borhani برهانی آفرینش خلق درباره  خداشناسی
رنج نامه کوثر آفرینش «جلد سوم»
غصب خلافت و احتجاج حضرت علی

وقتی محمد بن ابی‌بکر در مورد عصیان و غصب خلافت به معاویه نوشت، معاویه در جوابش نوشت: ما همان وقت که پدرت زنده بود، برتری‌‌‌های پسر ابی‌طالب7 را می‌شناختیم و حق او را لازم می‌دانستیم که نیکو رعایت کنیم، ولی هنگامی که پیغمبر اکرم6 درگذشت، پدر تو و فاروقش، نخستین کسی بودند که حق علی7 را گرفتند و در امر او مخالفت کردند و در این کار با هم اتفاق و اتحاد داشتند و اگر نبود آنچه پدرت پیش از این انجام داد، ما با علی بن ابیطالب7 مخالفت نمی‌کردیم و امر را به او تسلیم می‌نمودیم، لکن دیدیم این کار را نسبت به او انجام داد، ما هم به روش او رفتیم.[1]

امیر المؤمنین7 در نهج البلاغه می‌‌‌فرماید:

«أَمَا وَ اللهِ‏ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ [ابْنُ أَبِي قُحَافَةَ] وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لَا يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْر»[2]؛ 

«آگاه باشید به خدا سوگند! پسر ابی قحافه جامه خلافت را بر تن کرد در حالی که می‌‌‌دانست جایگاه من نسبت به حکومت اسلامی، چون محور آسیاب است به آسیاب، که دور آن حرکت می‌‌‌کند. او می‌‌‌دانست که سیل علوم از دامن کوهسار من جاری است و مرغان دور پرواز اندیشه‌ها به بلندای ارزش من نتواند پرواز کرد.»

على7 هنوز از غسل و تکفین جسد مطهر پیغمبر اکرم6 فارغ نشده بود که کسى وارد شد و گفت؛ یا على عجله کن که مسلمین در سقیفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خلیفه هستند. على7 فرمود سبحان الله! این جماعت چگونه مسلمان هستند که هنوز، جنازه پیغمبر6 دفن نشده در فکر ریاست و حب جاه هستند؟

او هنوز سخن خود را تمام نکرده بود که شخص دیگرى رسید و گفت امر خلافت خاتمه یافت. ابتدا کار مهاجر و انصار به نزاع کشید و سرانجام خلافت بر ابوبکر قرار گرفت. و جز معدودى از طایفه خزرج تمام مردم با وى بیعت کردند.

على7 فرمود: دلیل انصار بر حقانیت خود چه بود؟ عرض کرد؛ چون نبوت در خاندان قریش بود، آنها نیز مدعى بودند که امامت هم باید از آن انصار باشد. ضمنا خدمات و فداکاری‌هاى خود را در مورد حمایت از پیغمبر6 و سایر مهاجرین حجت می‌دانستند.

على7 فرمود؛ چرا مهاجرین نتوانستند جواب قانع کننده‌ای به انصار بدهند؟ عرض کرد جواب قانع کننده انصار چگونه است؟ على7 فرمود: مگر انصار فراموش کردند که پیغمبر6 دفعات زیاد مهاجرین را خطاب کرده و می‌فرمود؛ که انصار را عزیز بدارید و از بدان آنها در گذرید، این فرمایش پیغمبر6 دلیل این است که انصار را به مهاجرین سپرده است و اگر آنها شایسته خلافت بودند مورد وصیت قرار نمی‌گرفتند، بلکه پیغمبر6 مهاجرین را به آنها توصیه می‌فرمود.

آنگاه فرمود: مهاجرین به چه نحو استدلال کردند؟

عرض کرد؛ سخن بسیار گفتند و خلاصه کلام آنها این بود؛ که ما از شجره رسول خدائیم و به کار خلافت از انصار نزدیک‌تریم. على7 فرمود: چرا مهاجرین روى حرف خودشان ثابت نایستادند، اگر آنها از شجره رسول خدایند، من ثمره آن شجره هستم. چنانچه نزدیکى به پیغمبر6 دلیل خلافت باشد، من که از هر جهت به پیغمبر6 نزدیکترم. علاوه بر آیات قرآن و اخبار و احادیث نبوى، در مورد خلافت على7 همین فرمایش خود او براى پاسخ دادن به استدلالات مهاجرین و انصار که در سقیفه جمع شده بودند، کافى به نظر می‌رسد.

به هر حال هنوز جنازه پیغمبر6 به خاک سپرده نشده بود که ابوبکر خلیفه شد، ولى در باطن خلافت وى هنوز تثبیت نشده بود، زیرا گروهى از انصار و دیگران، مخصوصا بنى‏هاشم با او بیعت نکرده بودند. عمر به ابوبکر گفت؛ خوب است با عباس بن عبد المطلب که عموی پیغمبر6 و بزرگ بنى‏هاشم است ملاقات کرده و او را به وعده تطمیع کنى، تا به سوى تو متمایل شود و از على7 جدا گردد. ابوبکر فوراً عباس را ملاقات و مکنونات خاطر خود را عرضه کرد، ولى عباس پاسخ محکمى داد و گفت: اگر وجود پیغمبر6 موجب خلافت تو شده و تو خود را بدان حضرت منسوب کرده‏‌اى، در این صورت حق ما را برده‏اى، زیرا پیغمبر6 از ماست و ما به او از همه نزدیک‌تریم و اگر به وسیله مسلمین خلیفه شده‏اى، ما که جزو مسلمین بوده و مقدم بر همه آنها هستیم، چنین اجازه‏اى به ‌تو نداده‏ایم. آنچه را که به من وعده می‌دهى اگر از مال ما است، تو چرا آن را تملک کرده‏اى و اگر از مال خودت است بهتر است که ندهى و ما را بدان نیازى نیست و اگر مال مؤمنین است، تو چنین حقى را در اموال مردم ندارى.

على7 بر تمام این صحنه سازی‌ها بصیر و آگاه بود و علل وقوع قضایا را به خوبى می‌دانست و می‌دید که اصحاب سقیفه، مردم ساده‌لوح را چنین فریفته‌اند که گوششان برای شنیدن حرف حق آماده نمی‌باشد. و برای این‌که این مطلب را برای بنی‌هاشم و اصحاب خود روشن کند، به اتفاق فاطمه و حسنین: پشت خانه‏‌هاى مردم رفته و آنها را براى بیعت خود دعوت کرد، ولى جز چند نفر معدود، کسى دعوت او را پاسخ نگفت.[3]

اغلب مورخین نوشته‏‌اند؛ که على7 سه شب متوالى بر منازل مسلمین عبور فرموده و آنها را به بیعت خود دعوت کرد و حقوق خود را بر آنها شمرده و اتمام حجت کرد، ولى اغلب روى از وى برتافتند و چون آن حضرت پاسخ مثبتى از آنها نشنید به کنج منزل خود پناه برد.

از طرف دیگر، عمر دائما به ابوبکر می‌گفت: تا از على7 بیعت نگیرى پایه‏‌هاى تخت خلافت تو مستقر و ثابت نیست. بنابراین مصلحت ایجاب می‌کند او را احضار کرده از وى بیعت بگیرى تا سایر بنى‏هاشم نیز به پیروى از على7 با تو بیعت کنند.

ابوبکر دستور داد خالد بن ولید به اتفاق چند نفر از جمله عبد الرحمن بن عوف و خود عمر به سراى على7 شتافته و درب را کوبیدند و آواز دادند که براى جلب آن حضرت به منظور بیعت با ابوبکر آمده‏‌اند، على7 قبول نکرد و خالد و همراهانش را از ورود به منزل ممانعت فرمود.

خالد بن ولید همراهانش را دستور داد به زور وارد منزل شوند. آنها نیز نیمی از در را کندند و به عنف وارد منزل شدند.[4] در این موقع زبیر بن عوام که در خدمت علی7 بود، با شمشیر کشیده آنها را تهدید نمود، ولی دو نفر از پشت سر زبیر را گرفته و سایرین نیز دور علی7 را احاطه نمودند و در حالی که بازوان او را بسته بودند کشان‌کشان پیش ابوبکر بردند. چون آن حضرت پیش ابوبکر رسید، فرمود: ای پسر ابوقحافه! این چه دستوری است داده‌ای که مرا با این وضع به این‌جا آوردند و با خاندان پیغمبر6 اینگونه رفتار کنند، مگر دستورات آن بزرگوار را فراموش کرده‌ای؟

پیش از این که ابوبکر پاسخ گوید، عمر گفت: تو را بدین‌جا آوردیم که با خلیفة رسول خدا6 بیعت کنی! علی7 فرمود، اگر با منطق و استدلال سخن بگوئيد بهتر است. پس اول به من بگوئيد كه رمز موفقيت و غلبه شما بر گروه انصار در سقيفه چه بوده و با چه منطقى آنها را قانع و مجاب كرديد؟ عمر گفت؛ به دليل برترى قريش بر ساير قبائل عرب و به علت امتياز مهاجرين بر انصار و از همه مهم‌تر به جهت قرابت و نزديكى كه به شخص پيغمبر6 داريم.

على7 فرمود من هم با همين منطق كه شما سخن گفتيد رفتار مي‌كنم و به زبان خود شما سخن مي‌گويم و با اينكه دلائل ديگرى نيز دارم، اگر شما به علت قرابت و نزديكى به رسول خدا6 بر انصار سبقت جستيد و اگر ملاك خلافت، خويشاوندى و نزديكى پيغمبر6 است، پس همه مي‌دانند كه من از تمام عرب به پيغمبر6 نزديك‌ترم، زيرا پسر عم و داماد او و پدر دو فرزندش مي‌باشم.

عمر كه ياراى جوابگوئى در برابر اين منطق نداشت گفت؛ هرگز از تو دست بر نمي‌داريم تا بيعت كنى!

على7 فرمود: خوب با يكديگر ساخته‏ايد. امروز تو براى او كار مي‌كنى كه او (خلافت را) به تو برگرداند به خدا سوگند سخن تو را قبول نمي‌كنم و با او بيعت نمى‏نمايم، زيرا او بايد با من بيعت كند. سپس روى خود را متوجه مردم نمود و فرمود: اى گروه مهاجرين، از خدا بترسيد! و سلطه و قدرت پيغمبر6 را از خاندان او كه خدا قرار داده است بيرون نبريد. به خدا سوگند ما اهل بيت:، به اين مقام از شما سزاوارتریم. و شما از نفس خود پيروى نكنيد، كه از راه حق دور ميافتيد، آنگاه على7 بدون اينكه بيعت كند بخانه برگشت و ملازم خانه شد تا حضرت زهرا3 رحلت فرمود و آن وقت ناچار بيعت نمود.[5]

  • اعتراض بعضى از صحابه به ابوبكر:

چون خلافت ابوبكر استقرار يافت، عده معدودى از صحابه در روز پنجم رحلت پيغمبر6 در مسجد حضور يافتند و به نصيحت ابوبكر پرداختند، ابتدا ابوذر غفارى پس از حمد خدا و ذكر محامد پيغمبر6 خطاب به ابوبكر كرد و گفت: اى ابوبكر، منصب خلافت را از على7 گرفتن، موجب نافرمانى خدا و رسول6 مي‌باشد و شخص عاقل و مآل انديش، سراى آخرت را كه‏جاودانى و لايزال است، به زندگى زودگذر دنيا نمي‌فروشد. و شما هم نظير آن را از امم پیشین شنيده‏ايد، اين اقدام شما جز به زيان خود شما و مسلمين، ثمره ديگرى بار نخواهد آورد. و من اى ابوبكر! از نظر مصلحت كلى اسلام اين سخنان را به تو مي‌گويم و اكنون تو در پذيرفتن آن مختارى.

پس از ابوذر، سلمان و خالد بن سعد، فضائل على7 و شايستگى او را برای مقام خلافت به زبان آوردند و ابوبكر را از اين مقام غاصبانه بيمناك نمودند. آنگاه رو به مهاجرين و انصار كرده و گفتند كه انس و الفت مسلمين را به تنفر از هم مبدل نكنيد و به خاطر هوى و هوس خود با دين و مذهب بازى مكنيد.

علی7 فرمود: مگر انصار فراموش کردند که پیغمبر6 بارها خطاب به مهاجرین می‌فرمود؛ که انصار را عزیز بدارید و از بَدان آنها در گذرید، این فرمایش پیغمبر6 دلیل اینست که انصار را به مهاجرین سپرده است و اگر آنها شایسته خلافت بودند، مورد وصیت قرار نمی‌گرفتند بلکه پیغمبر مهاجرین را به آنها توصیه می‌فرمود.

