نبض هستی لرزه بر رگهای کوهِ نور زد |
|
باغبان انبیاء گل نغمهای مسرور زد |
چشمِ کوههای دگر پیش حرا تاریک بود |
|
چشم خورشیدی او علت بر این مشهور زد |
بس که شیرین بود وصلِ یار در غارِ حرا |
|
صد ملک با بالهای سر درش را تور زد |
هم نبوت را به دست آورد و هم ختم الرسل |
|
فکر را از نو بنا کرد و دم از معمور زد |
با چنین والا مقامی چشمها را خیره کرد |
|
تیرها بر دیدگانِ دشمنانِ کور زد |
دیگر از حرف یتیمی و شبانی نیست حرف |
|
سیلی سنگین بعثت بر رخِ مغرور زد |
دست شیطان را ببست و شاهکاری را گشود |
|
گفت اسلام و همه ابلیسیان را دور کرد |
منشور بین المللی اسلام «جلد سوم»
وصلِ یار
فهرست مطالب