میرسید از قلههای کوه نور |
|
از بلندای تشرف در حضور |
فرش استقبال راهش میشدند |
|
هر چه جن و هر چه انس و هر چه حور |
کوهها هم در تشهد آمدند |
|
از تجلایی که شد در کوه نور |
او چراغ شرع را آورده بود |
|
بر سر این جادههای سوت و کور |
تزکیه میداد روح خاک را |
|
چشمه چشمه با سخنهای طهور |
مثل دریا رودها را جمع کرد |
|
رودهایی از قبایلهای دور |
وحی میآرود تا آنجا که عقل |
|
در خودش میکرد احساس شعور |
شرح صدرش را کسی تخمین نزد |
|
تا بفهمد کیست این سنگ صبور |
و کتابی بود با خط خدا |
|
تا بشر خود را کند با آن مرور |
ای کتاب قل هو الله احد |
|
لم یلد یولد و لم کفوا احد |
تا شعاع مهرت عالم تاب شد |
|
مهربانی از خجالت آب شد |
این زمین دیگر کویر تشنه نیست |
|
زنده شد، آباد شد، شاداب شد |
فارغ از نسل و نژاد و رنگ و بو |
|
هر غلامی با تو بود ارباب شد |
تو همانی که بلال مسجدت |
|
گل عرقهایش گلاب ناب شد |
هر که با تو با علی راضی نشد |
|
وصل بر دریا نشد مرداب شد |
از زلال چشمههای وحی تو |
|
تشنهای همچون علی سیراب شد |
این علی که مست پیغمبر شده |
|
با دعای مصطفی حیدر شده |
بعد از این افسار دنیا دست تو |
|
ضرب و جمع و کسر و منها دست تو |
بعد از این دینهای دنیا باطل است |
|
دین آدم تا به خاتم دست تو |
هل اتی که شرح زهرا و علیست |
|
گشته نازل منتها با دست تو |
سیزده ماهند در منظومهات |
|
گردش این سیزده تا دست تو |
فوق ایدیهم تویی یا مصطفی |
|
هیچ دستی نیست بالا دست تو |
رحمه للعالمین تنها تویی |
|
پس حساب روز فردا دست تو |
پرچم حمد خدا دست علیست |
|
اختیار پرچم اما دست تو |
هر چه ما داریم دست فاطمه است |
|
چون که باشد دست زهرا دست تو |
تو خودت گفتی حسینت از من است |
|
پس حسین و کربلاها دست تو |
جلوه کردی در علی اکبر ولی |
|
جلوههای این تماشا دست تو |
دست تو دست خداوند است و بس |
|
سهم ما یکبار لبخند است و بس |
از حرا میآیی و جان میبری |
|
روی دوشت بار قرآن میبری |
سفره میاندازی و در خانهات |
|
مثل ابراهیم مهمان میبری |
گاه موسی میشوی و با خودت |
|
آیههای آل عمران میبری |
گاه کشتی میشوی و نوح را |
|
از دل امواج طوفان میبری |
گاه از شوق علی میباری و |
|
شوق خود را زیر باران میبری |
نیمه شبها روی دوش مرتضی |
|
نان و خرمای یتیمان میبری |
گاه در سلمان تنزل میکنی |
|
عشق حیدر را به ایران میبری |
گاه یاد بضعهات میافتی و |
|
زیر لب نام خراسان میبری |
میرسد روزی که خود میآیی و |
|
یوسف ما را به کنعان میبری |
ای سحر خیز مدینه العجل |
|
ای شفای زخم سینه العجل |
ای سرای چشمهایت با صفا |
|
امتداد چشمهایت تا خدا |
غار تاریک مرا روشن کنید |
|
مردهام در بین این ظلمت سرا |
لیله المحیای شبهای حسین |
|
ای رسول گریههای کربلا |
کاروان سمت محرم میرود |
|
کاش من هم جا نمانم از شما |
از همان سر نیزهای که میچکید |
|
خون تازه روی خاک کوچهها |
سنگها آمد.. . سری افتاد وای |
|
خواهری میگشت زیر دست و پا |
یک گلی گم کرده بود ای وای من |
|
عمه شد آن جا کبود ای وای من[1] |
[1] . شاعر: رحمان نوازنی