سپس خالد بن سعد به ابوبكر گفت؛ كه بيعت انصار با تو به تحريك عمر، و در نتيجه اختلاف دو طايفه اوس و خزرج انجام شده است، نه به رضا و رغبت خود آنها و چنين بيعتى چندان ارزشى نخواهد داشت.

ابو ايوب انصارى و عثمان بن حنيف و عمار ياسر نيز به پا خاسته و هر يك در فضل و شرف و برترى و حقانيت على7 سخن‏ها گفتند. و فداكارى‏ها و جانبازي‌هاى او را در غزوات يادآور شدند. به طوريكه ابوبكر تحت تأثير سخنان اصحاب و ياران على7 پريشان و آشفته خاطر شد و از مسجد خارج گرديد و به منزل خود رفت و براى مسلمين بدين شرح پيغام فرستاد: اكنون كه شما را بر من رغبتى نيست، ديگرى را براى خلافت انتخاب كنيد.

عمر چون انديشه و اراده ابوبكر را متزلزل ديد، فورا به سراى وى شتافت و در حالي كه آشفته و غضبناك بود با او صحبت نمود و مجددا وى را به مسجد آورد و براى اينكه نيروى هر گونه مجادله و بحث را از مردم بگيرد، دستور داد، گروهى با شمشيرهاى برهنه در طرفين ابوبكر حركت كنند، و اجازه ندهند كه كسى وارد بحث و گفتگو با ابوبكر شود. اين تدبير عمر براى بار دوم، حشمت و شكوه ابوبكر را زيادتر نمود و ديگر كسى جرأت نكرد كه با وى به گفتگو و جدال پردازد.

  • احتجاج على7 با ابوبكر

مرحوم طبرسى احتجاج على7 را با ابوبكر، در كتاب احتجاج خود نقل كرده و ما ذيلا به خلاصه آن اشاره مي‌نمایيم. پس از آنكه ابوبكر متصدی امر خلافت شد و مردم با او بيعت كردند، براى اينكه در برابر على7 بر اين كار خود عذرى بتراشد، آن حضرت را در خلوت ملاقات كرد و گفت: يا ابالحسن به خدا سوگند! مرا در اين امر ميل و رغبتى و حرص و طمعى نبود و نه خود را بدين كار از ديگران ترجيح مي‌دادم! على7 فرمود؛ در اين‌صورت چه چيزى تو را بدين كار وادار كرد؟ ابوبكر گفت؛ حديثى از رسول خدا6 شنيدم كه فرمود: امت مرا خداوند به گمراهى جمع نمي‌كند و چون ديدم مردم اجماع نموده‏‌اند، من هم از قول پيغمبر6 پيروى كردم و اگر مي‌دانستم كسى تخلف مي‌كند اين امر را قبول نمي‌كردم!

على7 فرمود: اينكه گفتى پيغمبر6 فرموده است خداوند امت مرا به گمراهى جمع نمی‌کند، آيا من نيز از اين امت بودم يا خير؟[6] عرض كرد بلى. فرمود: همچنين گروه ديگرى كه از خلافت تو امتناع داشتند، مانند سلمان و عمار و ابوذر و مقداد و سعد بن عباده و جمعى از انصار كه با او بودند، آيا از امت بودند يا نه؟عرض كرد بلى، همه آنها از امّتند.

على7 فرمود: پس چگونه حديث پيغمبر6 را دليل خلافت خود مي‌دانى در حالي‌كه اينها با خلافت تو مخالف بودند؟ ابوبكر گفت: من از مخالفت آنها خبر نداشتم مگر پس از خاتمه كار. و ترسيدم كه اگر خود را كنار بكشم مردم از دين برگردند!

على7 فرمود: به من بگو ببينم؛ كسى كه متصدى چنين امرى مي‌شود چه خصوصياتى بايد داشته باشد؟

ابوبكر گفت: خير خواهى، وفا، عدم چاپلوسى، نيك سيرتى، آشكار كردن عدالت، علم به كتاب و سنت، داشتن زهد در دنيا و بي‌رغبتى نسبت به آن، ستاندن حق مظلوم از ظالم و سبقت (در اسلام) و قرابت.

على7 فرمود: تو را به خدا اى ابوبكر! اين صفاتى را كه گفتى آيا در وجود خود مى‏بينى يا در وجود من؟

ابوبكر گفت؛ بلكه در وجود تو يا ابا‌الحسن! على7 فرمود: آيا دعوت رسول خدا6 را من اول اجابت كردم يا تو؟ عرض كرد، بلكه تو. حضرت فرمود: آيا سوره برائت را من به مشركين ابلاغ كردم يا تو؟عرض كرد البته تو.

فرمود: آيا در موقع هجرت رسول خدا6 من جان خود را سپر آن حضرت كردم يا تو؟ عرض كرد البته تو.

على7 فرمود: آيا در غدير خم، بنا به حديث پيغمبر6 من مولاى تو و كليه مسلمين شدم يا تو؟ عرض كرد؛ بلكه تو.

فرمود آيا در آيه زكات ﴿إِنَّمَا وَلِيُّکُمُ اللَّـهُ...﴾ ولايتى كه با ولايت خدا و رسولش آمده براى من است يا براى تو؟ عرض كرد؛ البته براى تو. فرمود آيا حديث منزلت از پيغمبر6 و مثلى كه از هارون به موسى زده شده است، درباره من بوده يا درباره تو؟ابوبكر گفت؛ بلكه درباره تو.

على7 فرمود آيا رسول خدا6 در روز مباهله مرا با اهل و فرزندم براى مباهله مشركين (نصارا) برد يا تو را با اهل و فرزندانت؟ عرض كرد: بلكه شما را. فرمود: آيا آيه تطهير در مورد من و اهل بيتم نازل شده يا درباره تو و اهل‌بيت تو؟ ابوبكر گفت: البته براى تو و اهل بيت تو.فرمود آيا در روز كساء من و اهل و فرزندم مورد دعاى رسول خدا6 بوديم يا تو؟عرض كرد بلكه تو و اهل و فرزندت.

فرمود: آيا (در سوره هَل اَتى) صاحب آيه: ﴿يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخَافُونَ يَوْماً کَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً﴾ منم يا تو؟ ابوبكر گفت البته تو.

على7 فرمود: آيا تویى آن‌كسى كه در روز اُحد او را از آسمان جوانمرد خواندند يا من؟ عرض كرد؛ بلكه تو.

فرمود: آيا تویى آن‌كه در روز خيبر رسول خدا6 پرچمش را به دست او داد و خداوند به وسيله او (قلعه‏هاى خيبر را) گشود يا من؟ عرض كرد؛ البته تو.

فرمود: آيا تو بودى كه از رسول خدا6 و مسلمين با كشتن عمرو بن عبدود غم را زدودى يا من؟ عرض كرد؛ بلكه تو.

فرمود؛ آيا آن كسى كه رسول خدا6 او را براى تزويج دخترش فاطمه3 برگزيد و فرمود خدا او را در آسمان براى تو تزويج كرده است منم يا تو؟ ابوبكر گفت؛ بلكه تو.

على7 فرمود: آيا منم پدر حسن و حسين، دو نواده و ريحانه پيغمبر6، آنجا كه فرمود: آن دو، سيد جوانان اهل بهشتند و پدرشان بهتر از آنها است، يا تو؟ عرض كرد: بلكه تو.

فرمود آيا برادر توست كه در بهشت به وسيله دو بال با فرشتگان پرواز مي‌كند (جعفر طيار) يا برادر من؟ عرض كرد: برادر تو.

فرمود؛ آيا منم كه رسول خدا6 به علم قضا و فصل الخطاب دلالت نمود و فرمود؛ علىّ اقضاكم يا تو؟ ابوبكر گفت: بلكه تو.

على7 فرمود: آيا منم آن كسى كه رسول خدا6 به اصحابش دستور فرمود به عنوان امارت مؤمنين به او سلام دهند يا تو؟ ابوبكر گفت البته تو.

فرمود آيا از نظر قرابت به رسول خدا6 من سبقت دارم يا تو؟عرض كرد؛ البته تو.

على7 فرمود: آيا رسول خدا6 براى شكستن بت‌هاى‏طاق كعبه، تو را روى دوش خود قرار داد يا مرا؟عرض كرد؛ بلكه تو را.

فرمود آيا رسول خدا6 درباره تو فرمود؛ كه تو در دنيا و آخرت صاحب لواى من هستى يا درباره من؟ عرض كرد؛ بلكه درباره تو. فرمود؛ آيا پيغمبر6 موقع مسدود كردن در خانه جميع اهل بيت خود و اصحابش به مسجد، در خانه تو را باز گذاشت يا در خانه مرا؟ ابوبكر گفت بلكه در خانه تو را.

على7 پيوسته از مناقب و فضائل خود كه خدا و رسولش آنها را مختص آن حضرت قرار داده بودند سخن مي‌گفت و ابوبكر تصديق مي‌كرد، آنگاه فرمود: پس چه چيز تو را فريب داده كه اين مقام را تصاحب نموده‏اى؟ ابوبكر گريه كرد و گفت يا اباالحسن! راست فرمودى.

امروز را به من مهلت بده تا در اين‏باره بينديشم، آنگاه از نزد آن حضرت بيرون آمد و با كسى صحبت نكرد. شب كه فرا رسيد خوابيد و رسول خدا6 را در خواب ديد و چون بدان جناب سلام كرد، پيغمبر6 روى خود را از او برگردانيد، ابوبكر عرض كرد؛ يا رسول الله! آيا دستورى فرموده‏اى كه من به جا نياورده‏ام؟ فرمود؛ با كسى كه خدا و رسولش او را دوست دارند دشمنى كرده‏اى، حق را به اهلش بازگردان. ابوبكر پرسيد؛ كيست اهل آن؟ فرمود آنكه تو را عتاب كرد.
یعنی: على7. ابوبكر گفت: به او باز گردانيدم يا رسول الله، و ديگر آن حضرت را نديد.

صبح زود خدمت على7 آمد و عرض كرد يا اباالحسن دستت را باز كن تا با تو بيعت كنم و آنچه در خواب ديده بود بدان حضرت نقل نمود، على7 دست خود را گشود و ابوبكر دست خود را به آن كشيد و بيعت نمود و گفت، مي‌روم مسجد و مردم را از آنچه در خواب ديده‏ام و از سخنانى كه بين من و تو گذشته، آگاه مي‌گردانم. و خود را از اين مقام كنار كشيده و آن را به تو تسليم مي‌كنم!

على7 فرمود بلى (بسيار خوب).

چون ابوبكر از نزد آن‌حضرت بيرون آمد، در حالي كه رنگش دگرگون شده و خود را سرزنش مي‌كرد، با عمر ـ كه دنبال وى در كوچه مي‌گشت ـ مصادف شد عمر پرسيد چه شده است اى خليفه پيغمبر6؟ ابوبكر ماجرا را تعريف كرد، عمر گفت: تو را به خدا اى خليفه رسول الله6 گول سحر بنى‏هاشم را نخورى! و به آنها وثوق نداشته باشى، اين اولین سحر آنها نيست (از اين كارها زياد مي‌كنند) و عمر آن‌قدر از اين حرفها زد كه ابوبكر را از تصميمى كه گرفته بود منصرف نمود و مجددا او را به امر خلافت راغب گردانيد.[7]

  • چرا با وجود این همه دلیل، مبنی برخلافت امیرالمؤمنین7، خلافت به آن حضرت نرسید؟

امیرالمؤمنین7، حسادت دیگران را سبب دور شدن خلافت از خودش می‌داند:

در نهج‌البلاغه، خطبة 162، آمده است؛[8]

از سخنان امام7 در پاسخ یکی از یارانش که از آن حضرت پرسید: چگونه قوم شما، شما را از این مقام (خلافت) کنار زدند، در حالی که شما سزاوارترید؟

امام7 در پاسخ، به دو نکته مهم اشاره می‌کند که دو بخش این گفتار را تشکیل می‌دهد: نخست به علت اصلی این موضوع که همان بخل و انحصارطلبی و دنیاپرستی بود، اشاره می‌فرماید.

و در بخش بعد می‌فرماید: «تو از گذشته و آغاز خلافت تعجب می‌کنی، بیا و امروز را تماشا کن که گروهی «معاویه» را پذیرفتند و به دنبال او افتادند؛ در حالی که هیچ‌گونه صلاحیتی برای این مقام ندارد و اصلاً قابل قیاس با من نیست».

  • بخش اوّل

فَقال: «يَا أَخَا بَنِي أَسَدٍ إِنَّكَ‏ لَقَلِقُ‏ الْوَضِينِ‏ تُرْسِلُ‏ فِي غَيْر سَدَدٍ وَ لَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَ حَقُّ الْمَسْأَلَةِ وَ قَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ أَمَّا الِاسْتِبْدَادُ عَلَيْنَا بِهَذَا الْمَقَامِ وَ نَحْنُ الْأَعْلَوْنَ نَسَباً وَ الْأَشَدُّونَ بِالرَّسُولِ6 نَوْطاً فَإِنَّهَا كَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ وَ الْـحَكَمُ اللَّـهُ وَ الْـمَعْوَدُ إِلَيْهِ يَوْمُ الْقِيَامَة». 

 

وَ دَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِي حَجَرَاتِهِ

 

 

وَ لَكِنْ حَدِيثاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِل‏

امام7 (در پاسخ آن مرد که از طایفه بنی‌اسد بود، چنین) فرمود: «ای برادر اسدی! تو مردی مضطرب و دستپاچه‌ای و بی‌هنگام پرسش می‌کنی؛ ولی با این حال، هم احترام خویشاوندی سببی داری و هم حق پرسش. اکنون که می‌خواهی بدانی، بدان: اما این‌که بعضی این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود در آوردند، در حالی که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا6 پیوندمان محکم‌تر است، بدین جهت بود که عده‌ای بر اثر خودخواهی و انحصارطلبی ناشی از جاذبه‌های خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگی، حق ما را غصب کردند) و گروهی دیگر (اشاره به خود حضرت و بنی‌هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند.

خدا در میان ما و آن‌ها داوری خواهد کرد، و بازگشت همه به سوی او در قیامت است (سپس امام7 به شعر معروف «امرؤا القیس» تمسّک جست و فرمود:) سخن از غارت‌هایی که در گذشته واقع شد، رها کن و از غارت امروز سخن
بگو (که خلافت اسلامی به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان مورد تهدید قرار گرفته).

  • چرا خلافت علوی غصب شد؟

همان‌گونه که بیان شد، این گفتار به طور کامل در پاسخ یک سؤال ایراد شده است. سؤالی که قراین کلام نشان می‌دهد که در محل یا زمان مناسبی ایراد نشده، ولی هرچه بود، امام7 برای این که سؤال را بی‌پاسخ نگذارد، به ذکر پاسخ فشرده و پرمعنایی پرداخت.

نخست فرمود: «ای برادر اسدی! تو مردی مضطرب و دستپاچه‌ای و بی‌هنگام پرسش می‌کنی؛ ولی با این حال هم احترام خویشاوندی سببی داری و هم حق پرسش. اکنون که می‌خواهی بدانی، بدان».[9] و [10]

امام7 در این بخش از گفتار، دلیل اصلی غصب خلافت را، با تمام شایستگی‌هایی که در آن حضرت بود، موضوع استبداد و بخل ذکر می‌کند که چشمان گروهی را بر واقعیت بست و با شتاب هر چه بیشتر دیگران را کنار زدند و بر جایگاه پیامبر اکرم6 نشستند.

روشن است که منظور از این گروه، همان کسانی‌اند که در سقیفه بنی‌ساعده برای در اختیار گرفتن خلافت اجتماع کردند؛ هرچند ابن ابی‌الحدید به علت پاره‌ای از تعصّب‌ها می‌خواهد آن را به شورای شش نفره عمر و مخالفت «عبدالرحمن عوف» با خلافت علی7 مربوط سازد که در واقع شبیه انکار بدیهیات است؛ چرا که سؤال سائل از اصل خلافت بعد از رسول الله6 و جواب امام نیز ناظر به همان است و شبیه چیزی است که در گفتار دیگری از امام7، در همین زمینه بیان شده است.

و منظور از جمله «وَ سَخَتْ عَنها نُفوسُ آخَرین» این است که؛ ما بنی‌هاشم هنگامی که اصرار عجیب آن گروه را در تصاحب خلافت دیدیم و مقاومت را سبب به هم ریختن نظام جامعه اسلامی دانستیم، سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدیم و دست از هرگونه مقاومت برداشتیم.

سپس امام7 به شعر معروف «امرؤا القیس» تمسّک می‌جوید که گفته است: غارت‌هایی که در گذشته واقع شده را رها کن و از غارت امروز سخن بگو (که خلافت اسلامی به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان تهدید می‌شود).[11]

این شعر از «امرؤ القیس» است و جریان آن‌چنین بوده که «امرؤ القیس» پس از کشته شدن پدرش به «خالد بن سدوس» پناهنده شد؛ گروهی از قبیله «بنی‌جدیله» به او حمله کردند و اموال و شترهایش را به غارت بردند. «امرؤا القیس» جریان را با «خالد» در میان گذاشت. «خالد» گفت: شترهای سواری‌ات را که نزد توست در اختیار من بگذار، تا شتران غارت شده‌ات را باز گردانم.

«امرؤ القیس» قبول کرد. خالد سوار شد تا به نزد قبیله «بنی جدیله» رسید. «خالد» گفت: شتران پناهنده مرا گرفته‌اید؛ باید فوراً باز گردانید و شاهد پناهندگی او، همین شتران سواری اوست که من بر یکی سوارم. «بنی‌جدیله» «خالد» را از مرکب پیاده کردند و باقی مانده شتران را با خود بردند. هنگامی که خبر به «امرؤ القیس» رسید، قطعه شعری سرود که بیت اوّلش همان است که ذکر شد و مضمونش این است: غارت گذشته را رها کن و فعلاً سخن از این بگو که «خالد» با دست خودش، شتران دیگر مرا به غارتگران واگذار کرده است.[12]

  • بخش دوّم

«وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ فَلَقَدْ أَضْحَكَنِي‏ الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْكَائِهِ وَ لَا غَرْوَ وَ اللهِ فَيَا لَهُ خَطْباً يَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ يُكْثِرُ الْأَوَدَ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ يَنْبُوعِهِ وَ جَدَحُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ شِرْباً وَبِيئاً فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ وَ إِنْ تَكُنِ الْأُخْرَى‏ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّـهَ عَلِيمٌ بِما يَصْنَعُون‏».

  • ترجمه:

(بحث درباره گذشته خلافت را با تمام اشکالاتش رها کن) اکنون بیا و مشکل مهمّ پسر ابوسفیان را تماشا کن. به راستی روزگار، مرا خنداند، بعد از آن که گریانید! به خدا سوگند! تعجب هم ندارد. آه! چه حادثه عظیمی که دیگر تعجبی باقی نگذاشت و کژی و انحراف بسیار به بار آورد! آن‌ها کوشیدند نور خدا را که از چراغش می‌درخشید خاموش سازند و مجرای فوران چشمه فیض الهی را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیماری‌ها و سموم آلوده سازند. هرگاه این مشکلات موجود از ما و آن‌ها برطرف شود، من آن‌ها را به سوی حق خالص می‌برم و اگر مسیر حوادث به گونة دیگری بود (عاقبت شومی دارند) بر آن‌ها حسرت مخور؛ زیرا خداوند از آن‌چه انجام می‌دهند، آگاه است.

  • شرح و تفسیر

این بخش شرحى است بر آن چه امام7 به طور اشاره با ذکر شعر «امرؤالقیس» بیان فرمود. امام با آن شعر به این حقیقت اشاره کرد که گذشته را (با تمام عیوب و اشکالاتش) رها کن و امروز را بنگر که چه غوغایى برپاست. اکنون در این بخش به شرح آن می‌پردازد و می‌فرماید: «بیا و مشکل مهمّ پسر ابوسفیان را تماشا کن. به راستى روزگار مرا خنداند، بعد از آن که گریانید!»[13]

تو از من سؤال می‌کنى که چرا بعد از رحلت رسول الله6 خلافت را از ما دریغ داشتند، در حالى که از همه شایسته‌تر بودى؟ بیا و امروز را ببین که فرزند ابوسفیان، دشمن شماره یک اسلام، در برابر من قد علم کرده و خلافت را از من مطالبه می‌کند.

به راستى هم گریه‌آور است و هم خنده آور! گریه آور است به جهت این‌که؛ کار مسلمانان به جایى رسیده که فرزند خطرناک‌ترین دشمن اسلام بخواهد بر مسلمین حکومت کند و از حوزه اسلام و مسلمین دفاع کند. و خنده آور است از این نظر که او در هیچ چیز با من قابل مقایسه نیست؛ بلکه در دو نقطه متضادّ قرار داریم.

این احتمال نیز وجود دارد؛ که این خنده و گریه به یک زمان باز نگردد؛ گریه براى پایمال شدن حق اسلام و مسلمین، بعد از رحلت پیامبر6 به دست مدّعیان اسلام و خنده بر وضع مسلمین در برابر بنى امیّه که چگونه راضى شدند این تفاله‌هاى عصر جاهلیّت، بر آن‌ها حکومت کنند.

سپس می‌افزاید: «به خدا سوگند! این تعجب ندارد. آه! چه حادثه عظیمى که دیگر تعجّبى باقى نگذارده و کژى و انحراف بسیار به بار آورد!»[14]

ممکن است در اوّلین نگاه، صدر و ذیل این عبارت، متناقض پنداشته شود؛ ولى در واقع، نوعى فصاحت و بلاغت در آن به کار رفته است؛ همانند چیزى که شاعر در شعرش آورده است؛ می‌گوید:

 

قَدْ صِرْتُ فِی الْمَیَدانِ یَوْمَ طِرادِهِمْ

 

 

فَعَجِبْتُ حَتّى کِدْتُ أَنْ لاَ أَعْجَبا[15]

 

«آن روز که با آن‌ها (دشمنان) درگیر شدند و دنبال کردند من قدم به میدان گذاشتم و آن قدر ا ز وضع آن‌ها تعجّب کردم که نزدیک بود تعجّب نکنم».

یعنى به قدرى تعجّب کردم که دیگر تعجّبى براى من باقى نماند و طبق ضرب المثل معروف «اَلشَّىْءُ اِذَا تَجَاوَزَ حَدُّهُ اِنْقَلَبَ ضِدُّهُ»؛ «چیزى که از حد خود بگذرد به ضدّش منقلب می‌شود».

جمله «یکثر الأود» اشاره به این است که با حکومت افرادى همچون فرزند ابى سفیان، جامعه اسلامى به کلّى از راه راست منحرف می‌گردد و کژى و انحراف در همه چیز و همه جا ظاهر می‌شود.

آن‌گاه امام7 به شرح این مطلب پرداخته، می‌فرماید: «آن‌ها کوشیدند نور خدا را که از چراغش می‌درخشید، خاموش سازند و مجراى فَوَران چشمه فیض الهى را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیمارى‌ها و سموم آلوده سازند».[16]

جمله «حَاوَلَ الْقَوْمُ...» اشاره به این است که؛ بنى امیّه تنها براى رسیدن به مقام و حکومت بر مردم، تلاش نمی‌کردند؛ بلکه هدفشان خاموش کردن نور اسلام و قرآن بود. هدف این بود که مردم را به دوران ظلمانى جاهلیّت بازگردانند و اعمال آن‌ها بیانگر این مطلب بود.

جمله «وَ سَدَّ فَوَّارِهِ...» همین معنا را به تعبیر دیگرى بیان می‌فرماید. اسلام و قرآن را به چشمه جوشانى تشبیه می‌کند؛ که در کویر جاهلیّت عرب آشکار شد و سرزمین دل‌ها را آبیارى کرد و گل‌ها و میوه‌ها بر شاخسارش نمایان گشت. بنى‌امیّه می‌کوشیدند راه این چشمه را مسدود کنند و مردم را بار دیگر به همان کویر بازگردانند.

جمله «وَ جَدَحُوا...» تعبیر گویاى دیگرى از همین معناست. آن‌‌ها آب زلال شریعت اسلام را با سموم کشنده آلوده ساختند، تا مزاج فکر و اخلاق مردم را که خواهان اسلام بودند، مسموم کنند؛ زیرا تا زمانى که مردم، سالم می‌اندیشیدند و سالم حرکت مى‌کردند، زیر بار جنایتکاران آلوده‌اى همچون بنى امیّه و آل ابى سفیان نمی‌رفتند.

آرى، آن‌ها نه تنها براى خاموش کردن نور ولایت به پا خاستند، بلکه همچون مشرکان در آغاز اسلام که قرآن درباره آن‌ها می‌گوید: ﴿یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللهِ بِأَفْوَاهِهِمْ﴾[17] براى خاموش کردن نور خدا یعنى اسلام و قرآن به پا خاستند و جلوى نشر اسلام و علوم الهى را گرفتند و با جعل احادیث فراوان، این آب زلال را آلوده و مسموم ساختند.

