پیامبر با همه بلندی مقامش، سخت متواضع بود، ابن عامر گوید: پیامبر را دیدم که سوار بر ناقه بوری بود، نه آن را میزد و نه هی میکرد و نه زودباش میگفت (و در این حال) رمی جمره را انجام میداد. هر گاه بر الاغ سوار میشد؛ زیراندازش پارچهای بود، با این حال یک نفر را هم در ترک خود سوار میکرد.
به عیادت بیماران میرفت، تشییع جنازه میفرمود و دعوت بردگان را اجابت میکرد. کفش و جامهاش را وصله میزد و در خانه با خانواده در کارهای مورد نیازشان همکاری میکرد. اصحاب آن حضرت چون میدانستند ناراحت میشود برای او از جا بلند نمیشدند. وقتی که از کنار کودکان عبور میکرد به آنها سلام میداد.
مردی را خدمت آن حضرت آوردند، وی از هیبت آن بزرگوار بر خود میلرزید. فرمود: بر خود آسان بگیر، من پادشاهی نیستم، بلکه پسر زنی از قریشم که گوشت خشک میخورد.
میان اصحاب، چنان آمیخته با آنان مینشست که گویی یکی از آنهاست. به طوری که شخص ناشناسی که میآمد نمیدانست پیامبر کدام فرد است تا این که میپرسید عاقبت اصحاب از آن حضرت خواستند به گونهای بنشیند که شخص غریب او را بشناسد. این بود که آن حضرت سکویی از گل درست کردند تا روی آن بنشیند.
عایشه عرض کرد: غذا را در حالی که تکیه دادهاید میل کنید که بر شما آسانتر است. میگوید: سر مبارکش را پایین آورد به حدی که نزدیک بود پیشانیاش به زمین بخورد، سپس فرمود: من غذا را چنان میخورم که بندگان میخورند و چنان مینشینم که بندگان مینشینند. روی سفره و در ظرف کوچک غذا نمیخورد تا از دنیا رفت.
و هیچ کس از اصحاب و دیگران او را صدا نمیزدند مگر آن که میفرمود: لبیک. و چون با مردم مینشست، اگر آنها راجع به آخرت صحبت میکردند با آنها همراهی میکرد و اگر درباره خوردنی یا نوشیدنی گفتگو میکردند، هم صحبت میشد و اگر درباره دنیا سخن میگفتند از باب مدارا و تواضع با آنها هم سخن میشد. گاهی در محضر آن حضرت شعر میخواندند و چیزهایی از کارهای جاهلیت را ذکر میکردند و میخندیدند و چون میخندیدند، پیامبر لبخند میزد. و غیر از کار حرام آنها را از چیزی جلوگیری نمیکرد.