پیامبر نرمخو، خوش ظاهر و خوش باطن بود و خشم و رضایتش در چهرهاش پیدا بود.
وقتی که زیاد خوشحال بود بیشتر دست به محاسن میکشید.
آنچه را نمیپسندید، به کسی رو در رو به زبان نمیآورد. مردی بر آن حضرت وارد شد که لباس سیاهی بر تن داشت، پیامبر از دیدن او ناراحت شد ولی چیزی نگفت. وقتی که از خانه بیرون رفت، به یکی از افراد فرمود: «خوب بود شما به این مرد میگفتید این لباس را از تن بیرون کند. »
روزی مرد بیابان نشینی نزد آن حضرت آمد و چیزی خواست او مرحمت کرد و سپس فرمود: به تو احسان کردم؟ آن مرد عرب گفت: نه، هیچ خوبی نکردی! راوی میگوید: مسلمانان خشمگین شدند و به او حمله بردند، پیامبر به ایشان اشاره کرد که متعرضش نشوید.
سپس جا برخاست و وارد منزل شد و دنبال آن مرد فرستاد و کمک بیشتری کرد، آنگاه فرمود: آیا به تو احسان کردم ؟ مرد بیابان نشین گفت: آری، خداوند از خانواده و قبیلهات به تو جزای خیر دهد، پس پیامبر به آن مرد گفت: تو آنچه را خواستی گفتی ولی در دل یاران من کدورتی پیدا شده است حال اگر مایلی چیزی را که نزد من گفتی، در حضور ایشان بگو تا کدورت از دل آنها بیرون رود، گفت: میگویم.
همین که فردا شد و با شامگاه، آن مرد آمد؛ پیامبر فرمود: این مرد صحرانشین گفت آنچه گفت ولی بعد که ما بیشتر به او عطا کردیم راضی شد. مرد بیابانی گفت: آری، خداوند از خانواده و قبیلهات به تو جزای خیر دهد.
آنگاه پیامبر فرمود: «مثل من و این مرد صحرانشین بمانند آن مردی است که شتری داشت که رم کرد و مردم به دنبال شتر میدویدند و این عمل جز این که شتر را بیشتر فراری کند، فایده دیگری نداشت. از این رو صاحب شتر صدا زد: ای مردم، بین من و شترم فاصله نشوید، چون من به حال شتر خود واردتر و آشناترم، آنگاه صاحب شتر از مقابل، رو به شتر رفت، مقداری خار و خاشاک از زمین برداشت و آرام، آرام او را بازگرداند، تا آن جا که شتر آمد و زانو زد و بار بر روی آن بست و خود هم بر آن سوار شد، و من اگر شما را به حال خود گذاشته بودم ـ وقتی که آن مرد گفت آنچه گفت ـ شما او را میکشتید و او داخل آتش دوزخ میشد. »[1]
[1] .این حدیث را ابو الشیخ و بزار از قول ابوهریره نقل كردهاند.