سپس امام7 در پایان این سخن، تصمیم نهایى خود را، در ضمن چند جمله کوتاه بیان کرده چنین می‌فرماید: «اگر این مشکلات موجود از ما و آن‌ها برطرف گردد، من آن‌ها را به سوى حق خالص می‌برم و اگر مسیر حوادث به گونه دیگرى بود (عاقبت شومى دارند)، بر آن‌ها حسرت مخور؛ زیرا خداوند از آن چه انجام مى‌دهند، آگاه است».[18]

اشاره به این که اگر موانع برطرف گردد، من براى بازگرداندن جامعه اسلامى به جامعه عصر پیامبر6 آمادگى کامل دارم و تلاش و کوشش خود را در این راه به کار می‌گیرم؛ ولى اگر شرایط اجازه نداد باز هم مشکلى نیست؛ چرا که ما به وظیفه خود عمل کرده‌ایم و آن‌ها نیز به سزاى اعمالشان خواهند رسید.

  • نکته‌ها:

هر انسانى در برابر انبوهى از مجهولات و مشکلات درباره خود و دیگران قرار دارد که گاه مربوط به مسائل مادّى است و گاه معنوى و کلید حلّ آن‌ها غالباً سؤال از آگاهان و اندیشمندان است.

به همین دلیل، خداوند در عالم تکوین و تشریع درهاى سؤال را به روى انسان گشوده است. از نظر تشریع در دستورات اسلامى، نه تنها اجازه سؤال به هر کس و دربارة هر چیز را داده است، بلکه به سؤال کردن امر کرده است، قرآن مجید در دو آیه می‌فرماید: «﴿فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾؛ از آگاهان سؤال کنید اگر نمی‌دانید».[19]

امیرمؤمنان در بعضى از کلمات پرمعنایش در نهج‌البلاغه می‌فرماید: «وَ لاَ یَسْتَحْیِیَنَّ أَحَدٌ اِذا لَمْ یَعْلَمِ الشَّىْءَ أَنْ یَتَعَلَّمَهُ»؛ هیچ گاه کسى در فراگیرى علم و سؤال از مجهولات، شرم و حیا به خود راه ندهد.[20]

آرى، سؤال کردن عیب نیست. عیب آن است که انسان پرسش نکند و در جهل و نادانى بماند.

جالب این است که در خطبه یاد شده سؤال کردن را حقى براى هر کس ذکر فرموده و این معنا در مورد جوانان و نوجوانان بسیار مهمتر است، چرا که آنها داراى مجهولات فراوان می‌‌‌باشند.

از نظر تکوین و آفرینش نیز خداوند، حسّ کنجکاوى و جستجوگرى را در ذات انسان قرار داده است. انسان، همواره مایل است از چیزهایى که نمی‌داند، بپرسد و بداند.

این حس در جوانان و نوجوانان شدیدتر است؛ به سبب همان نیازى که دارند، گاه آن قدر پدر و مادر را سؤال پیچ می‌کنند که داد و فریادشان بلند می‌شود؛ در حالى که وظیفه آن‌ها این است که با محبّت و مدارا به این نیاز روحى شان پاسخ مثبت دهند. آن چه را می‌دانند، در اختیارشان بگذارند و آن چه را نمی‌دانند، به کسانى که می‌دانند ارجاع دهند.

بعضى فکر می‌کنند اگر از مسائل اصول عقاید سؤال کنند، نشانه کفر و بى اعتقادى است؛ در حالى که این پرسش‌ها براى تحقیق بیش‌تر و استحکام بخشیدن به عقیده است.

دانشمندان و آگاهان، به ویژه عالمان دینى وظیفه دارند که در هر حال و در هر شرایط، براى پاسخ به سؤالات، اعلام آمادگى کنند و با محبّت و احترام از پرسش کنندگان استقبال کنند. و فراموش نکنند که براساس روایتى که از امیرمؤمنان على7 نقل شده، چنین وظیفه‌اى بر دوش دارند: «خداوند از افراد نادان، پیمان فراگیرى علم نگرفته، مگر آن که پیش از آن از دانشمندان، پیمان آموزش گرفته است».[21]

این بحث را با ذکر چند حدیث پر معنا پایان می‌دهیم:

نخست حدیثى است از امام صادق7 که یکى از یارانش به نام «حمران بن أعین» را تشویق به سؤال کرد و فرمود: «مردم به علت این هلاک و گمراه می‌شوند که پرسش نمی‌کنند».[22]

در حدیث دیگرى از امام على7 می‌خوانیم: «دل‌ها قفل شده است و کلید آن، سؤال است».[23]

و در حدیثى از رسول خدا6 می‌خوانیم: «علم، خزانه‌‌هایى است و کلیدهاى آن سؤال است. خدا شما را رحمت کند، همواره سؤال کنید؛ چرا که چهار گروه براى آن پاداش داده می‌شوند: سؤال کننده، پاسخ گوینده، کسانى که در آن جا مستمعند و آن‌ها که بدان‌ها علاقه مندند».[24]

در روز جنگ جمل، مرد عربى به امیرمؤمنان7 عرض کرد: اى امیرمؤمنان! تو می‌گویى خداوند یگانه است؟ (منظور از این یگانگى چیست؟) مردم از هر سو به او حمله کردند. گفتند: اى مرد عرب، نمی‌بینى تمام فکر امیرمؤمنان7 متوجّه جنگ است؟ (هر سخن جایى و هر نکته مقامى دارد!) امام فرمود: «او را رها کنید. چیزى که این مرد عرب می‌خواهد، همان چیزى است که ما از این قوم می‌خواهیم (ما هم از این گروه، توحید و یگانگى می‌طلبیم و جنگ براى فراگیرى این تعلیمات مقدّس است)». سپس امام7 توحید را به چهار بخش تقسیم کرد: دو قسم آن را مردود شمرد و دو قسم را مقبول.[25]

منظور مرد اسدى از سؤالش درباره خلافت و پاسخ امام7 به آن چیست؟

کاملا روشن است، که منظور او اشاره به داستان سقیفه و تغییر محور خلافت از خاندان پیامبر6 در روز رحلت آن حضرت است؛ ولى بعضى از شارحان، مانند «ابن ابى الحدید» که با پیشداورى‌هاى مذهبى خود، قافیه را در این جا سخت برخود تنگ دیده‌اند، احتمال ضعیفى ذکر کرده و به آن دل بسته‌اند و گفته‌اند: منظور، مخالفت «عبدالرحمان بن عوف» در شوراى شش نفرى عمر با خلافت على7 و سوق دادن آن به سوى عثمان است.

عجب این است که، ابن ابى‌الحدید در این جا داستانى از استادش «ابوجعفر نقیب» نقل می‌کند که کاملا با آن چه گفتیم موافق است و از هر نظر منطقى است؛ با این حال پاره‌اى از تعصب‌ها به مرد آزاداندیشى همچون ابن‌ابى‌الحدید اجازه قبول واقعیت را نمی‌دهد.

او از استادش چنین نقل می‌کند:

از استادم که در پیروى از مذهب علوى مردى با انصاف بود، و بهره وافرى از عقل و خرد داشت، پرسیدم: منظور سؤال کننده از افرادى که امام7 را از حقش برکنار ساختند کیانند؟ آیا منظور، روز سقیفه است یا روز شورا؟ گفت: سقیفه.

گفتم: من به خودم اجازه نمی‌دهم بگویم اصحاب پیامبر6 با پیامبر6مخالفت نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند.

در پاسخم گفت: من هم به خودم اجازه نمی‌دهم به پیامبر6 این نسبت را بدهم؛ که در امر خلافت و امامت پس از خود، اهمال و سستى ورزیده و مردم را بى سرپرست گذارده باشد؛ او که براى مسافرتى در بیرون مدینه کسى را به جاى خود برمی‌گزید، چگونه براى پس از مرگش کسى را به خلافت تعیین نکرد؟

سپس اضافه نمود: همه معتقدند پیامبر6 از نظر عقل در مرحله کمال قرار داشت؛ عقیده مسلمانان در این باره معلوم است. یهود، نصارا، فلاسفه و حکما نیز معتقدند، او حکیمى کامل و داراى نظرى صائب بود که ملتى را به وجود آورد؛ قوانینى را آورد و با عقل و تدبیرش، حکومت پهناورى بنیانگذارى کرد.

(صرف نظر از مقام نبوّت که تمام فرمان‌‌هایش از ناحیه خدا سرچشمه می‌گیرد و به وسیله وحى است).

این انسان عاقل، با عرب کاملا آشنا بود؛ کینه‌هاى آن‌ها را خوب می‌دانست و از طبع آن‌ها اطلاع داشت؛ می‌دانست اگر کسى از قبیله‌اى کشته شود، آن قبیله انتقام خون او را از قاتل، اگر نشد، از نوادگان و بستگانش و اگر نشد از قبیله او خواهد گرفت. این از یک طرف، از سوى دیگر رسول خدا6 به فاطمه3، دختر مهربانش و به فرزندانش امام حسن و امام حسین و على: علاقه مند بود. بدون تردید اگر او از وحى هم استمداد نمی‌جست، براى این که آن‌ها صدمه‌ای نبینند، بی‌‌سرپرست‌شان نمی‌گذاشت؛ گمان می‌کنى او می‌خواست فاطمه3 همچون یکى از ضعفاى مدینه باشد؟ آن هم در میان مردمى که على7، خون خویشاوندانشان را ریخته بود؟ که در حقیقت پیامبر6 ریخته بود نه على7. آرى، آن‌ها به خون نوادگانشان تشنه بودند.

خلاصه یک انسان عاقل که در چنین مقامى از ریاست قرار داشت، براى این که آیین و دودمانش به خطر نیفتد، می‌بایست خلافت را در میان آن‌ها قرار داده باشد ـ چه رسد به این که او پیامبر است و جز از وحى تبعیت نمی‌کند. و همواره دستور می‌داد مسلمانان باید وصیت کنند.

به او گفتم: مطلب شما قابل قبول؛ اما این سخن امام7 دلالت بر نص بر خلافت ندارد.

پاسخ داد: درست است؛ ولى مطلب این است که سؤال کننده از وجود نص در مورد خلافت پرسش نکرد؛ بلکه پرسید: شما که از نظر خویشاوندى در مرحله بالا و از نظر نسب نزدیک به پیامبر6 قرار داشتید چرا شما را کنار زدند؟ و امام7 پاسخ این سؤال را دادند.[26]

از تعبیرات امام7 در خطبه یاد شده مخصوصاً جمله «حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ...» چنین استفاده می‌شود که هدف بنى‌امیّه تنها استیلاى بر خلافت اسلامى نبود؛ بلکه آن‌ها که تفاله‌هاى عصر جاهلیّت بودند، کمر به محو اسلام بسته بودند و اگر با فداکارى‌هاى شهیدان کربلا و بیدارى مسلمین، پرده از نیّات‌شان برداشته نمی‌شد، معلوم نبود که امروز، نامى از اسلام باقى می‌ماند یا نه؟! شواهد تاریخى بر این مدّعا بسیار است؛ از جمله:

یک ـ مورخ معروف، مسعودى در کتاب «مروج الذهب» داستانى نقل می‌کند که مأمون، خلیفه عباسى در سال 212 ق. دستور اکیدى داد، منادى در همه جا ندا دهد که احدى حق ندارد از معاویه ذکر خیرى کند، یا او را بر هیچ یک از صحابه پیامبر6 مقدّم بشمرد.

جمعى از آگاهان در اندیشه فرو رفتند که این دستور اکید و شدید براى چیست؟ بعداً معلوم شد این به سبب خبرى بود که از طرف فرزند «مغیرهٔ بن شعبه» نقل شده بود که خلاصه‌اش چنین است:

او می‌گوید: «من با پدرم مغیره به شام آمدیم. پدرم هر روز نزد معاویه می‌رفت و با او سخن می‌گفت و برمی‌گشت و از عقل و هوش او تعریف می‌کرد. شبى از نزد معاویه برگشت. او را بسیار اندوهگین یافتم؛ به گونه‌اى که از خوردن شام خوددارى کرد. من تصور کردم مشکلى درباره خانواده ما پیدا شده است. پرسیدم: چرا امشب این همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبیث‌ترین مردم برمی‌گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى این که با معاویه خلوت کرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته؛ اگر عدالت را پیشه کنى و دست به کار خیر بزنى بسیار بجا است؛ مخصوصاً به خویشاوندانت از بنى هاشم نیکى کن و صله رحم به جا آور. آن‌ها امروز خطرى براى تو ندارند. ناگهان (او منقلب و منفجر شد و) گفت: «هَیْهاتَ هَیْهاتَ! اَخُوتَیْم» (یعنى ابوبکر) به خلافت رسید و آن چه باید انجام بدهد انجام داد؛ اما هنگامى که از دنیا رفت، نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى می‌گویند: ابوبکر.

سپس، اخو عدى (یعنى عمر) به خلافت رسید و ده سال زحمت کشید. او نیز هنگامى که از دنیا رفت نامش هم از میان رفت. فقط گاهى می‌گویند: عمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسید و کارهاى زیادى انجام داد. هنگامى که از دنیا رفت نام او هم از میان رفت.

ولى اخوهاشم (اشاره به پیامبر اکرم6 است) هر روز پنج مرتبه به نام او فریاد می‌زنند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» با این حال چه عملى و چه نامى از ما باقى مى‌ماند. اى بى‌مادر؟! سپس گفت: «وَاللهِ اِلاَّ دَفْناً دَفْناً»[27]؛ به خدا سوگند! چاره‌اى جز این نیست، که این نام براى همیشه دفن شود!».

هنگامى که مأمون این خبر را شنید در وحشت فرو رفت و آن دستور شدید را درباره معاویه صادر نمود.[28]

این خبر که در کتب معروف تاریخ آمده، پرده از مسائل بسیارى برمی‌دارد و به سؤالات بسیارى در برنامه‌هاى بنى امیّه پاسخ می‌گوید.

دو ـ سخنان فرزند معاویه؛ یزید، که به هنگام شنیدن خبر شهادت امام حسین7 و انتقال سرهای بریده به شام در میان جمعی از شنوندگان و اشعار معروفش

 

لَعِبَتْ‏ هَاشِمُ‏ بِالْمُلْكِ‏ فَلَا

خَبَرٌ جَاءَ وَ لَا وَحْيٌ نَزَل‏

گواه زنده دیگری بر این مدّعاست.

او و پدرش معاویه این تفکّر زشت و کفرآمیز را از پدر و جدّشان ابوسفیان به ارث برده بودند؛ که به گفته تاریخ طبرى و دیگران، هنگامى که خلافت به عثمان (عثمان فرزند زاده امیّه بود) رسید بسیار خشنود شد و در یک جلسه خصوصى خطاب به «بنى عبد مناف» (و بنى‌امیّه) گفت: «گوى خلافت را از میدان ببرید که نه بهشتى در کار است و نه دوزخى!». [29]

همین معنا را «ابن عبدالبرّ» در کتاب «استیعاب» نقل کرده است؛ او می‌گوید: «این سخن در مجلس عثمان بود و هنگامى که عثمان انکار بهشت و دوزخ را از ابوسفیان شنید، فریاد زد: برخیز و از من دور شو».[30]

  • کینه قریش از کشته شدن پهلوانانشان توسط امیرالمؤمنین7

اسلام در آغاز با مشکلات بسیاری مواجه بود، که از جمله آن‌ها مخالفت سران قریش و بزرگان از مشرکین بود، که نمی‌خواستند با ظهور اسلام قدرت و مکنتی را که سال‌ها در اختیارشان بود، از دست بدهند. آن‌ها با تمام توان در برابر رسول خدا6 و پیشرفت اسلام ایستادگی و برای رسیدن به هدفشان از هیچ تلاشی دریغ ننمودند.

و لذا با ورود پیامبر اسلام6 به مدینه و تشکیل حكومت اسلامي، آن‌ها احساس خطر بيشتري كردند و به همان اندازه تلاششان را نيز بيشتر كردند؛ تا جايي كه با راه انداختن جنگ‌هاي متعدد، براي اسلام مشكلات فراواني را ايجاد كردند.

اميرالمؤمنين7 در اين جنگ‌ها به تنهايي، به اندازه تمام سربازان مسلمان، از خود جانفشاني نشان داد و سران كفر را يكي پس از ديگري به هلاكت رساند. شمشير برّان حيدر كرّار7 پهلواناني را به زمين زد كه از سران كفر به حساب مي‌آمدند و با كشته شدن آن‌ها بود كه دين نوپاي اسلام، به مرور سراسر جزيرهٔ العرب را فراگرفت و مشركان قريش را براي هميشه مغلوب و سر شكسته كرد.

آن حضرت در جنگ بدر، ده‌ها نفر از قريش را به جهنم واصل كرد، در جنگ احد زماني كه تمامي صحابه فرار را بر قرار ترجيح داده بودند، پروانه وار دور شمع وجود رسول خدا6 مي‌چرخيد و شجاعانه از آن حضرت دفاع مي‌كرد، در جنگ خندق عمرو بن عبدود، پهلوان نامي عرب را به زمين زد، هم چنین در جنگ خيبر و حنين و....

تا زماني كه رسول خدا6 زنده بود، نتوانستند به امير المؤمنين7 آسيبي برسانند؛ اما با رحلت آن حضرت، دمل‌هاي چركين كينه، سر باز كرد و دشمني منافقان و آن‌‌هايي كه به زور اسلام آورده بودند، علني شد.

ابن أبي‌الحديد معتزلي در اين باره مي‌نويسد:[31]

قريش با كينه‌های فروخفته و بيماري حسادت، دست در دست يكديگر به جنگ با اميرالمؤمنين7 روي آورد، همانگونه كه در شروع و آغاز دعوت رسول خدا6 نيز به همين روش و سيره عمل كرده بود.

براي اثبات اين مطلب مؤيدات زيادي وجود دارد كه به چند دليل اشاره مي‌كنيم:

  • الف: تصريح به كينه قريش از امام7، به خاطر كشتن پدرانشان:

از امام زين العابدين و ابن عباس سؤال كردند:[32]

امام سجاد7 در پاسخ اين سؤال كه چرا قريش با علي7 دشمني می‌ورزيد، می‌فرمايد: چون علي7 سران آن‌ها را به دوزخ فرستاد و براي بازماندگانشان جز عار و ننگ باقي نگذاشت.

و ابن‌عساكر در تاريخ مدينه دمشق مي‌نويسد:[33]

ابن‌طاوس از پدرش نقل می‌كند كه گفت: به امام سجاد7 عرض كردم: چرا قريش علي7 را دوست نداشت؟

فرمود: چون سران آنان را به جهنم فرستاد و براي بازماندگانشان جز عار وننگ چيزي باقي نگذاشت.

عثمان بن عفان هم در گفتگويي كه با اميرالمؤمنين7 داشته، به همين مطلب اشاره مي‌كند:[34]

ابن‌عباس مي‌گويد: بين علي7 و عثمان نزاع و اختلافي پيش آمد عثمان گفت: اگر قريش شما را به جهت كشته شدن هفتاد نفر از آنان در روز بدر دوست ندارند، من چه می‌توانم بكنم.

  • ب ـ كينه‌هاي مخفي شده در سينه‌هاي قريش:

طبراني در المعجم الكبير مي‌نويسد:[35]

علي7 می‌گويد: از رسول خدا6 پرسيدم: چرا گريه می‌كني؟ فرمود: كينه‌هايي در سينه‌ها حبس شده‌اند كه پس از رفتن، من سرباز خواهند نمود.

عرض كردم: آيا دين من سالم خواهد ماند ؟

فرمود: آري دينت سالم می‌ماند.

  • ج ـ حيله‌گري امت در حق اميرالمؤمنين7:

حاكم نيشابوري در المستدرك مي‌نويسد:

علي7 مي‌فرمايد: پيامبر خدا6 به من فرمود: مردم پس از من با تو كينه‌ورزي خواهند كرد.[36]

  • انتقام از علي7 به جاي پيامبر6

قريش در زمان حيات رسول خدا6، از آن حضرت شكست‌هاي متعددي متحمل شدند و هيچ وقت نتوانستند اين شكست‌ها را جبران كنند. بعد از رحلت آن حضرت، تلاش كردند كه انتقام آن را از اهل بيت آن حضرت و به ويژه از اميرالمؤمنين7 بستانند كه اتفاقاً موفق نيز بودند. اميرالمؤمنين7 در خطبه‌اي مي‌فرمايد:[37]

پروردگارا! از تو بر قريش كمك می‌خواهم، آنان كينه‌ها و بدي‌هاي فراواني نسبت به فرستاده‌ات در دل داشتند؛ اما از اجراي آن ناتوان ماندند و تو بين آنان وخواهش‌هايشان مانع بودي، و اكنون نوبت به من رسيده است و به طرف من هجوم آورده‌اند.

بار خدايا! حسن وحسين مرا حافظ باش، و تا زنده هستم دست قريش را از آسيب رساندن به آنان دور فرما، وچون بميرم تو خود بر آنان حافظي، وتو بر هر چيزي شاهد و ناظري.

و در روايتي ديگر مي‌فرمايد:[38]

قريش تمام كينه‌هايي كه از رسول خدا6 در دل داشت، در حق من آشكار نمود و پس از من به زودي در حق فرزندان من نيز آن را ابراز خواهد كرد، مرا با قريش چه كار؟!، همانا به امر خدا و رسول6 با آنان جنگيدم، آيا اين است سزاي كسي كه خدا و پيامبرش را اطاعت كرده است ؟

براي اثبات اين مطلب مي‌توان به دلايلي ديگر نيز استناد جست كه از آن جمله است:

الف) معاويه تلاش مي‌كرد كه يك نفر از بني هاشم باقي نماند:

اميرالمؤمنين7 در روايتي مي‌فرمايد:

به خدا سوگند معاويه دوست داشت كه هيچ يك از بني هاشم باقي نماند، مگر اين كه شكمش دريده شود؛ تا نور خدا را خاموش كند، غافل از اين كه خدا مى‏خواهد كه نور خود را به كمال رساند؛ گر چه كافران و خدا ناباوران را خوش آيند نباشد. [39]

ب) تخريب خانه‌هاي بني هاشم:

ابو الفرج اصفهاني در الأغاني مي‌نويسد:

پس از بيرون رفتن امام حسين7 از مدينه، يزيد به فرمانده نيروهاي نظامي‌‌اش؛ عمرو بن سعيد دستور داد، تا خانه‌های بني هاشم را ويران كند، او هم طبق فرمان عمل كرد؛ بلكه هر كاري از دستش بر مي‌آمد انجام داد. [40]

ج) شادي عمرو بن سعيد از كشته شدن امام حسين7:

حسين7 به شهادت رسيده بود، نزد عمرو بن سعيد رفتم، گفت: چه خبر؟ گفتم: آنچه امير را خوشحال كرده است كشته شدن حسين بن على8 است، گفت: قتل حسين7 را به مردم اعلان کن. در بين مردم خبر كشته شدن حسين7 را پخش كردم، به خدا سوگند صداي گريه و ناله زن‌ها را از خانه‌های بني هاشم شنيدم كه هيچگاه چنان ناله‌‌هايي نشنيده بودم. ... [41]

و نيز ابن أبي‌الحديد مي‌نويسد: و اما مروان پسر او (حكم) از خود او بد عقيده‌تر و ملحدتر و كافرتر بود، و او است كه هنگام امارتش در مدينه، چون سر مقدس حسين7 به دست او رسيد، سر را روى دست گرفت و اين شعر را خواند:

به به از اين خنكى تو كه بر روى دست احساس می‌شود و از اين گلگونى چهره‌ات، گويى شب را در مسجدين به سر برده‌اى!

آن‌گاه سر را به طرف قبر پيامبر6 افكند و گفت: اى محمّد6، امروز به تلافى روز بدر! [42]

و محمد بن عقيل در النصايح الكافيهٔ مي‌نويسد:

عبيدالله بن زياد به والي مدينه؛ عمرو بن سعيد بن عاص نامه نوشت و كشته شدن حسين7 را به او بشارت داد، او نامه را بالاي منبر بر مردم خواند. سپس به قبر رسول خدا6 اشاره كرد و گفت: اي محمّد6! امروز تلافي روز بدر است، گروهي از انصار به وي اعتراض كردند. [43]

  • انگيزه حسد قريش نسبت به اميرالمؤمنين7:

بر كسي پوشيده نيست كه اميرالمؤمنين7 در دامان رسول خدا6 پرورش يافته، نخستين كسي است كه به آن حضرت ايمان آورده و او را در تمامي مصائب ياري كرده است. رسول خدا6 نيز او را بيش از هر كسي دوست مي‌داشت؛ تا جايي كه دخترش را به آن حضرت داد و در روز مؤاخات، با او رسماً عقد اخوت بست.

اين مسائل دست به دست هم داد، تا آتش حسادت نسبت به آن حضرت در دل قريشيان شعله‌ور شود، و تا زماني كه رسول خدا6 زنده بود، اين آتش خطرناك زير خاكستر باقي مانده بود؛‌ ولي با رحلت آن حضرت سربرآورد و شعله‌ور شد؛ تا جايي كه خلافت را كه حق آن حضرت بود، غصب و انواع و اقسام ظلم‌ها را در حق وي روا داشتند.

و اما آن چه سبب شعله‌ور شدن اين همه حسادت در وجود قريش شد، عبارتند از:

  • 1 ـ تعيين امام علي7 به عنوان خليفه

ترديدي نيست؛ كه اميرالمؤمنين7 مقام ويژه و بس عظيمي نزد برادر و پسر عمويش رسول خدا6 داشت. پيامبر اسلام6 در طول دوران بعثت از اميرالمؤمنين7 تمجيد و به جانشيني وي تصريح مي‌كرد، و در موقعيت‌هاي مناسب، با الفاظ و عبارات گوناگون، خلافت آن حضرت را براي مردم تشريح و اعلام مي‌كرد و هرگونه شك و ترديدي را در اين‌باره رفع مي‌كرد.

در سال سوم بعثت، همزمان با اعلام رسالت، در جلسه مشهور به «يوم الدار» جانشيني وي را نيز براي پيروانش بيان كرد و فرمود:

اين علي برادر، وصي وجانشين من در بين شما است؛ پس گوش به فرمان وي باشيد و از او اطاعت كنيد. [44]

مردم وقتي فهميدند رياست عامه و ولايت مطلقه بعد از رسول خدا6 از آنِ اميرالمؤمنين7 است، از جا برخاستند و با خنده خطاب به ابوطالب گفتند:

به تو دستور داده است كه از پسرت اطاعت كني و حرف شنوي داشته باشي.

  • 2 ـ عقد اخوت، ميان رسول خدا و امير المؤمنين7:

رسول خدا6 مراسم عقد اخوت را در دو مرحله برگزار كرد، مرحله اول در مكه و مرحله دوم در مدينه و از ميان تمام مسلمانان علي بن أبي‌طالب7 براي برادري خودش انتخاب كرد و فرمود:

تو براي من همانند هارون براي موسي هستي، جز اين كه بعد از من پيامبري وجود ندارد.

ابن عبدالبر در ترجمه امام علي7 مي‌نويسد:

رسول خدا6 بين مهاجران عقد برادري بست، سپس بين مهاجران و انصار و در هريك از اين دو مراسم به على7 فرمود: تو در دنيا و آخرت برادر من هستي. [45]

و ابن‌اثير در اسد الغابهٔ‌ مي‌نويسد:

رسول خدا دو دفعه علي را به برادري خودش انتخاب و معرفي كرد؛ زيرا آن حضرت بين مهاجران عقد اخوت را بست و پس از هجرت بين مهاجران و انصار، و در هر مرتبه به على7 فرمود: تو برادر من در دنيا و آخرت هستي. [46]

  • 3 ـ پيروزي علي7، در جنگ‌ها

پيروزي اميرالمؤمنين7 در جنگ‌هاي زمان رسول خدا6، يكي از مواردي بود كه حسادت ديگران را برانگیخت و باعث شد كه بعد از رسول خدا6 با آن حضرت دشمني كنند.

  • تمام ايمان در برابر شرك

در سال پنجم هجرت، زماني كه رسول خدا6 اميرالمؤمنين7 را براي مبارزه با عمرو بن عبدود فرستاد، فرمود:

ايمان كامل در برابر تمامي شرك قرار گرفت. [47]

قندوزي حنفي در ينابيع المودهٔ مي‌نويسد:

ضربه شمشير على7 در جنگ خندق، برترين اعمال امت من تا روز قيامت است. [48]

و قاضي ايجي در المواقف در مقايسه فضائل امير المؤمنين7 با خليفه اول، به طور قطعي اين مطلب را پذيرفته و مي‌نويسد:

رويارويي على7 با قهرمانان عرب در جنگ‌ها و كشتن بزرگان مشركان، نشان از شجاعت او است و همين براي او بس كه رسول خدا6 در جنگ احزاب فرمود: ضربه على7 در خندق، برتر از عبادت جن و انس است. [49]

و همچنين سعد الدين تفتازاني نيز در قياس آن حضرت با ابوبكر مي‌نويسد:

على7 به دليل فراواني پيكارهايش در راه خدا و آثار ارزشمندش درجنگ‌ها كه نيازي به گفتگو ندارد شجاع‌ترین مسلمان است. و به همين جهت بود كه رسول خدا6 در باره وي فرمود: جوانمردي نيست جز على7، و شمشيري نيست مگر ذوالفقار، و در روز احزاب فرمود: يك ضربه شمشير على7، از عبادت جن و انس بهتر است. [50]

  • خدا و رسولش6 على7 را دوست دارند

در سال هفتم هجري در جنگ خيبر، زماني كه ديگران نتوانستند قلعه خيبر را فتح كنند، رسول خدا6 فرمود:

فردا پرچم را به دست کسي خواهم سپرد که خدا و رسول او را دوست دارند و او نيز خدا و رسول را دوست دارد، کرّاري است که هرگز فرار نمی‌کند و تا سنگر دشمن را فتح نکند، باز نخواهد گشت.

محمد اسماعيل بخاري در صحيحش داستان را اين‌گونه نقل مي‌کند:

از سهل بن سعد روايت كرده است، گفت كه رسول خدا6 در روز خيبر، فرمود: فردا پرچم اسلام را به مردى خواهم سپرد كه خيبر به دست او فتح مى‏شود، و خدا و رسول را دوست مى‏دارد، و خدا و رسول هم او را دوست مى‏دارند. مسلمانان آن شب را در اين انديشه سپري كرده و به استراحت پرداختند، كه فردا پرچمدار اسلام چه كسى خواهد بود ؟ و اينك لحظه موعود فردا رسيده است، همه چشم‌ها به دست پيغمبر6 دوخته شده كه پرچم را به دست چه شخصى به اهتزاز در مى‏آورد. در اين حال پيغمبر اكرم6 فرمود: على كجاست؟

يكى از حاضران پاسخ داد: على7 به درد چشم گرفتار است. رسول خدا6 حضرت على7 را نزدخودش طلبيد، سپس آب دهان مبارك را به چشم على7 ماليد و دعا كرد، بلافاصله درد چشم برطرف شد، آنچنان كه گویی از آغاز دردى نداشته است ! پيغمبر اكرم6 پرچم پر افتخار اسلام را به حضرت على7 داد و فرمود: با اين مردم نبرد مى‏كنم تا مانند خودمان از نعمت اسلام برخوردار شوند. سپس خطاب به على7، فرمود: اينك با كمال قدرت و توانائى و با آرامش خاطر به مسير خود ادامه بده همين كه به خيبر رسيدى، نخست آنان را به آئين اسلام دعوت كن و آنچه بر آن‌ها واجب مى‏گردد به اطلاعشان برسان. به خدا سوگند ! اگر خدا به وسيله تو مردى را به اسلام هدايت كند، بهتر است براي تو از شتران سرخ مو. [51]

و جالب اين است كه بسياري از علماي اهل سنت از زبان عمر بن الخطاب نوشته‌اند كه او گفته بود:

هيچ‌گاه امارت را به اندازة آن روز دوست نداشته‌ام كه رسول خدا6 امارت را به علي7 داد.

مسلم نيشابوري در صحيحش می‌نويسد:

رسول خدا6 در روز خيبر فرمود: پرچم اسلام را در اختيار مردى قرار مى‏دهم كه خدا و رسول را دوست مى‏دارد و خداوند خيبر را به دست او فتح مى‏كند. عمر بن خطّاب گفت: آن روز بود كه خواهان امارت بودم و در اين رابطه با همدستانم، آهسته سخن گفتم و آرزو مى‏كردم (كه اى كاش) رسول خدا6 مرا پرچمدار اسلام معرفى كند.

ولى بر خلاف انتظار رسول خدا6، على7 را به حضور طلبيد و پرچم اسلام را به دست او داد. [52]

  • 4 ـ بستن تمام درها به سوي مسجد، جز درِ خانة علي7:

يكي از مسائلي كه شعله‌هاي حسد را در دل‌هاي ديگران شعله‌ور كرد، اين بود كه رسول خدا6 دستور داد تمام درهايي كه به سوي مسجد باز شده‌‌اند، بسته شود، جز درِ خانة امير المؤمنين7. اين فرمان آن قدر بر صحابه گران آمد كه حتي لب به اعتراض گشودند و دليل آن را جويا شدند؛ پيامبر6 فرمود: من دستور بسته شدن درها را صادر كرده‌ام مگر درِ خانة علي، شنيده‌ام بعضي سخناني گفته‌اند، به خدا سوگند من از جانب خودم اين كار را نكردم؛ بلكه فرمان از جانب خدا صادر شد و من انجام دادم.

  • 5 ـ فرستادن علي7 براي خواندن سوره برائت

در سال‌هاي آخر عمر رسول خدا6 بود كه سوره برائت نازل شد. اين سوره بايد براي كفار مكه خوانده مي‌شد. ابتدا ابوبكر براي خواندن آن به طرف مكه رفت؛ اما در ميان راه فرستاده رسول خدا6 آن را از ابوبكر گرفت و به امير المؤمنين7 داد، ودر اين باره فرمود: اين آيات را جز من و يا كسي كه از من باشد، نبايد بر مردم مكه بخواند. [53]

  • ازدواج اميرالمؤمنين7 با فاطمه3

روايات فراواني در كتاب‌هاي شيعه و سني وجود دارد كه بسياري از صحابه؛ از جمله خليفه اول و دوم، براي خواستگاري از فاطمه زهرا3 آمدند؛ اما نبي مكرم اسلام6 دست رد به سينه همه آن‌ها زد؛ ولي وقتي امير المؤمنين7 خواستگاري كرد، بلا فاصله قبول کرده و دخترش را به ازدواج او درآورد. اين مسأله نيز باعث شد كه شعله‌هاي حسادت در وجود ديگران شعله‌ور شود؛ تا جايي كه حتي زنان خود را نزد فاطمه3 فرستادند و از اميرالمؤمنين7 عيب‌جويي كرده و گفتند كه او فقير است و. ...

ابن‌حجر هيثمي در باب 11 از صواعق محرقه كه آن را بر ضد شيعه نوشته است، مي‌گويد: ابوداود سجستاني نقل كرده است كه؛ ابوبكر از حضرت زهرا3 خواستگاري كرد، رسول گرامي اسلام6 او را رد كرد، سپس عمر خواستگاري كرد رسول خدا6 او را نيز رد كرد. .. [54]

ابن‌حبان در صحيحش و نسائي در سننش مي‌نويسند:

عبدالله بن بريده از پدرش نقل مي‌كند؛ كه ابوبكر و عمر از فاطمه3 خواستگاري كردند، پيامبر اسلام6 به آن‌ها فرمود: فاطمه3 خردسال است، سپس علي7 خواستگاري نمود، پيامبر6 او را به ازدواج علي7 درآورد. [55]

حاكم نيشابوري بعد از نقل اين حديث مي‌گويد:

اين حديث، طبق شرائطي كه بخاري و مسلم در صحت روايت قائل بودند، صحيح است؛ اما آن‌ دو نقل نكرده‌اند. [56]

متقي هندي مي‌نويسد:

ابوبكر و عمر فاطمه را از رسول خدا6 خواستگاري كردند، آن حضرت نپذيرفت. [57]

و همچنين هيثمي مي‌نويسد:

حجر بن عنبس می‌گويد: ابوبكر و عمر، فاطمه3 را از پيامبر6 خواستگاري كردند، پيامبر6 خطاب به علي7 فرمود: فاطمه3 براي تو است. اين روايت را طبراني نقل كرده و راويان آن مورد اعتماد هستند. [58]

  • نتيجه:

از آن چه گذشت، اين نتيجه را مي‌گيريم كه عوامل بسياري؛ از جمله حسادت‌ها، كينه‌ها و بغض‌هايي كه قريش از آن حضرت به خاطر كشتن پهلوانان و قهرمانان آن‌ها در جنگ‌هاي مختلف در دل داشتند، سبب شد كه حق اميرالمؤمنين7 غصب و آن حضرت خانه نشين شوند.

خوانندة محترم، سعی شد از شیوه‌های مختلف به بررسی دیدگاه، حضرت صدیقه طاهره3 درباره انسان‌های خودباخته و در دامان غاصبان خلافت امیرالمؤمنین7 آرمیده، بپردازیم.

 


[1] . مسعودی، مروج الذهب، ج3، ص22، به نقل از جهش‌ها، محمدرضا حکیمی، ص101و102.

[2] . نهج‌البلاغه، خطبه شقشقیه.

[3] . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص153 نامه معاويه به اميرالمؤمنين7 مراجعه شود.

[4] . بعضى نوشته‏اند كه عمر دستور داد براى آتش زدن درب خانه هيزم بياورند و ساكنين خانه را تهديد نمود كه اگر بيرون نیاييد خانه را آتش ميزنم. فاطمه3 بر در خانه آمد و فرمود: اى پسر خطّاب، آمده‏اى كه خانه ما را بسوزانى؟گفت بلى تا بيرون آيند و با خليفه پيغمبر6 بيعت كنند(عقد الفريد جزء سيم ص63)

حافظ ابراهيم مصرى در اين مورد در مدح و تمجيد عمر گويد:

و كلمة لعلى قالها عمر

 

 

اكرم بسامعها اعظم بملقيها

 

حرقت بيتك لا ابقى عليك بها

 

 

ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها

 

ما كان غير ابى حفص بقائلها

 

 

يوما لفارس عدنان و حاميها

 

خلاصه مضمون اين اشعار چنين است: يعنى غير از عمر كسى نمي‌توانست به على كه يكه سوار قبيله عدنان بود و به حمايت كنندگان او بگويد اگر بيعت نكنى خانه‏ات را آتش مي‌زنم با اينكه دختر پيغمبر در آن خانه است) (نقل از شبهاى پيشاور.)

برخى هم گويند به دستور خالد درب منزل را كندند و يك عده هم از پشت بام داخل منزل شدند .آنچه محرز و مسلم است اينست كه على7 را به عنف و اجبار براى بيعت با ابوبكر برده‏اند.

[5] . شرح نهج البلاغه، ابن ابى‌الحديد، ج1، ص134.

[6] . بايد بدين مطلب توجه داشت كه احتجاج حضرت امير7 با ابوبكر به منطق جدل بوده، يعنى روى اصل مسلماتى كه مورد قبول طرف مخالف بوده و در عين حال موجب محكوميت او مي‌گردد و الا شورا و اجماع به فرض محال و لو اجماع حقيقى باشد، صلاحيت اين كار را ندارد و جانشين پيغمبر را خداوند تعيين مي‌كند همچنان‌كه خود پيغمبر6 را خدا مبعوث مي‌كند و ما در بخش پنجم در اين مورد مفصلا به بحث خواهيم پرداخت.

[7] . الاحتجاج جلد 1 ص157ـ .184.

[8] . «وَ مِنْ كَلَامٍ لَهُ7 لِبَعْضِ‏ أَصْحَابِهِ‏ وَ قَدْ سَأَلَهُ: كَيْفَ دَفَعَكُمْ قَوْمُكُمْ عَنْ هَذَا الْمَقَامِ وَ أَنْتُمْ أَحَقُ‏ بِهِ‏؟».

[9] . «يَا أَخَا بَنِي أَسَدٍ إِنَّكَ‏ لَقَلِقُ‏ الْوَضِينِ‏ تُرْسِلُ‏ فِي غَيْر سَدَدٍ وَ لَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَ حَقُّ الْمَسْأَلَةِ وَ قَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ».

[10] . در این که چرا امام7 مخاطب را «أخا بنی‌أسد» خطاب کرد و در ضمن کلماتش فرمود: تو با ما خویشاوندی سببی داری، در میان شارحان نهج‌البلاغه گفتگوست؛ بعضی مانند «ابن ابی‌الحدید» و مرحوم «مغنیه» معتقدند؛ به دلیل آن است که یکی از همسران پیامبر6 «زینب بنت جحش» از طایفه بنی‌اسد بود و بعضی احتمال می‌دهند، علی7 همسری از «بنی‌اسد» انتخاب کرده بود؛ هرچند در تواریخ ذکری از آن نیامده (جمع میان این دو تفسیر نیز مانعی ندارد).

بنی‌اسد طایفه‌ای از عرب بودند که به جنگجویی در عصر جاهلیّت و بعد از ظهور اسلام معروف بودند. آن‌ها در نزدیکی سرزمین «نجد» می‌زیستند و بعد از ظهور اسلام، مسلمان شدند و در جنگ قادسیه همران «سعد بن ابی‌وقاص» جنگیدند و کشته‌های زیادی دادند.

تاریخ بنی‌اسد مملو از حوادث گوناگون است. گروهی از آن‌ها به یاری شهدای کربلا برای دفن اجساد آن‌ها شتافتند و گروهی نیز طرفدار عبیدالله بودند و با لشکر او همراهی کردند.

تعبیر به «قلق الوضین»، با توجه به این که «وضین» همان تنگ، یا نوار و طناب کمربند مانندی است که جهاز یا کجاوه شتر، یا زین اسب را از زیر شکم حیوان به آن می‌بندند و «قلق» به معنای سست است. بدیهی است اگر آن طناب و نوار سست باشد، زین و جهاز شتر همواره، به این سو و آن سو حرکت می‌کند؛ لذا به آدم دستپاچه و مضطرب «قلق الوضین» اطلاق شده است.

تعبیر به «حق المسأله»، تعبیر بسیار زنده‌ای است که نشان می‌دهد هرکسی حق سؤال از پیشوایش دارد؛ و در ضمن استفاده می‌شود، پیشوای او هم ملزم به جواب است؛ مگر آن جایی که مانع خاصی در کار باشد.

امام7 در ادامه این سخن می‌فرماید: «اما این که بعضی این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود درآوردند، در حالی که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا6 پیوندمان محکم‌تراست، بدین جهت بود که عده‌ای بر اثر خودخواهی و انحصارطلبی ناشی از جاذبه‌های خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگی، حق ما را غصب کردند) و گروهی دیگر (اشاره به خود حضرت و بنی‌هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند. خدا در میان ما و آن‌ها داوری خواهد کرد و بازگشت همه به سوی او در قیامت است».

[11] . «وَ دَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِي حَجَرَاتِهِ       وَ لَكِنْ حَدِيثاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِل‏»؛ «حجرات» جمع «حجرهٔ» (بر وزن ضربهٔ) به معنای ناحیه است.

[12] . شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج9، ص244.

[13] . «وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِی ابْنِ أَبِی سُفْیَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَکَنِی الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْکَائِهِ) ؛ «هلّم» ترکیبی از «هاء تنبیه» و «لمّ» به معنای «جمع کن» است و این واژه، معمولاً به صورت یک کلمه و به مفهوم «بیا به سوی ما و در کنار ما قرار بگیر» است. «خطب» بر ون ختم به معنای کار مهم است و خطاب و مخاطبه را از این‌رو خطاب و مخاطبه گفته‌اند که گفتگوی مهمی در جریان آن است.

[14] . «وَ لاَ غَرْوَ وَاللهِ، فَیَا لَهُ خَطْباً یَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ، وَ یُکْثِرُ الاَْوَدَ!» ؛ («غَزَو» به معنای تعجب است). («یستفرغ» از ماده «فراغ» در این‌جا به معنای بیرون ریختن است و مفهوم جمله «یستفرغ العجب»‌این است که هرگونه تعجّب را بیرون می‌ریزد و جایی برای آن باقی نمی‌گذارد). («أود» از مادّه «أود» (بر وزن قول) به معنای کج شدن گرفته شده و «أود» (بر وزن سند) به معنای کجی است. (شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج9، ص247).

[15] . شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج9، ص247.

[16] . «حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ، وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ یَنْبُوعِهِ، وَ جَدَحُوا بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ شِرْباً وَبِیئاً»؛ «فوّاره» صیغه مبالغه به معنای کثیر الفوران است و نیز به معنای منبع آب و سوراخی که آب به شدّت از آن بیرون می‌آید، می‌باشد. «جدحوا» از ماده «جدح» (بر وزن مدح) به معنای مخلوط کردن و ممزوج نمودن است. «وبیا» به معنای چیزی است که و با در آن زیاد است توجه داشته باشید «وبا» گاهی به مرض خاص مشهور، اطلاق می‌شود و گاه به هرگونه مرض و در خطبه مزبور، معنای دوّم، مقصود است.

[17] . سوره صف: آیه8.

[18] . فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَى، أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَى مَحْضِهِ; وَ إِنْ تَکُنِ الاُْخْرَى، «فَلاَ تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَرَات إِنَّ اللهَ عَلِیمٌ بِمَا یَصْنَعُونَ».

[19] . سوره نحل: آیه 43 ؛ سوره انبیاء: آیه7.

[20] . کلمات قصار، 82.

[21] . «اِنَّ اللهَ لَمْ یَأْخُذْ عَلَى الْجُهَّالِ عَهْداً بِطَلَبِ الْعِلْمِ حَتّى أَخَذَ عَلَى الْعُلَماءِ عَهْداً بِبَذْلِ الْعِلْمِ لِلْجُهّالِ»؛ کافی، ج1، ص41.

[22] . «إِنَّما یَهْلِکُ النَّاسُ لاَِنَّهُمْ لاَ یَسْأَلُونَ». کافی، ‌ج 1، ص 40.

[23] . «اَلْقُلُوبُ اَقْفالٌ مَفاتِحُهُا السُّؤالُ». میزان الحکمه، ج4، ص8039.

[24] . «اَلْعِلْمُ خَزائِنٌ وَ مَفاتِیحُهُ اَلسُّؤالُ فَاسْئَلُوا یَرْحَمُکُمُ اللهُ فَإِنَّهُ یُوجَرُ فِیهِ اَرْبَعَةٌ: اَلسّائِلُ وَالْمُعَلِّمُ وَ الْمُسْتَمِعُ وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ». میزان الحکمه، ج4، ح8041.

[25] . شرح آن را در کتاب «توحید صدوق»، ص83، باب «معنی الواحد و التوحید» مطالعه فرمایید.

[26] . شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج9، ص248.

[27] . و در شرح ابن ابی‌الحدید نقل شده است: «لا و الله الّا دفنا دفنا».

[28] . مروج الذهب، ج3، ص454 ؛ شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی‌الحدید، ج5، ص129.

[29] . «تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَما هُناکَ جَنَّةٌ وَ لاَ نارٌ». تاریخ طبری، ج8، ص185. حوادث سال 284 قمری. به مناسبت نامه‌ای که برای معتضد عباسی درباره رسوائی‌های معاویه نوشته شده بود. «مروج الذهب، ج1، ص403» ؛ «و در عبارت مسعودى در مروج الذهب چنین ذکر شده است: «یا بَنِی أُمَیَّةَ، تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَوَالَّذِی یَحْلِفُ بِهِ اَبُوسُفْیانَ مَازِلْتُ اَرْجُوها لَکُمْ وَ لَتَصْبِرَنَّ اِلى صِبْیانِکُمْ وِراثَةً»؛ اى بنى‌امیّه، گوى خلافت بربایید. قسم به کسى که ابوسفیان به او سوگند یاد مى‌‌کند (اشاره به بت ها) من همیشه امیدوار بودم که خلافت به دامان شما برگردد و به یقین در آینده به بچه‌هاى شما نیز به ارث خواهد رسید.

[30] . استیعاب، ج2، ص690.

[31] . شرح نهج‌البلاغهٔ، ج16، ص151 ؛ «إن قريشا اجتمعت على حربه منذ يوم بويع بغضا له وحسدا وحقدا عليه، فأصفقوا كلهم يدا واحدة على شقاقه وحربه، كما كانت حالهم في ابتداء الاسلام مع رسول الله6، لم تخرم حاله من حاله أبدا».

[32] . مناقب آل أبي‌طالب، ابن شهرآشوب، ج3، ص21 ؛ «لم أبغضت قريش عليا ؟ قال : لأنه أورد أولهم النار، وقلد آخرهم العار».

[33] . تاريخ مدينهٔ دمشق، ج42، ص290 ؛ «عن ابن‌طاوس عن أبيه قال قلت لعلي بن حسين بن علي ما بال قريش لا تحب عليا فقال لأنه أورد أولهم النار وألزم آخرهم العار».

[34] . عن ابن‌عباس، قال: وقع بين عثمان و على7 كلام، فقال عثمان : ما أصنع إن كانت قريش لا تحبكم، وقد قتلتم منهم يوم بدر سبعين، كأن وجوههم شنوف الذهب، تصرع أنفهم قبل شفاههم!

شرح نهج‌البلاغهٔ، ج9 ص23 و التذكرهٔ الحمدونيهٔ، ابن حمدون (متوفاي 608 هـ ) ج7، ص168، ناشر : دار صادر، بيروت، 1996م، الطبعهٔ : الأولى، تحقيق : إحسان عباس، بكر عباس و نثر الدر في المحاضرات، منصور بن الحسين الآبي (متوفاي 421هـ) ج2، ص48، ناشر : دار الكتب العلميهٔ، بيروت /لبنان، 1424هـ، 2004م، الطبعهٔ : الأولى، تحقيق : خالد عبد الغني محفوط.

[35] . قلت يا رسول الله ما يبكيك قال ضغائن في صدور أقوام لا يبدونها لك الا من بعدي قال قلت يا رسول الله في سلامة من ديني قال في سلامة من دينك .

المعجم الكبير، طبراني، ج11، ص60 و تاريخ بغداد، ج12، ص394 و تاريخ مدينهٔ دمشق، ج42، ص322 و فضائل الصحابهٔ، ابن حنبل، ج2، ص651، ح 1109.

[36] . عن ابي ادريس الاودي عن علي رضى الله عنه قال: إنّ ممّا عهد إليّ النبي6 أنّ الأمّة ستغدر بي بعده.

[37] . اللَّهُمَّ انّى‏ اسْتَعْديكَ عَلى‏ قُرَيْش، فَاِنَّهُمْ اضْمَرُوا لِرَسوُلِكَ6 وَ الِهِ ضُروُباً مِنَ الشَّرِّ وَ الْغَدْرِ، فَعَجَزوُا عَنْها، وَ حُلْتَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَها، فَكانَتِ الْوَجْبَةُ بى‏، وَ الدَّآئِرَةُ عَلَىَّ.

اللَّهُمَّ احْفَظْ حَسَناً وَ حُسَيْناً، وَ لا تُمَكِّنْ فَجَرَةَ قُرَيْشٍ مِنْهُما ما دُمْتُ حَيّاً، فَاِذا تَوَفَّيْتَنى‏ وَ انْتَ الرَّقيبُ عَلَيْهِمْ، وَ انْتَ عَلى‏ كُلِّ شَىْ‏ءٍ شَهيدٌ. (شرح نهج‌البلاغهٔ، ابن‌أبي‌الحديد، ج20، ص298).

[38] . كل حقد حقدته قريش على رسول الله6 أظهرته في وستظهره في ولدى من بعدي، ما لي ولقريش ! إنما وترتهم بأمر الله وأمر رسوله، أفهذا جزاء من أطاع الله و رسوله إن كانوا مسلمين!

شرح نهج‌البلاغهٔ، ابن أبي‌الحديد، ج20 ص328 و ينابيع المودهٔ لذوي القربى، القندوزي، ج1 ص407.

[39] . والله لود معاوية، أنه ما بقي من بني هاشم نافِخُ ضِرمةٍ إلا طعن في بطنه (نيطه)، إطفاء لنور الله : (ويأبى الله إلا أن يتم نوره ولو كره المشركون ) .

الفايق في غريب الحديث، جار الله الزمخشري، ج2، ص282 غريب الحديث، ابن قتيبهٔ، ج1، ص367 و عيون الأخبار، ابن قتيبهٔ، ج1، ص78، طبق برنامه مكتبهٔ الشاملهٔ و مروج الذهب المسعودي، ج1، ص356 طبق برنامه المكتبهٔ الشاملهٔ و شرح نهج البلاغهٔ، ابن أبي الحديد، ج5 ص221 و و النصائح الكافيهٔ، محمد بن عقيل، ص112 و النهايهٔ في غريب الحديث، ابن الأثير، ج3، ص86 و ج5، ص90 و لسان العرب، ابن منظور، ج3، ص63 و ... .

[40] . أمر عمرو صاحب شرطته على المدينة بعد خروج الحسين أن يهدم دور بنى هاشم ففعل وبلغ منهم كل مبلغ. (الاغاني، ج4، ص155).

[41] . قتل الحسين بن علي قال فدخلت على عمرو بن سعيد فقال ما وراءك فقلت ما سر الأمير قتل الحسين بن علي فقال نادى بقتله فناديت بقتله فلم أسمع والله واعية قط مثل واعية نساء بني هاشم في دورهن على الحسين ... . تاريخ الطبري، الطبري، ج4، ص357 و نهايهٔ الأرب في فنون الأدب، شهاب الدين النويري (متوفاي 733هـ) ج20، ص297، ناشر : دار الكتب العلميهٔ - بيروت / لبنان - 1424هـ - 2004م، الطبعهٔ : الأولى، تحقيق : مفيد قمحيهٔ وجماعهٔ.

[42] . و أما مروان ابنه فأخبث عقيدة، وأعظم إلحادا وكفرا، وهو الذي خطب يوم وصل إليه رأس الحسين7 إلى المدينة، وهو يومئذ أميرها وقد حمل الرأس على يديه فقال :

يا حبذا بردك في اليدين * وحمرة تجرى على الخدين * كأنما بت بمسجدين * ثم رمى بالرأس نحو قبر النبي، وقال : يا محمد، يوم بيوم بدر وهذا القول مشتق من الشعر الذي تمثل به يزيد بن معاوية وهو شعر ابن الزبعرى يوم وصل الرأس إليه . والخبر مشهور . شرح نهج البلاغهٔ، ابن أبي‌الحديد، ج4، ص72.

[43] . (وذكر) أبو عبيدة في كتاب المثالب وأبو جعفر في تاريخه إن عبيد الله بن زياد كتب إلى عمرو بن سعيد بن العاص وهو وال على المدينة الشريفة يبشره بقتل الحسين7 فقرأ كتابه على المنبر وأنشد رجزا ثم أومأ إلى القبر الشريف وقال : يا محمد6 يوم بيوم بدر فأنكر عليه قوم من الأنصار. النصائح الكافيهٔ، محمد بن عقيل، ص75.

[44] . «إن هذا أخي ووصيي وخليفتي فيكم فاسمعوا له وأطيعوا» ؛ تاريخ الطبري، الطبري، ج2، ص63 و الكامل في التاريخ، ابن الأثير، ج2، ص63 و المناقب، الموفق الخوارزمي، ص8 و تفسير البغوي، ج3، ص400 و شرح نهج البلاغهٔ، ابن أبي الحديد، ج13، ص211 و ... .

[45] . «آخى رسول الله6، بين المهاجرين، ثم آخى بين المهاجرين والأنصار، وقال في كل واحدة منهما لعلي : أنت أخي في الدنيا والآخرة»؛ الاستيعاب، ابن عبدالبر، ج3، ص1099.

[46] . «وأخاه رسول الله6 مرتين فان رسول الله آخى بين المهاجرين ثم آخى بين المهاجرين والأنصار بعد الهجرة وقال لعلي في كل واحدة منهما أنت أخي في الدنيا والآخرة» ؛ اسد الغابهٔ، ابن‌الأثير، ج4، ص16.

[47] . «برز الايمان كله إلى الشرك كله» ؛ شرح نهج‌البلاغهٔ، ابن أبي‌الحديد، ج13، ص261 و ينابيع المودهٔ لذوي القربى، القندوزي، ج1 ص281.

[48] . «عن حذيفة رضي الله عنه قال : قال رسول الله6: ضربة على في يوم الخندق أفضل أعمال أمتي إلى يوم القيامة» ؛ (ينابيع المودهٔ لذوي القربى، القندوزي، ج1، ص282).

[49] . الرابع الشجاعة : تواتر مكافحته للحروب ولقاء الأبطال وقتل أكابر الجاهلية حتى قال6 يوم الأحزاب (لضربة علي خير من عبادة الثقلين) وتواتر وقائعه في خيبر وغيره. كتاب المواقف، عضد الدين الإيجي (متوفاي756هـ) ج3، ص628، ناشر: دارالجيل - لبنان - بيروت - 1417هـ - 1997م، الطبعهٔ: الأولى، تحقيق: عبدالرحمن عميرهٔ.

[50] . «وأيضا هو أشجعهم يدل عليه كثرة جهاده في سبيل الله وحسن إقدامه في الغزوات وهي مشهورة غنية عن البيان ولهذا قال النبي6 لا فتى إلا علي ولا سيف إلا ذو الفقار وقال6 يوم الأحزاب لضربة علي خير من عبادة الثقلين» ؛ (شرح المقاصد في علم الكلام، سعد الدين التفتازاني (متوفاي791هـ)، ج2، ص301، ناشر: دارالمعارف النعمانيهٔ - باكستان - 1401هـ - 1981م، الطبعهٔ : الأولى).

[51] . «أَخْبَرَنِي سَهْلٌ رَضِيَ اللَّـهُ عَنْهُ يَعْنِي ابْنَ سَعْدٍ قَالَ: قَالَ النَّبِيُّ6 يَوْمَ خَيْبَرَ لَأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَدًا رَجُلًا يُفْتَحُ عَلَى يَدَيْهِ يُحِبُّ اللَّـهَ وَ رَسُولَهُ وَيُحِبُّهُ اللَّـهُ وَ رَسُولُهُ فَبَاتَ النَّاسُ لَيْلَتَهُمْ أَيُّهُمْ يُعْطَى فَغَدَوْا كُلُّهُمْ يَرْجُوهُ فَقَالَ أَيْنَ عَلِيٌّ فَقِيلَ يَشْتَكِي عَيْنَيْهِ فَبَصَقَ فِي عَيْنَيْهِ وَدَعَا لَهُ فَبَرَأَ كَأَنْ لَمْ يَكُنْ بِهِ وَجَعٌ فَأَعْطَاهُ فَقَالَ أُقَاتِلُهُمْ حَتَّى يَكُونُوا مِثْلَنَا فَقَالَ انْفُذْ عَلَى رِسْلِكَ حَتَّى تَنْزِلَ بِسَاحَتِهِمْ ثُمَّ ادْعُهُمْ إِلَى الْإِسْلَامِ وَأَخْبِرْهُمْ بِمَا يَجِبُ عَلَيْهِمْ فَوَاللهِ لَأَنْ يَهْدِيَ اللَّـهُ بِكَ رَجُلًا خَيْرٌ لَكَ مِنْ أَنْ يَكُونَ لَكَ حُمْرُ النَّعَمِ» ؛ (صحيح البخاري، ج4، ص20 و صحيح مسلم، ج7، ص121و122).

[52] . «عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ أَنَّ رَسُولَ اللهِ6 قَالَ يَوْمَ خَيْبَرَ لَأُعْطِيَنَّ هَذِهِ الرَّايَةَ رَجُلًا يُحِبُّ اللَّـهَ وَ رَسُولَهُ يَفْتَحُ اللَّـهُ عَلَى يَدَيْهِ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ مَا أَحْبَبْتُ الْإِمَارَةَ إِلَّا يَوْمَئِذٍ قَالَ فَتَسَاوَرْتُ لَهَا رَجَاءَ أَنْ أُدْعَى لَهَا قَالَ فَدَعَا رَسُولُ اللهِ6 عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ فَأَعْطَاهُ إِيَّاهَا» ؛ (صحيح مسلم، ج7، ص121 و مسند احمد، ج2، ص384).

[53] . «لا يذهب بها الا رجل منى وأنا منه» ؛ (مسند احمد، الإمام احمد بن حنبل، ج1، ص331 و المستدرك، الحاكم النيسابوري، ج3، ص133 و الإصابهٔ، ابن‌حجر، ج4، ص467 و البدايهٔ والنهايهٔ، ابن‌كثير، ج7، ص374 و ...).

[54] . «و أخرج أبو داود السجستاني أنّ أبا بكر خطبها، فأعرض عنه6، ثمّ عمر فأعرض عنه ...»؛ (الصواعق المحرقهٔ، 163).

[55] . «عن عبد الله بن بريدة عن أبيه قال خطب أبو بكر وعمر رضى الله عنهما فاطمة فقال رسول الله6 إنها صغيرة فخطبها على فزوجها منه» ؛ (سنن النسائي، ج6، ص62 و خصائص أمير المؤمنين7، النسائي، ص114 و صحيح ابن حبان، ابن حبان، ج15، ص399 و...).

[56] . «هذا حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه» ؛ (المستدرك، ج2،‌ ص167).

[57] . «خطب أبو بكر وعمر فاطمهٔ إلى رسول الله6 فأبى رسول الله6». (كنزالعمال، المتقي الهندي، ج13، ص114).

[58] . عن حجر بن عنبس، فقال: خطب أبو بكر وعمر رضى الله عنهما فاطمهٔ رضى الله عنها فقال النبي6 هي لك يا على . رواه الطبراني و رجاله ثقات.

مجمع الزوائد، ج9، ص204 و أسد الغابهٔ، ابن الأثير، ج1، ص386 و ج5، ص520 و المعجم الكبير، الطبراني، ج4، ص34 و مجمع الزوائد، الهيثمي، ج9، ص204 و ... .

تمامی حقوق این وب سایت متعلق به حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید مجتبی برهانی می باشد.

طراحی و توسعه توسط: