرت امام محمد باقر7 روایت است که جبرئیل7 به جناب رسول6 گفت که: اسرافیل حاجب پروردگار است و از همه خلق به محلّ صدور وحی الهی نزدیک‌تر است و لوحی از یاقوت سرخ در میان دو دیده اوست، چون وحی از جانب حق صادر می‌‌شود لوح بر پیشانی اسرافیل می‌‌خورد پس نظر می‌‌کند در لوح و به ما می‌‌رساند و ما به اطراف زمین و آسمان می‌‌رسانیم.[11]

و در حدیث دیگر است که: چون اهل آسمان بعد از عیسی7 وحی نشنیده بودند در ابتدای مبعوث شدن حضرت رسول6 صدای عظیمی از وحی قرآن شنیدند مانند آهنی که بر سنگ سخت بخورد پس همه از دهشت بیهوش شدند، و چون وحی تمام شد جبرئیل فرود آمد و به هر آسمان که می‌‌رسید دهشت ایشان ساکن می‌گردید.[12]

و عیاشی از حضرت امیر المؤمنین7 روایت کرده است که: چون سوره مائده بر حضرت رسول6 نازل شد آن حضرت بر استر شهبا سوار بود و به سبب نزول وحی چنان سنگین شد که استر از رفتار ماند و پشتش خم و شکمش آویخته شد به مرتبه‌ای که نزدیک شد که نافش به زمین برسد و آن حضرت بیهوش شد و دست خود را بر سر منبه بن وهب گذاشت، و چون آن حالت زایل شد سوره مائده را بر ما خواند.[13]

از حضرت امام محمد باقر7 روایت است که عثمان بن مظعون گفت که: من در مکه روزی از در خانه حضرت رسالت پناه6 گذشتم دیدم آن حضرت بر در خانه نشسته است، پس نزد او نشستم و مشغول سخن شدم ناگاه دیدم که دیده‌‌های مبارکش به سوی آسمان بازماند تا مدتی، پس دیده خود را به جانب راست گردانید و سر خود را حرکت می‌‌داد مانند کسی که با کسی سخن گوید و از کسی سخن شنود، پس بعد از زمانی به جانب آسمان مدتی نگریست پس به جانب چپ خود نظر کرد و رو به جانب من گردانید و از چهره گلگونش عرق می‌‌ریخت، من گفتم: یا رسول اللّه! هرگز شما را بر این حالت ندیده بودم، فرمود که: مشاهده کردی حال مرا؟

گفتم: بلی، فرمود: جبرئیل بود بر من نازل شد و این آیه را آورد: ﴿إِنَّ اللَّـهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْی یَعِظُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ﴾.[14]

عثمان گفت: از خدمت آن حضرت برخاستم و به نزد ابو طالب رفتم و آیه را بر او خواندم، ابو طالب گفت: ای آل غالب! متابعت نمایید محمد را تا هدایت یابید و رستگار گردید به خدا سوگند که او نمی‌‌خواند شما را مگر به سوی مکارم اخلاق.[15]

و شیخ طوسی از ابن عباس روایت کرده است که: هر بامداد امیر المؤمنین7 به خدمت حضرت رسول6 می‌‌آمد و حضرت نمی‌‌خواست که دیگری از او پیشتر بیاید، روزی آمد دید که حضرت در صحن خانه خوابیده است و سر خود را در دامن دحیه کلبی گذاشته است، حضرت امیر7 گفت: السَّلَامُ عَلَيْكَ.

حال رسول خدا چگونه است ؟ دحیه گفت: بخیر است ای برادر رسول خدا، حضرت فرمود: خدا تو را جزای خیر دهد.

دحیه گفت: من تو را دوست می‌‌دارم و تو را نزد من مدحی هست که برای تو هدیه آورده ام توئی امیر مؤمنان و کشاننده شیعیان به سوی جنان و بهترین فرزندان آدم بعد از پیغمبر آخرالزمان. و در دست تو خواهد بود عَلَم حمد در روز قیامت، تو با محمد و شیعیان شما پیش از هر کس داخل بهشت خواهید شد، رستگار است هرکه تو را دوست دارد و ناامید است هرکه دست از ولایت تو بردارد، هرکه تو را دوست دارد به محبت و شفاعت محمد به ایشان نخواهد رسید، نزدیک بیا که تو سزاوارتری به برگزیده خدا؛ پس سر آن حضرت را در دامن امیر المؤمنین7 گذاشت و رفت.

چون حضرت رسول6 بیدار شد فرمود: این چه صدا بود و با کی سخن می‌‌گفتی؟

امیر المؤمنین7 گفت: دحیه به من چنین گفت، حضرت فرمود: دحیه نبود بلکه جبرئیل بود و تو را به نامی خواند که خدا تو را به آن نامیده است و اوست که محبت تو را در دل‌های مؤمنان انداخته است و ترس تو را در سینه‌‌های کافران جا داده است.[16]

از امام محمد باقر7 روایت است که: چند روز وحی از حضرت رسول6 حبس شد، گفتند: یا رسول اللّه! چرا وحی بر شما نازل نمی‌‌شود؟

فرمود که: چگونه نازل شود و حال آنکه شما ناخن نمی‌‌گیرید و بوهای بد را از خود دور نمی‌‌کنید.[17]

و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق7 روایت کرده است که: ابلیس لعین چهار مرتبه ناله کرد: اول روزی که ملعون شد؛ دوم روزی که او را به زمین فرستادند؛ سوم در هنگامی که محمّد6 مبعوث شد بعد از آنکه زمان‌ها گذشته بود که پیغمبری مبعوث نشده بود؛ چهارم در وقتی که سوره حمد نازل شد.[18]

و از امام حسن عسکری7 نقل است: چون چهل سال از عمر شریف آن حضرت گذشت حق تعالی دل او را بهترین دل‌ها و خاشع‌تر و مطیع‌تر و بزرگ‌تر از همه دل‌ها یافت پس دیده آن حضرت را نور دیگر داد و امر فرمود که درهای آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائکه به زمین می‌‌آمدند و آن حضرت نظر می‌‌کرد و ایشان را می‌‌دید و رحمت خود را از ساق عرش تا سر آن حضرت متّصل گردانید، پس جبرئیل7 فرود آمد و اطراف آسمان و زمین را فرو گرفت و بازوی آن حضرت را گرفت و حرکت داد و گفت: یا محمد! بخوان، گفت: چه بخوانم؟ گفت: ﴿اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذي خَلَقَ *  خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ﴾[19]  پس وحی‌های خدا را به او رسانید.[20]

و به روایت دیگر: جبرئیل با هفتاد هزار ملک و میکائیل با هفتاد هزار ملک نازل شدند و کرسی عزت و کرامت برای آن حضرت آوردند و تاج نبوت بر سر آن سلطان سریر رسالت گذاشتند و لوای حمد را به دستش دادند و گفتند: بر این کرسی بنشین و خداوند خود را حمد کن.[21] و[22]

پس چون ملائکه بالا رفتند و آن حضرت از کوه حرا به زیر آمد انوار جلال او را فرو گرفته بود که هیچ کس را یارای آن نبود که به آن حضرت نظر کند و بر هر درخت و گیاه و سنگ که می‌‌گذشت آن جناب را سجده می‌‌کردند و به زبان فصیح می‌‌گفتند:

«السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نَبِيَّ اللَّـهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّـهِ» و چون داخل خانه خدیجه شد از شعاع خورشید جمالش خانه منوّر شد، خدیجه گفت: یا محمد! این چه نور است که در تو مشاهده می‌‌کنم؟ فرمود که: این نور پیغمبری است بگو «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ‏َ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّـهِ‏َ»، خدیجه گفت: سال‌هاست که من پیغمبری تو را می‌‌دانم؛ پس شهادت گفت و به آن حضرت ایمان آورد پس حضرت گفت: ای خدیجه! من سرمایی در خود می‌‌یابم جامه بر من بپوشان، چون خوابید از جانب حق تعالی به او ندا رسید: ﴿يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ﴾[23] «ای جامه بر خود پیچیده! برخیز پس بترسان از عذاب خدا، و پروردگار خود را پس تکبیر بگو و به بزرگی یاد کن» پس حضرت برخاست و انگشت در گوش خود گذاشت و گفت: «اللَّـهُ أَكْبَرُ اللَّـهُ أَكْبَرُ» پس صدای آن حضرت به هر موجود رسید و همه با او موافقت کردند .[24]

و در نهج البلاغه از حضرت امیر المؤمنین7 منقول است که فرمود: در آن وقت یک خانه در اسلام جمع نکرده بود غیر رسول خدا و من و خدیجه را، و من می‌‌دیدم نور وحی و رسالت را و استشمام می‌‌کردم رایحه پیغمبری را، و به تحقیق که شنیدم ناله شیطان را در وقتی که وحی بر آن جناب نازل شد گفتم: یا رسول اللّه! این ناله چیست؟ فرمود: این ناله شیطان است که ناامید شد از آنکه او را عبادت کنند، یا علی! به درستی که تو می‌‌شنوی آنچه من می‌‌شنوم و تو می‌‌بینی آنچه می‌‌بینم مگر آنکه تو پیغمبر نیستی و لیکن وزیر منی و عاقبت تو خیر است.[25]

و به سندهای معتبر از عفیف روایت کرده‌اند که گفت: من مرد تاجری بودم در ایام حج به منیٰ آمدم و به نزد عباس رفتم که متاعی به او بفروشم ناگاه دیدم مردی از خیمه بیرون آمد و نگاه به جانب آسمان کرد و چون دید که آفتاب میل کرده است به نماز ایستاد رو به کعبه، پس پسری بیرون آمد و در پهلویش ایستاد، پس زنی بیرون آمد و در عقب ایشان ایستاد و نماز کردند، من به عباس گفتم: این چه دین است که ما هرگز ندیده ایم؟ گفت: این محمد بن عبد اللّه است که می‌گوید خدا او را فرستاده است و می‌گوید که گنج‌های کسری و قیصر برای او فتح خواهد شد و آن زن خدیجه زوجه اوست و آن طفل پسر عمّ او علی بن ابی طالب است که به او ایمان آورده است، دیگر کسی به او ایمان نیاورده است؛ عفیف آرزو می‌‌کرد که: چه بودی اگر من در آن روز ایمان می‌‌آوردم .[26]

و در روایت دیگر منقول است که: خدیجه به نزد ورقه بن نوفل رفت که پسر عمّ خدیجه بود و در جاهلیت دین عیسی7 را اختیار کرده بود و کتب آسمانی را خوانده بود و مرد پیری بود و نابینا شده بود، خدیجه گفت: مرا خبر ده که جبرئیل کیست؟

گفت: قدّوس قدّوس، چگونه نام می‌‌بری جبرئیل را در شهری که خدا را در آنجا نمی‌‌پرستند؟

خدیجه گفت: محمد بن عبد اللّه می‌گوید که جبرئیل به نزد او آمده است.

گفت: راست می‌‌گوید، من وصف او را در کتب خوانده‌ام و جبرئیل ناموس بزرگ است که برای رسالت و وحی بر موسی و عیسی8 نازل می‌‌شد و در تورات و انجیل خوانده ام که حق تعالی پیغمبری مبعوث خواهد کرد که یتیم باشد و خدا او را پناه دهد و فقیر باشد و خدا او را بی نیاز گرداند و بر روی آب راه رود و با مردگان سخن گوید و سنگ و درخت بر او سلام کنند و شهادت دهند بر پیغمبری او؛ پس ورقه گفت: من در سه شب خواب دیدم که خدا پیغمبری به سوی مکه فرستاده است که نامش محمد است و من در میان مردم کسی بهتر از او نمی‌‌بینم که سزاوار پیغمبری باشد.

پس خدیجه به نزد عداس راهب رفت که از علمای نصاریٰ بود و پیر شده بود و ابروهایش بر چشم‌هایش آویخته بود و گفت: ای عداس! مرا خبر ده از جبرئیل.

عداس به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس از کجا دانستی نام جبرئیل را در شهری که خدا در آن پرستیده نمی‌‌شود؟

خدیجه او را سوگند داد که به کسی نقل نکند و گفت: محمد بن عبد اللّه می‌گوید که:

جبرئیل به نزد او می‌‌آید.

عداس گفت: جبرئیل ناموس بزرگ خداست که بر موسی و عیسی8 نازل می‌‌شد؛ پس عداس گفت: گاه هست که شیطان خود را به صورت ملک می‌‌نماید، این کتاب مرا ببر به نزد او اگر از جنّ و شیطان است از او بر طرف می‌‌شود و اگر از جانب خداست به او ضرری نمی‌‌رساند.

چون خدیجه به خانه آمد دید که حضرت نشسته است و جبرئیل این آیات را بر آن حضرت می‌‌خواند: ﴿ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ * ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ﴾[27] «بحقّ ن و قلم و آنچه می‌‌نویسند به قلم سوگند که تو به نعمت پروردگار خود دیوانه نیستی و آنچه می‌‌بینی از جن و شیطان نیست».

چون خدیجه این آیات را شنید شاد شد؛ پس عداس به خدمت پیغمبر آمد و علامتی که در کتب خوانده بود در آن حضرت مشاهده کرد و گفت: می‌‌خواهم مهر نبوت را به من بنمایی، چون نظرش بر خاتم نبوت افتاد به سجده افتاد و گفت: قدّوس قدّوس به خدا سوگند تویی آن پیغمبری که بشارت داده‌اند به تو موسی و عیسی؛ پس گفت: ای خدیجه! به درستی که برای او امر عظیمی ظاهر خواهد شد، و به حضرت گفت: آیا مأمور به جهاد شده ای؟ فرمود: نه، عداس گفت: تو را از این شهر بیرون خواهند کرد و مأمور به جهاد خواهی شد و اگر من تا آن وقت زنده بمانم در پیش روی تو شمشیر خواهم زد .[28]

و شیخ طبرسی و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندی و سایر محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روایت کرده‌اند که: چون این آیه نازل شد ﴿وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ﴾[29] یعنی: «انذار کن و بترسان خویشان نزدیک‌تر خود را و گروه مخلصان خود را از ایشان»،[30] پس امیر المؤمنین7 را طلبید و فرمود: یک صاع گندم از برای ایشان نان کن و یک پای گوسفند را بپز و یک کاسه شیر حاضر کن و فرزندان عبد المطلب را بطلب تا در شعب ابی طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ایشان را طلبید و ایشان چهل نفر بودند ـ[31] پس ابو لهب گفت: محمد گمان می‌‌کند ما را سیر می‌‌تواند کرد هر یک از ما یک گوسفند می‌‌خوریم و سیر نمی‌‌شویم و یک کاسه بزرگ شیر می‌‌خوریم و سیراب نمی‌‌شویم؛ پس چون روز دیگر صبح شد ایشان در خانه ابو طالب جمع شدند و عموهای آن حضرت همه حاضر شدند (عباس، حمزه، ابو طالب، ابو لهب) و چون داخل شدند تحیّتی که در جاهلیت شایع بود گفتند و حضرت به تحیّت اسلام یعنی سلام جواب ایشان داد، و این بر ایشان گران آمد که در تحیّت مخالفت طریقه آنها نمود؛ پس امیر المؤمنین7 از آن نان و گوشت، تریدی ساخت و با کاسه شیر نزد ایشان گذاشت و اول پیغمبر6 دست مبارک خود را بر بالای ترید گذاشت و فرمود: «بِسْمِ اللَّـهِ» «بخورید به نام خدا» این سخن هم ایشان را خوش نیامد، و چون بسیار گرسنه بودند شروع کردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سیر شدند و از طعام چیزی کم نشد و از شیر آشامیدند تا همه سیراب شدند و هیچ کم نشد.

چون حضرت خواست با ایشان سخن بگوید ابو لهب مبادرت نمود و گفت: مصاحب شما عجب سحری به کار شما کرد که شما را به این طعام قلیل سیر کرد و هنوز باقی است، چون آن ملعون مبادرت به تکذیب آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ایشان متفرق شدند و فرمود: یا علی! این مرد امروز به چنین سخنی مبادرت کرد و من سخن نگفتم، باز مثل این طعام مهیّا کن و فردا ایشان را جمع کن تا رسالت خود را به ایشان برسانم.

امیر المؤمنین7 فرمود: روز دیگر چون طعام را حاضر کردم و ایشان خوردند و سیر شدند، پیغمبر6 فرمود: ای فرزندان عبد المطّلب! گمان ندارم کسی از عرب برای قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من برای شما آوردم، به درستی که خیر دنیا و آخرت را برای شما آوردم، بگویید که اگر شما را خبر دهم که دشمن شما صبح یا شام بر سر شما می‌‌آید از من باور می‌‌کنید؟ گفتند: آری تو را راستگو می‌‌دانیم، فرمود: بدانید که خیر خواه کسی به او دروغ نمی‌‌گوید و به درستی که حق تعالی مرا به رسالت فرستاده است به سوی عالمیان و مرا امر کرده است که پیش از همه کس خویشان و نزدیکان خود را به دین او دعوت نمایم و از عذاب آخرت بترسانم، و شمایید خویشان و نزدیکان من و این طعام که خوردید و معجزه مرا در آن دیدید مانند مائده بنی اسرائیل است هرکه بعد از خوردن این طعام به من ایمان نیاورد خدا او را به عذابی معذّب گرداند که احدی از عالمیان را چنان معذّب نگرداند،

و بدانید ای فرزندان عبد المطّلب! که خدا پیغمبری نفرستاده است مگر آنکه برای او از اهل او برادری و وزیری و وصیّی و وارثی مقرر گردانیده است پس هرکه از شما پیشتر به من ایمان آورد او برادر و وزیر و وارث و وصی و خلیفه من خواهد بود در امّت من و از من بمنزله هارون خواهد بود از موسی، پس مبادرت می‌‌کند به بیعت من که برادر من باشد و مرا مدد و یاری کند و معین من باشد بر مخالفان من پس او را وصی و وزیر و خلیفه خود گردانم که از جانب من تبلیغ رسالت نماید و قرض مرا بعد از من ادا کند و وعده‌‌های مرا به عمل آورد؟ و اگر نکنید دیگری خواهد کرد که حقّ او باشد.

چون حضرت سخن را تمام کرد همه ساکت شدند و جواب نگفتند، پس امیر المؤمنین7 برخاست و عرض کرد: من بیعت می‌‌کنم با تو به هر شرطی که بفرمایی و در هر چه حکم کنی اطاعت می‌‌کنم.

رسول خدا6 فرمود: بنشین شاید آنها که از تو بزرگ‌ترند برخیزند؛ پس بار دیگر آنها را دعوت فرمود، باز ایشان ساکت شدند و علی7 برخاست؛ پس در مرتبه سوم حضرت او را نزدیک طلبید و با او بیعت کرد و آب دهان مبارکش را در دهان او انداخت و در میان دو کتف و سینه او انداخت؛ پس ابو لهب گفت: خوب جزایی دادی پسر عمّ خود را که اجابت تو کرد و دهانش را پر از آب دهان کردی.

حضرت فرمود: بلکه او را مملو گردانیدم از علم و حلم و فهم و دانش.

پس برخاستند و بیرون آمدند و خندیدند و به ابو طالب گفتند: تو را امر خواهد کرد که اطاعت پسر خود بکنی.[32]

از امام جعفر صادق7 منقول است که: رسول خدا6 بعد از آنکه وحی بر او نازل شد سیزده سال در مکه ماند ـ به روایتی سه سال، و به روایتی پنج سال ـ و از کافران قریش ترسان بود و به غیر علی بن أبی طالب7 و خدیجه3 کسی با او نبود تا آنکه حق تعالی این آیه را فرستاد ﴿فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ﴾[33] یعنی: «پس ظاهر گردان و آشکارا بگو آنچه را به آن مأمور شده‌ای و پشت کن به مشرکان و متعرّض ایشان مشو و از ایشان پروا مکن» .[34]

از امام محمد باقر7 منقول است که: اجابت رسول خدا6 را نکرد احدی پیش از علی بن ابی طالب7 و خدیجه، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مکه پنهان و خائف و هراسان بود از کافران و انتظار فرج می‌‌کشید تا آنکه حق تعالی امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعیل ایستاد و به صدای بلند ندا کرد: ای گروه قریش! و ای طوایف عرب! شما را می‌‌خوانم که به وحدانیّت خدا و به پیغمبری من ایمان آوردید و امر می‌‌کنم شما را که ترک کنید بت پرستی را و اجابت نمائید مرا در آنچه شما را به آن می‌‌خوانم تا پادشاهان عرب گردید و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشید.

پس قریش استهزاء کردند به آن حضرت و ابو لهب گفت: «تبّاً لَکَ» هلاک برای تو باد، ما را برای این طلبیده بودی؟ پس سوره ﴿تَبَّتْ يَدا أَبي‏ لَهَبٍ وَ تَبَّ﴾
نازل شد.

کفار قریش گفتند: محمد دیوانه شده است؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار می‌‌کردند و از ترس ابو طالب جرأت نمی‌کردند به حضرت ضرر برسانند، و چون دیدند مردم بسیار به دین آن حضرت در می‌آیند به نزد ابو طالب آمده گفتند: پسر برادر تو مردم را به سفاهت نسبت می‌‌دهد و خدایان ما را دشنام می‌‌دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراکنده می‌‌کند، اگر فقر او را بر این داشته است ما مالی برای او جمع کنیم که مال او از همه قریش بیشتر شود و هر زنی از قریش که خواهد به او تزویج کنیم و او را بر خود امیر گردانیم و او دست از خدایان ما بردارد.

ابو طالب به آن حضرت گفت: این چه سخن است که قوم تو را به فریاد آورده است؟

حضرت فرمود: ای عمو! دینی است که خدا برای پیغمبرانش پسندیده است و مرا به دین حق مبعوث گردانیده است.

گفت: ای پسر برادر! قوم آمده‌اند و چنین می‌‌گویند.

حضرت فرمود: اگر ایشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جمیع روی زمین را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم کرد، و لیکن من یک کلمه از ایشان می‌‌خواهم که اگر آن را بگویند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.

گفتند: آن کلمه چیست؟

فرمود: گواهی دهید به یگانگی خدا و رسالت من.

گفتند: آیا سیصد و شصت خدا را بگذاریم و یک خدا را بپرستیم؟ این امری است بسیار عجیب.

پس باز به نزد ابو طالب آمده گفتند: تو بزرگی از بزرگان مائی و برادرزاده‌ات ما را پراکنده کرد، بیا تا ما عماره بن ولید را که شریف‌تر و خوش‌روتر و نیکوترین فرد قریش است به تو دهیم و تو او را به فرزندی خود بردار و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانیم.

ابو طالب فرمود: انصاف نکردید با من، فرزند خود را به شما دهم که بکشید و من فرزند شما را تربیت کنم ؟![35]

و عیاشی به سند معتبر از امام محمد باقر7 روایت کرده است که: چون مشرکان به رسول خدا6 می‌‌گذشتند خم می‌‌شدند و سر را به جامه خود می‌‌پیچیدند که حضرت ایشان را نبیند، پس حق تعالی این آیه را فرستاد: ﴿أَلا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ أَلا حينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيابَهُمْ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ﴾[36].[37]

از حضرت صادق7 روایت است که: صدای قرآن خواندن حضرت رسول6 از همه کس نیکوتر و خوشایندتر بود و چون شب به نماز برمی خاست ابو جهل و سایر مشرکان می‌‌آمدند و قرائت آن حضرت را گوش می‌‌دادند پس چون «بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» می‌‌خواند انگشت در گوش‌های خود می‌‌گذاشتند و می‌‌گریختند، چون فارغ می‌‌شد می‌‌آمدند و باز گوش می‌‌دادند و ابو جهل می‌‌گفت: محمد نام پروردگار خود را بسیار می‌‌برد و به درستی که پروردگار خود را دوست می‌‌دارد.

حضرت صادق7 فرمود که: ابو جهل این سخن را راست گفت هرچند آن ملعون کذّاب بود.

پس حق تعالی این آیه را فرستاد ﴿وَ إِذا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى‏ أَدْبارِهِمْ نُفُوراً﴾[38] «و هر گاه یاد می‌‌کنی پروردگار خود را پشت می‌‌گردانند گریزندگان» حضرت فرمود: یعنی هر گاه «بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» می‌‌گویی .[39]

در حدیث دیگر از آن حضرت روایت کرده است: مشرکان به نزد حضرت رسول6 آمدند و گفتند: بیا یک سال ما خدای تو را عبادت کنیم و تو یک سال خدایان ما را عبادت کن، پس حق تعالی سوره ﴿قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ﴾ را فرستاد تا طمع ایشان از این که هرگز حضرت میل به سوی خدایان ایشان نماید بریده شد.[40]

از حضرت صادق7 روایت است که: روزی حضرت رسول6 جامه‌‌های نو پوشیده بود و در مسجد الحرام نماز می‌‌کرد، مشرکان بچه دان شتری را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه‌‌های آن حضرت را ملوّث کردند، حضرت به نزد ابو طالب رفت و گفت: ای عمو! چگونه می‌‌یابید حسب مرا در میان خود؟

ابو طالب گفت: سبب این سخن چیست ای پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل کرد،

ابو طالب شمشیر خود را برداشت و حمزه را همراه خود آورد و به نزد قریش آمد و ایشان در دور کعبه نشسته بودند، چون ابو طالب را دیدند و آثار غضب از روی او مشاهده کردند از ترس از جای خود حرکت نکردند، پس حمزه را گفت که: خون و سرگین و کثافت‌های بچه دان ناقه را بر سبیل‌های ایشان بمال، چون حمزه بر سبیل همه کشید، ابوطالب رو به جانب حضرت گردانید و گفت: شأن و جایگاه تو در میان ما چنین است .[41]

و در روایت دیگر چون عقبه بن ابی معیط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه3 آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور کرد و گریست، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت: خداوندا! بر تو باد دفع گروه قریش، بر تو باد دفع ابو جهل و عقبه و شیبه و عتبه و امیّه.

عباس گفت: به خدا سوگند هرکه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر کشته و در چاه دیدم .[42]

و این خبر به حمزه رسید در غضب شد و به مسجد آمد و کمان ابو جهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند کرد و بر زمین زد و مردم جمع شدند و ابو جهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: ای حمزه! مگر به دین محمد در آمده‌ای؟ گفت: آری؛ و از روی غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول6 آمد و حضرت آیات قرآن را بر او خواند و حقیّت خود را بر او ظاهر کرد، پس حمزه بار دیگر شهادت گفت و در دین اسلام راسخ گردید و ابو طالب شاد شد و شعری چند در تحسین حمزه ادا کرد .[43]

و شیخ طبرسی و غیر او روایت کرده‌اند که خباب گفت: در مکه به خدمت حضرت رسول6 رفتم و آن حضرت در پیش کعبه نشسته بود، به آن حضرت شکایت کردم از شدت ستم‌ها که از قریش می‌‌دیدم و آزارها و شکنجه‌‌ها که از ایشان می‌‌کشیدم و گفتم: یا رسول اللّه! دعا نمی‌‌کنی از برای ما؟ حضرت رنگش برافروخته شد و فرمود: مؤمنانی که پیش از شما بودند بعضی از ایشان را به شانه آهن ریزه ریزه می‌‌کردند و بعضی را اره بر سر ایشان می‌‌گذاشتند و می‌‌بریدند و اینها صبر می‌‌کردند و از دین برنمی‌‌گشتند. پس صبر کنید به درستی که خدا این دین را چنان تمام خواهد کرد و این دولت را چنان مستقر خواهد گردانید که سواره‌ای از اهل این ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از کسی به غیر از خدا نترسد .[44]

در حدیث دیگر منقول است که: آن حضرت بر عمار بن یاسر و اهل او عبور کرد دید که مشرکان مکه ایشان را عذاب می‌‌کنند از برای اختیار اسلام، حضرت فرمود که: بشارت باد شما را ای آل عمار که وعده گاه شما بهشت است .[45]

و کلینی به سند صحیح از امام جعفر صادق7 روایت کرده است که حضرت رسول6 فرمود که: پروردگار من مرا امر کرده است به مدارای مردم چنانکه مرا امر کرده است به ادای نمازهای واجب .[46]

و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: جبرئیل به نزد حضرت رسول6 آمد و گفت: ای محمد! پروردگار تو تو را سلام می‌‌رساند و می‌گوید تو را که: مدارا کن با خلق من .[47]

و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق8 روایت کرده است که: چون مردم تکذیب حضرت رسول6 کردند خواست که همه اهل زمین را به غیر امیر المؤمنین7 هلاک گرداند برای انتقام آن حضرت در هنگامی که این آیه را فرستاد ﴿فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ﴾[48] «پس از ایشان رو بگردان پس به درستی که تو ملامت کرده شده نیستی»، پس رحم کرد بر مؤمنان و خطاب نمود به آن حضرت که ﴿وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ﴾[49] «و یادآور ایشان را پس به درستی که یاد آوردن نفع می‌‌بخشد مؤمنان را» .[50]

و از حضرت صادق7 روایت کرده است که: چون حق تعالی امر کرد حضرت رسول6 را که اظهار اسلام نماید و آن حضرت کمی مسلمانان و بسیاری مشرکان را دید بسیار غمگین شد پس حق تعالی جبرئیل را فرستاد با برگی از درخت سدره المنتهی و امر کرد آن حضرت را که سر خود را به آن سدر بشوید، چون چنین کرد غم و همّ آن حضرت برطرف شد.[51]

و علی بن ابراهیم روایت کرده است که حضرت رسول6 فرمود که: حق تعالی مرا فرستاده است که جمیع پادشاهان باطل را بکشم و ملک و پادشاهی را به سوی شما بکشم پس اجابت کنید مرا به سوی آنچه شما را به آن می‌‌خوانم تا پادشاه عرب و عجم شوید و در بهشت پادشاهان باشید، پس ابو جهل از روی حسد و عداوت با آن حضرت گفت:

خداوندا! اگر آنچه محمد می‌گوید حقّ است از جانب تو پس بباران بر ما سنگی از آسمان یا بیاور به سوی ما عذابی دردناک؛ پس گفت: ما و بنی هاشم پیوسته مانند دو اسب بودیم که با یکدیگر بتازند و نظیر یکدیگر بودیم اکنون راضی نمی‌‌شویم به آنکه یکی از ایشان دعوای پیغمبری کند و در میان ایشان پیغمبر باشد و در بنی مخزوم نباشد؛ پس گفت: خداوندا! طلب آمرزش می‌‌کنم از تو، پس خداوند این ایه را فرستاد ﴿وَ ما كانَ اللَّـهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فيهِمْ وَ ما كانَ اللَّـهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ﴾[52] یعنی: «نیست خدا که عذاب کند ایشان را و حال آنکه تو در میان ایشان باشی، و نیست خدا عذاب کننده ایشان و حال آنکه ایشان استغفار کنند» زیرا که ابو جهل بعد از این سخن طلب آمرزش کرد؛

پس چون قصد قتل آن جناب کردند و آن جناب را از مکه بیرون کردند حق تعالی این آیه را فرستاد ﴿وَ ما لَهُمْ أَلاَّ يُعَذِّبَهُمُ اللَّـهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ ما كانُوا أَوْلِياءَهُ إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلاَّ الْمُتَّقُونَ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ﴾[53] یعنی: «چیست ایشان را که خدا عذاب نکند ایشان را و حال آنکه منع می‌‌کنند مؤمنان را از مسجد الحرام و نیستند ایشان سزاوار مسجد الحرام، نیست سزاوار آن مگر پرهیزکاران» که رسول خدا6 و اصحاب او باشند، پس حق تعالی عذاب کرد ایشان را به شمشیر در جنگ بدر و کشته شدند .[54]

و ابن شهر آشوب روایت کرده است: روزی در مکه از ابطح سواری پیدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند که بر آنها جامه‌‌های دیبا بار کرده بودند و بر هر شتری غلام سیاهی سوار بود و می‌‌گفت: کجاست پیغمبر کریمی که در مکه مبعوث شده است؟ گفتند: برای چه می‌‌خواهی او را؟ گفت: پدرم وصیت کرده است که اینها را به او برسانم؛ پس ابو البختری اشاره کرد به سوی ابو جهل و گفت: آنکه تو می‌‌خواهی اوست، چون نزدیک ابو جهل رفت و اوصاف آن حضرت را که شنیده بود در او ندید.

گفت: تو نیستی آن که من می‌‌خواهم؛ و در مکه گشت تا حضرت رسول6 را دید و چون آن حضرت را دید به اوصافی که شنیده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پایش را بوسید و حضرت فرمود: تو ناجی پسر منذر هستی؟ گفت: بلی یا رسول اللّه، فرمود: چه شد هفده ناقه که بر هر یک غلام سیاهی سوار است و آن غلامان جامه‌‌های دیبا و کمربندهای زرّین بسته‌اند؟ و نام‌های آن غلامان را یک یک فرمود، گفت:

بلی یا رسول اللّه! حاضرند و به خدمت تو آورده ام، حضرت فرمود که: منم محمد بن عبد اللّه.

چون جمیع آن مال را تسلیم آن حضرت کرد ابو جهل فریاد برآورد که: ای آل غالب! اگر مرا یاری نکنید بر محمد شمشیر خود را بر سینه خود می‌‌گذارم و خود را می‌‌کشم و این مال از کعبه است و او می‌‌خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشیر خود را برهنه کرد و در تمام مکه و نواحی گشت و چندین هزار کس با او همراه شدند، و چون این خبر به بنی هاشم رسید ابو طالب با سایر اولاد عبد المطّلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابو طالب به نزد ایشان رفت و به ایشان گفت: از محمد چه می‌‌خواهید؟ ابو جهل گفت که: پسر برادر تو بر ما خیانت بسیار کرد و از جمله آنها آن است که مالی برای کعبه آورده بودند این پسر او را به جادو فریب داد و به دین خود درآورد و مال‌ها را از او گرفت.

ابو طالب گفت: باش تا من بروم و از حقیقت حال سؤال کنم، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود که آنها را به ابو جهل رد کند فرمود: یک حبه را به او نمی‌‌دهم، ابوطالب گفت: ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده، حضرت ابا کرد و فرمود که: من این هدیه‌‌ها را با شتران نزد او می‌آورم آن‌گاه از شتران سؤال می‌‌کنیم و جواب هر یک از ما که بگویند و گواهی هر یک از ما که بدهند هدایا از آن او باشد.

ابو طالب به نزد ابو جهل آمد و گفت: پسر برادرم با شما انصاف می‌‌دهد و چنین می‌گوید و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده کرده است که شما در مسجد حاضر شوید و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانید و برای هر یک که شهادت دهند از او باشد.

پس ایشان برگشتند و بامداد روز دیگر ابو جهل به نزد کعبه آمد و برای هبل سجده کرد پس سر برداشت و قصه را برای آن نقل کرد و گفت: ای هبل! از تو می‌خواهم چنان کنی که ناقه‌‌ها با من سخن بگویند و برای من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نکند و من چهل سال است که تو را می‌‌پرستم و حاجتی از تو نطلبیده ام اگر امروز اجابت من ‌‌کنی برای تو قبه‌ای از مروارید سفید و برای تو دو دستبند طلا و دو خلخال نقره و تاجی مزیّن به جواهر و قلاده‌ای از طلای ناب می‌‌سازم و تو را به آنها مزیّن می‌‌گردانم.

پس در این حال حضرت رسول6 به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانید و ابو جهل را فرمود که: سؤال کن؛ هر چند سؤال کرد جوابی نشنید؛ پس حضرت با شتران خطاب کرد، آنها به امر الهی به سخن آمدند و شهادت بر پیغمبری آن حضرت دادند و گواهی دادند که این مال‌ها مخصوص آن حضرت می‌‌باشد. و باز ابو جهل را فرمود که: تو سؤال کن، و او سؤال کرد و جواب نشنید، و حضرت سؤال کرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنین شد و حضرت مال‌ها را برگردانید و ابو جهل سرافکنده برگشت .[55]

و در بعضی از کتب مسطور است؛ که چون حق تعالی حضرت رسول6 را مأمور گردانید که دعوت خود را در میان قریش آشکار بنماید، حضرت در موسم حج که طوایف خلق از اطراف عالم به مکه آمده بودند بر کوه صفا ایستاد و به آواز بلند ندا کرد که:

یا أیها الناس! من رسول پروردگار عالمیانم؛ و مردم از روی تعجب نظر کردند به سوی آن جناب و ساکت شدند، پس به کوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنین ندا کرد، ابو جهل چون این سخن را شنید سنگی به جانب آن حضرت انداخت و پیشانی نورانی آن حضرت را مجروح کرد و سایر مشرکان سنگ‌ها گرفتند و از عقب آن حضرت دویدند، پس حضرت بر کوه ابو قبیس بالا رفت و در موضعی که آن را اکنون «متّکا» می‌‌گویند تکیه داد و مشرکان در طلب آن حضرت می‌گردیدند.

شخصی به نزد امیر المؤمنین7 آمد و گفت: محمد کشته شد، علی7 گریه کنان به خانه خدیجه دوید و خدیجه پرسید: یا علی! محمد چه شد؟ فرمود: نمی‌‌دانم می‌‌گویند که مشرکان آن حضرت را سنگباران کرده‌اند و اکنون پیدا نیست، آبی به من بده و طعامی بردار و بیا تا او را بیابیم و آب و طعامی به او برسانیم؛ پس هر دو روانه شدند و به خدیجه فرمود: تو از جانب وادی برو و من از کوه بالا می‌‌روم، امیر المؤمنین7 می‌‌گریست و فریاد می‌‌کرد: یا محمد! یا رسول اللّه! جانم فدای تو باد آیا تو در کدام وادی تشنه و گرسنه مانده‌ای و مرا با خود نبرده ای؟ و خدیجه فریاد می‌‌کرد: نشان دهید به من پیغمبر برگزیده را و بهار پسندیده را و رنج کشیده در راه خدا را.

پس در این حال جبرئیل بر حضرت رسول6 نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گریست و فرمود: ببین قوم من با من چه کردند، تکذیب من کردند و مرا به سنگ جفا آزردند؛ جبرئیل گفت: یا محمد! دست خود را به من بده، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالای کوه نشاند و مسندی از مسندهای بهشت را از زیر بال خود بیرون آورد و رسول خدا6 را بر روی آن مسند نشانید و گفت: ای محمد! می‌‌خواهی بزرگواری و کرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانی؟ فرمود: بلی، جبرئیل گفت:

این درخت را بطلب، چون طلبید از جای خود جدا شد و به سرعت دوید و نزد آن حضرت ایستاد و برای تعظیم سجده کرد، جبرئیل گفت: یا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت.

پس اسماعیل که موکّل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ایستاد و عرض کرد: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، پروردگار من مرا امر کرده است که تو را اطاعت کنم در هر چه بفرمایی، اگر می‌‌فرمایی ستاره‌‌ها را بر ایشان می‌‌ریزم که ایشان را بسوزاند.

پس ملک آفتاب آمد و عرض کرد: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، اگر می‌‌فرمایی آفتاب را به نزدیک سر ایشان می‌‌آورم که ایشان را بسوزاند.

پس ملک زمین آمد و عرض کرد: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ، حق تعالی مرا امر کرده است که تو را اطاعت کنم، اگر می‌‌فرمایی زمین را حکم می‌‌کنم که ایشان را فرو برد.

پس ملک کوه‌ها آمد و عرض کرد: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّـهِ، خدا مرا امر فرموده است که مطیع تو باشم، اگر رخصت می‌‌دهی کوه‌ها را بر ایشان برمی گردانم تا ایشان را درهم بشکنم.

پس ملکی که موکّل به دریاها است آمد و عرض کرد: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّـهِ، پروردگار من مرا امر فرموده است هر چه فرمایی به عمل آورم، اگر رخصت می‌‌فرمایی امر می‌‌کنم دریاها را تا ایشان را غرق کنند.

چون همه این ملائکه اظهار نصرت خود کردند حضرت فرمود: آیا همه مأمور شده‌اید به یاری من؟ عرض کردند: بلی، پس روی مبارک خود را به سوی آسمان نمود و فرمود:

من برای عذاب مأمور نشده ام و مأمور شده‌ام که رحمت عالمیان باشم، مرا با قوم خود بگذارید که ایشان نادانانند و به نادانی چنین می‌‌کنند.

پس جبرئیل7 خدیجه را دید که با حال گریه از پی رسول خدا6 می‌‌گردد، گفت: یا رسول اللّه! خدیجه را ببین که گریه او ملائکه آسمان‌ها را به گریه آورده است او را بطلب به سوی خود و از من سلام به او برسان و به او بگو که: حق تعالی تو را سلام می‌‌رساند و بشارت ده او را خانه‌ای در بهشت.

پس رسول خدا6 امیر المؤمنین7 و خدیجه3 را طلبید و خون از روی گلگونش می‌‌ریخت و نمی‌‌گذاشت که خون به زمین بریزد و پاک می‌‌کرد، خدیجه3 عرض کرد: پدر و مادرم فدای تو باد چرا نمی‌‌گذاری خون به زمین بریزد؟ فرمود: می‌‌ترسم اگر خون من به زمین بریزد حق تعالی بر اهل زمین غضب کند.

روز دیگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز به جا آورد و حق‌تعالی چنان ترسی در دل ایشان افکند که متعرض آن حضرت نشدند.[56]



[1] . و میان عامه خلاف است و بعضی هفدهم ماه مبارک رمضان گفته‌اند، و بعضی هیجدهم، و بعضی بیست و چهارم ماه مزبور و بعضی دوازدهم ربیع الاول گفته‌اند و اقوال دیگر نیز هست و حق آن است که مذکور شد.. کافی، ج 4، ص 149؛ امالی شیخ طوسی، ص 45.

[2] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 69؛ تاریخ طبری، ج 1، ص 526 و 527 و 534؛ صحیح بخاری مجلد 2، جزء 4، ص 253.

[3] . المهذب البارع، ج 1، ص 195.

[4] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 266.

[5] . نهج البلاغهٔ، ص 300؛ خطبه 192.

[6] . کافی، ج 1، ص 176.

[7] . بصائر الدرجات، ص 457؛ کافی، ج 1، ص 273. و روایت در هر دو مصدر از امام صادق7 می‌باشد.

[8] . کافی، ج 4، ص 452؛ تهذیب الاحکام، ج 5، ص 446.

[9] . کمال الدین و تمام النعمهٔ، ص 85.

[10] . توحید شیخ صدوق، ص 264.

[11] . تفسیر قمی، ج 2، ص 28.

[12] . تفسیر قمی، ج 2، ص 202. و نیز رجوع شود به مجمع البیان، ج 4، ص 389.

[13] . تفسیر عیاشی، ج 1، ص 288.

[14] . سوره نحل، آیه 90.

[15] . سعد السعود، ص 122.

[16] . امالی شیخ طوسی، ص 604؛ بشارهٔ المصطفی، ص 100؛ الیقین، ص 129.

[17] . قرب الاسناد، ص 24؛ کافی، ج 6، ص 492؛ وسائل الشیعهٔ، ج 2، ص 132. و روایت در دو مصدر اخیر از امام صادق7 می‌باشد.

[18] . خصال، ص 263؛ تفسیر عیاشی، ج 1، ص 20؛ قصص الانبیاء رواندی، ص 43.

[19] . سوره علق: آیه 1 و 2.

[20] . تفسیر امام حسن عسکری7، ص 156 ـ 157.

[21] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 73 ـ 74.

[22] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 72.

[23] . سوره مدثر، آیه 1 ـ 3.

[24] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 74.

[25] . نهج البلاغهٔ، ص 300 ـ 301، خطبه 192.

[26] . اعلام الوری، ص 38؛ اسد الغابهٔ، ج 4، ص 47؛ استیعاب، ج 3، ص 1242.

[27] . سوره قلم، آیه 1 و 2.

[28] . بحار الانوار، ج 18، ص 228 به نقل از المنتقی فی مولود المصطفی.

[29] . سوره شعراء، آیه 214.

[30] . و به قرائت اهل بیت:: «وَ رَهْطَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» تفسیر قمی، ج 2، ص 142؛ تأویل الآیات الظاهرهٔ، ج 1، ص 395.

[31] . تفسیر فرات کوفی، ص 301؛ طرائف، ص 21؛ تفسیر بغوی، ج 3، ص 401. و به روایتی سی نفر و به روایتی ده نفر.

[32] . رجوع شود به مجمع البیان، ج 4، ص 206 و طرائف، ص 20 و 21 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 31 ـ 32 و خرایج، ج 1، ص 92 و تفسیر طبری، ج 9، ص 483 و تفسیر بغوی،‌ ج 3، ص 400 و مجمع الزوائد، ج 8، ص 302.

[33] . سوره حجر، آیه 94.

[34] . کمال الدین و تمام النعمهٔ، ص 344 ـ 345.

[35] . تفسیر قمی، ج 2، ص 228؛ قصص الانبیاء راوندی، ص 318، و در هر دو مصدر نامی از امام باقر7 نیامده است.

[36] . سوره هود، آیه 5.

[37] . تفسیر عیاشی، ج 2، ص 139.

[38] . سوره طه، آیه 47.

[39] . تفسیر فرات کوفی، ص 241 ـ 242.

[40] . تفسیر فرات کوفی، ص 611؛ تفسیر قمی، ج 2، ص 454.

[41] . کافی، ج 1، ص 449.

[42] . رجوع شود به مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 91 و خرایج، ج 1، ص 51 و صحیح مسلم، ج 3، ص 1419 و 1420 و دلائل النبوهٔ، ج 2، ص 278 ـ 280.

[43] . اعلام الوری، ص 48.

[44] . اعلام الوری، ص 47؛ سنن ابی داود، ج 2، ص 252؛ المعجم الکبیر، ج 4ع ص 62؛ حلیهٔ الاولیاء، ج 1، ص 144.

[45] . اعلام الوری، ص 48؛ دلائل النبوهٔ، ج 2، ص 282؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 438.

[46] . کافی، ج 2، ص 117؛ معانی الاخبار، 386؛ وسائل الشیعهٔ، ج 12، ص 200.

[47] . کافی، ج 2، ص 116؛ وسائل الشیعهٔ، ج 12، ص 200.

[48] . سوره ذاریات، آیه 54.

[49] . سوره ذاریات، آیه 55.

[50] . کافی، ج 8، ص 103.

[51] . کافی، ج 6، ص 505؛ وسائل الشیعهٔ، ج 2، ص 63. و روایت در هر دو مصدر از امام امیر المؤمنین7 ذکر شده است.

[52] . سوره انفال، آیه 33.

[53] . سوره انفال، آیه 34.

[54] . تفسیر قمی، ج 1، ص 276 ـ 277.

[55] . مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 176.

[56] . پایان گفتار علامه مجلسی، حیوهٔ ‌القلوب، ج3 . 

فهرست مطالب

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: